انجمن بانیان بهبودی

نسخه‌ی کامل: هدیه خدا
شما درحال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب‌بندی مناسب.
در دستانم دو جعبه دارم که خدا به من داده است

او گفت:غصه هایت را درون جعبه سیاه بگذار و شادی هایت را درون جعبه طلایی

به حرف خدا گوش کردم.شادی ها و غصه هایم را درون جعبه ها گذاشتم.

جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد و جعبه سیاه روز به روز سبک تر.

از روی کنجکاوی جعبه سیاه را باز کردم تا علت را دریابم.دیدم که ته جعبه سوراخ است و غصه هایم از آن بیرون می ریزد.

سوراخ جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم:در شگفتم که غصه های من کجا هستند؟

خدا با لبخندی دلنشین گفت:ای بنده من!همه آنها نزد من٬ اینجا هستند.

پرسیدم پروردگارا!چرا این جعبه ها را به من دادی؟چرا ته جعبه سیاه سوراخ بود ؟

گفت:ای بنده من!جعبه طلایی را به تو دادم تا نعمت های خود را بشماری و جعبه سیاه را برای اینکه غم هایت را دور بریزی...
درخت اسم خدارازمزمه کرد
سالهای سال ، درخت سیب اسم خدا را زمزمه کرد و با هر زمزمه ای سیبی سرخ بدنیا به آمد . سیب ها هر کدام یک کلمه بود . کلمه های خدا . مردم کلمه های خدا را می گرفتند و نمی دانستند که درخت اسم خدا را منتشر می کند . درخت اما می دانست ، خدا هم .

درخت اسم خدا را به هرکس که می رسید می بخشید . آدم همه اسم خدا را دوست داشتند . بچه ها اما بیشتر . و وقتی سیب می خوردند ، خدا را مزمزه می کردند و دهانشان بوی خدا می گرفت .
درخت سیب زیادی پیر شده بود خسته بود . می خواست بمیرد ؛ اما اجازه خدا لازم بود . درخت رو به خدا کرد و گفت : "همه عمر اسم شیرینت را بخشیدم ؛ اسمی که طعم زندگی را یادآدم ها می داد . حس می کنم ماموریتم دیگر تمام شده بگذار زودتر به تو برسم "
خدا گفت : " عزیز سبزم ! تنها به قدر یک سیب دیگر صبر کن آخرین سیبت ، سهم کودکی است که هنوز دندانهایش جوانه نزده ، این آخرین هدیه را هم ببخش . صبر کن تا لبخندش را ببینی ."
و درخت یکسال دیگر هم زنده ماند . برای دیدن آخرین لبخند و وقتی که کودک اخرین سیب را از شاخه چید ، خدا لبخند زد و درخت ، آرام در آغوش خدا جان داد .
زندگی یعنی ، شستن یک بشقاب
هدیه هستم ، با طعم لیمو



چه وضعیتیه آخه؟!
الان میخوام یه چیزی بنویسم ولی هر چی فک میکنم به هیچ نتیجه ای نمیرسم...
نمیدونم میخوام از این که دارم از دسشویی می میرم و حال ندارم برم بنویسم..یا این که فردا عین خر مشق داریمو
من یه چینگیله م نخوندم...
از دوستم بنویسم که امروز واسه امتحان نیمد مدرسه و ما کلی بهش فوش دادیم..یا از معلم حرفه م که کشت منو
به خاطر یه سوال..قورتم داد یعنیا...

نمیدونم..نمیدونم...شاید باید از این بنویسم که ۲ ساعته دارم از تشنگی میمیرمو هیشکی نیس بهم یه لیوان آب بده...
خودم از خودم خجالت میکشم اینقده که تنبلم....

آخرش که چی؟!...باید پاشم یه چیکه آب بخورم..یه گلاب به روتون برم مسترا..یه هوا مخش بنویسمو به دوستم
اس کنم خره،خوب شد دلت؟!...

عجب دنیایی شده ها...چه وضعیتیه آخه؟!...آخرش که هممون می میونیم ور دل مامان باباهامون...نه خداییش!