2013-11-06، 10:00
کودک زمزمه کرد: (خدایا با من حرف بزن). و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد…کودک نشنید.
او فریاد کشید: (خدایا! با من حرف بزن)…صدای رعد و برق آمد…اما کودک گوش نکرد.
او به دور و برش نگاه کرد و گفتخدایا! بگذار تو را ببینم).ستاره ای درخشید. اما کودک ندید.
او فریاد کشید(خدایا! معجزه کن)…نوزادی چشم به جهان گشود. اما کودک نفهمید.
او از سر ناامیدیگریه سر داد و گفتخدایا به من دست بزن. بگذار بدانم کجایی).خدا پایین آمد و بر سر کودک دست کشید.اما کودک دنبال یک پروانه کرد.
او هیچ درنیافت و از آنجا دور شد…
او فریاد کشید: (خدایا! با من حرف بزن)…صدای رعد و برق آمد…اما کودک گوش نکرد.
او به دور و برش نگاه کرد و گفتخدایا! بگذار تو را ببینم).ستاره ای درخشید. اما کودک ندید.
او فریاد کشید(خدایا! معجزه کن)…نوزادی چشم به جهان گشود. اما کودک نفهمید.
او از سر ناامیدیگریه سر داد و گفتخدایا به من دست بزن. بگذار بدانم کجایی).خدا پایین آمد و بر سر کودک دست کشید.اما کودک دنبال یک پروانه کرد.
او هیچ درنیافت و از آنجا دور شد…