انجمن بانیان بهبودی

نسخه‌ی کامل: خدا چه رنگيه ؟
شما درحال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب‌بندی مناسب.
مامان!یه سوال بپرسم؟

زن کتابچه ی سفید را بست. آن را روی میز گذاشت: بپرس عزیزم.

- مامان خدا زرده؟

زن سر جلو برد: چطور؟

- آخه امروز نسیرین سر کلاس می گفت خدا زرده.

- خوب تو بهش چی گفتی؟

- خوب،من بهش گفتم خدا زرد نیست. سفیده.

مکثی کرد: مامان،خدا سفیده؟ مگه نه؟

زن،چشم بست و سعی کرد آنچه دخترش پرسیده بود در ذهن مجسم کند. اما،هجوم رنگ های مختلف به او اجازه نداد.

چشم باز کرد : نمی دونم دخترم. تو چطور فهمیدی سفیده؟

دخترک چشم روی هم گذاشت.دستانش را در هم قلاب کرد و

لبخند زنان گفت: آخه هر وقت تو سیاهی به خدا فکر می کنم،یه نقطه ی سفید پیدا میشه.

زن به چشمان بی فروغ دخترک نگاه کرد ودوباره چشم بر هم نهاد.


داستانی درمورد توکل به خدا

داستانی در مورد یک کوهنورد ماجراجو که با صعود تنها به بلندترین کوهها سعی در کسب افتخار داشت .

قهرمان داستان ما زمانی صعود خود را أغاز کرد که هوا رو به تاریکی بود و بجای زدن

چادر به صعود خود ادامه داد.

در آن سیاهی شب حتی ماه و ستارگان هم از پشت انبوهی ار ابر دیده نمیشدند.

کوهنورد همانطور که بالا میرفت در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود ناگهان پایش لیز خورد

 و باسرعت سقوط کرد......

سقوط همچنان ادامه داشت و در ان لحظات سرشار از هراس تمامی خاطرات خوب و بد زندگیش

 را به یاد می اورد فکر میکرد به مرگ چقدر نزدیک است

که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش حلقه خورده و وسط زمین و اسمان است .

در ان لحظات سخت فریاد زد:

خدایا کمکم کن ......... که ناگهان صدایی از اسمان پاسخ داد از من چه می خواهی ؟

....نجاتم بده

....واقعا فکر میکنی می توانم نجاتت دهم .

.....البته تو تنها کسی هستی که می توانی نجاتم دهی .

....پس طناب دور کمرت را ببر.

برای یک لحظه سکوت عمیقی همه جا را فرا گرفت و مرد با تمام توان طناب را چسبید و ان را رها نکرد

روز بعدگروه نجات امدند و جسد منجمد شده یک کوهنورد را پیدا کردند که طنابی به دور کمرش

حلقه شده بود در حالیکه تنها یک متر با زمین فاصله داشت!!!!

هیچگاه به پیامهایی که از جانب خداوند برایتان فرستاده می شود شک نکنید.

خداوند همواره مراقب شماست به خدا توکل کنید با اعتقاد راسخ .

داشتم میومدم خونه ، شنیدم داشت بهش میگفت الان داری کجا میری ، گفت دارم میرم چادر سر کنم برم هیئت . محرم ، حرمت نگه دار ، اگه شده به ظاهر . داداشم به خاطر حسین این ماه رو یه کم چشاتو آره ، خواهرم چادر به خاطر حسین سرت کردی دستت دردنکنه .

ما در راه حسینیم ، یا حسین در راه ماست ، وقتی فکر میکنی راه حسین چی بود ، بعد به خودت نگاه می کنی ، می فهمی که ما پشت سر حسین نیستیم ، حسین پشت سر ماست ، داره پشت سر میاد تا ما رو از این پرتگاه نجات بده ، چون پیامبر که درود خدا بر او و خاندان پاکش فرمود

حسین کشتی نجات است.



حسین عزادار نمی خواد ، حسین انسان می خواد همین ، پاک باشی هم فکرت ، هم گفتارت ، هم کارهات .
چندین سال پیش بود. ما در یک خانواده خیلی فقیر در یک دهکده دور افتاده به نام "روکی"، توی یک کلبه کوچک زندگی می کردیم.
روزها در مزرعه کار می کردیم و شبها از خستگی زود خوابمان می برد. کلبه ما نه اتاقی داشت، نه اسباب و اثاثیه ای و نه حتی نه نور کافی.
از برداشت محصول هم فقط آنقدر گیرمان می آمد که شکم پدر و مادر و سه تا بچه سیر شود.
یادم می آید یک سال (که نمی دانم به چه علتی) محصولمان بی دلیل بیشتر از سالهای پیش شده بود، بیشتر از همیشه پول گرفتیم.
یک شب مامان ذوق زده یک مجله ....
.
.
خاک خورده و کهنه را از توی صندوقش بیرون کشید بیرون و از داخل آن یک عکس خیلی خوشگل از یک آینه نشانمان داد. همه با چشمهای هیجان زده عکس را نگاه می کردیم. مامان گفت بیایید این آینه را بخریم، حالا که کمی پول داریم، این هم خیلی خوشگل است.
ما پیش از این هیچ وقت آینه نداشتیم. این هیجان انگیزترین اتفاقی بود که می توانست برایمان بیفتد. پول کافی هم برای خریدنش داشتیم. پول را دادیم به همسایه مان تا وقتی به شهر می رود آن آینه را برایمان بخرد. آفتاب نزده باید حرکت می کرد، از ده ما تا شهر حداقل پنج فرسخ راه بود، یعنی یک روز پیاده روی، تازه اگر تند راه می رفت.
سه روز بعد وقتی همه داشتیم در مزرعه کار می کردیم، صدای همسایمان را شنیدیم که یک بسته را از دور به ما نشان می داد. چند دقیقه بعد همه در کلبه دور مامان جمع شدیم. وقتی بسته را باز کرد مامان اولین کسی بود که رو به پدرم جیغ زد: "وای ی ی ی ... تو همیشه می گفتی من خوشگلم، واقعا" من خوشگلم!"
بابا آینه را دستش گرفت و نگاهی در آن کرد . همین طوری که سیبیل هایش را می مالید و لبخند ریزی میزد با آن صدای کلفتش گفت:" آره. منم خشنم، اما جذابم، نه؟"
نفر بعدی آبجی کوچیکه بود: "مامان، واقعا چشمهام به تو رفته ها!"
آبجی بزرگه نفر بعدی بود که با هیجان و چشم های ورقلمبیده به آینه نگاه می کرد: "می دونستم موهام رو اینطوری می بندم خیلی بهم میاد!"
با عجله آینه را از دستش قاپیدم و در آن نگاه کردم. می دانید در چهار سالگی یک قاطر به صورتم لگد زده بود و به قول معروف صورتم از ریخت افتاده بود. وقتی تصویرم را دیدم، یکهو داد زدم: من زشتم ! من زشتم! بدنم می لرزید، دلم می خواست آینه را بشکنم، همین طور که دانه های اشک از چشمانم سرازیر بود به بابا گفتم:
- یعنی من همیشه همین ریختی بودم ؟
- آره عزیزم، همیشه همین ریختی بودی.
- اونوقت تو همیشه من رو دوست داشتی ؟
- آره پسرم، همیشه دوستت داشتم.
- چرا ؟ آخه چرا دوستم داری ؟
- چون تو مال من هستی!
سالها از آن قضیه گذشته، حالا من هر صبح صادقانه به خودم نگاه می کنم و می بینم ظاهرم زشت است. آن وقت از خدا می پرسم : یعنی واقعاً دوستم داری ؟
و او در جوابم می گوید: بله.
و وقتی به او می گویم: چرا دوستم داری ؟
به من لبخند می زند و می گوید: چون تو مال من هستی.
یه روز از یه بچه نیمه کودک(حدود3سال) پرسیدم خدا چه رنگیه؟

در همون حالی که شیشه شیرشو تو دستاش گرفته بود و داشت می خورد،

شونه هاشو انداخت بالا و گفت : یادم نیست.

من که نه ولی حتما برای شما پیش اومده که از یکی می پرسید:

خدا چه رنگیه؟

میگه: به نظر من خدا نوره و نور هم رنگ مشخصی نداره و.........

یه بحث فلسفی به راه می اندازد.

یا مثلا میگن:

خدا سفیده . نه!. آبی آسمانیه.نه! سبز روشنه و.....

دیگه همه ی رنگارو بهشون یه پسوند روشن میدن و میگن.

ولی جواب این بچه به من یه حسی داد.

گفت: یادم نیست!!!!!!!!

انگار من دوستمو یه ماه پیش دیده باشم و بگم:

-(( درست یادم نیست مانتوش چه رنگی بود!))

یادم رفت ازش بپرسم آخرین باری که خدارو دیدی کی بود؟

ولی مطمئنم این جوابشم مارو به فکر فرو می برد.

واسه شما خدا چه رنگیه؟
ماجراي سفر من و خدا با دوچرخه!!!
زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است. آدم نمى افتد، مگر این كه دست از ركاب زدن بردارد.

اوایل، خداوند را فقط یك ناظر مى دیدم، چیزى شبیه قاضى دادگاه كه همه عیب و ایرادهایم را ثبت می‌كند تا بعداً تك تك آنها را به‌رخم بكشد.

به این ترتیب، خداوند مى خواست به من بفهماند كه من لایق بهشت رفتن هستم یا سزاوار جهنم. او همیشه حضور داشت، ولى نه مثل یك خدا كه مثل مأموران دولتى.

ولى بعدها، این قدرت متعال را بهتر شناختم و آن هم موقعى بود كه حس كردم زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است، آن هم دوچرخه سوارى در یك جاده ناهموار!

اما خوبیش به این بود كه خدا با من همراه بود و پشت سر من ركاب مى‌زد.
آن روزها كه من ركاب مى‌زدم و او كمكم مى‌كرد، تقریباً راه را مى‌دانستم، اما ركاب زدن دائمى، در جاده‌اى قابل پیش بینى كسلم مى‌كرد، چون همیشه كوتاه‌ترین فاصله‌ها را پیدا مى‌كردم.

یادم نمى‌آید كى بود كه به من گفت جاهایمان را عوض كنیم، ولى هرچه بود از آن موقع به بعد، اوضاع مثل سابق نبود. خدا با من همراه بود و من پشت سراو ركاب مى‌زدم.

حالا دیگر زندگى كردن در كنار یك قدرت مطلق، هیجان عجیبى داشت.

او مسیرهاى دلپذیر و میانبرهاى اصلى را در كوه ها و لبه پرتگاه ها مى شناخت و از این گذشته می‌توانست با حداكثر سرعت براند،

او مرا در جاده‌هاى خطرناك و صعب‌العبور، اما بسیار زیبا و با شكوه به پیش مى‌برد، و من غرق سعادت مى‌شدم.

گاهى نگران مى‌شدم و مى‌پرسیدم، «دارى منو كجا مى‌برى» او مى‌خندید و جوابم را نمى‌داد و من حس مى‌كردم دارم كم كم به او اعتماد مى‌كنم.


بزودى زندگى كسالت بارم را فراموش كردم و وارد دنیایى پر از ماجراهاى رنگارنگ شدم. هنگامى كه مى‌‌گفتم، «دارم مى‌ترسم» بر مى‌گشت و دستم را مى‌گرفت.

او مرا به آدم‌هایى معرفى كرد كه هدایایى را به من مى‌دادند كه به آنها نیاز داشتم.

هدایایى چون عشق، پذیرش، شفا و شادمانى. آنها به من توشه سفر مى‌دادند تا بتوانم به راهم ادامه بدهم. سفر ما؛ سفر من و خدا.

و ما باز رفتیم و رفتیم..

حالا هدیه ها خیلى زیاد شده بودند و خداوند گفت: «همه‌شان را ببخش. بار زیادى هستند. خیلى سنگین‌اند!»

و من همین كار را كردم و همه هدایا را به مردمى كه سر راهمان قرار مى‌گرفتند، دادم و متوجه شدم كه در بخشیدن است كه دریافت مى‌كنم. حالا دیگر بارمان سبك شده بود.
او همه رمز و راز هاى دوچرخه سوارى را بلد بود.

او مى‌دانست چطور از پیچ‌هاى خطرناك بگذرد، از جاهاى مرتفع و پوشیده از صخره با دوچرخه بپرد و اگر لازم شد، پرواز كند..

من یاد گرفتم چشم‌هایم را ببندم و در عجیب‌ترین جاها، فقط شبیه به او ركاب بزنم.

این طورى وقتى چشم‌هایم باز بودند از مناظر اطراف لذت مى‌بردم و وقتى چشم‌هایم را مى‌بستم، نسیم خنكى صورتم را نوازش مى‌داد.

هر وقت در زندگى احساس مى‌كنم كه دیگر نمى‌توانم ادامه بدهم، او لبخند مى‌زند و فقط مى‌گوید،

«ركاب بزن....»
لبخند بارانی!!
دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و برمی‌گشت، با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود
و آسمان ابری بود، دختر بچه طبق معمول همیشه، پیاده به سوی مدرسه راه افتاد. بعدازظهر
که شد، هوا رو به وخامت گذاشت طوفان و رعد و برق شدیدی گرفت.
مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا رعد و برق بلایی
بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیلش به دنبال دخترش برود، با شنیدن صدای رعد
و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شد و به طرف مدرسه
دخترش حرکت کرد، اواسط راه ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف
منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده می‌شد، او می‌ایستاد، به آسمان نگاه
می‌کرد و لبخند می‌زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار می‌شد.
زمانی که مادر اتومبیل خود را کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید:
چکار می‌کنی؟ چرا همین‌طور بین راه می‌ایستی؟
دخترک پاسخ داد: من سعی می‌کنم صورتم قشنگ به نظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من
عکس می‌گیرد!
یادمان باشد هنگام رویارویی با طوفان‌های زندگی، خدا کنارمان است؛ پس لبخند را فراموش نکنیم!
رنگ خدا،ایمان داشتن به خدا وانجام کارهای است که او دوست دارد رنگ خدا یعنی؛ایمان،خوبی، مهربانی، پاکی