انجمن بانیان بهبودی

نسخه‌ی کامل: نمیدونم چرا دلم تنگ شده !!!!!!!
شما درحال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب‌بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3
سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولى دل به پائیز نسپرده ایم
چو گلدان خالى لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم
اگر دل دلیل است، آورده ایم
اگر داغ شرط است، ما برده ایم
اگر دشنه دشمنان، گردنیم
اگر خنجر دوستان، گرده ایم
گواهى بخواهید، اینک گواه
همین زخم هایى که نشمرده ایم!
دلى سر بلند و سرى سر به زیر
از این دست عمرى به سر برده ایم
حرف دل :

این روزها همه آدمها درد دارند …
درد پول
درد عشق
درد تنهایی
این روزها چقدر یادمان میرود زندگی کنیم !!!
در خاموشی سوی تو می ایم.

. سکوت شتایش من است.

. سکوت نیایش من است.

. سکوت ایه های ستایشی است که برای تو می خوانم.

. تو صدای سکوت را می شنوی.

. وپاسخ تو سکوت است.

. سکوت.سکوت.سکوت!
تا که يک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد يک سفر

در ميان راه، در يک روستا
خانه اي ديدم، خوب و آشنا

زود پرسيدم: پدر، اينجا کجاست؟
گفت اينجا خانه ي خوب خداست

گفت: اينجا مي شود يک لحظه ماند
گوشه اي خلوت، نماز ساده خواند

با وضويي، دست و رويي تازه کرد
با دل خود، گفتگويي تازه کرد

گفتمش، پس آن خداي خشمگين
خانه اش اينجاست؟ اينجا، در زمين؟

گفت: آري، خانه اي او بي رياست
فرش هايش از گليم و بورياست

مهربان و ساده و بي کينه است
مثل نوري در دل آيينه است

عادت او نيست خشم و دشمني
نام او نور و نشانش روشني

خشم نامي از نشاني هاي اوست
حالتي از مهرباني هاي اوست

قهر او از آشتي، شيرين تر است
مثل قهر مادر مهربان است

دوستي را دوست، معني مي دهد
قهر هم با دوست معني مي دهد

هيچکس با دشمن خود، قهر نيست
قهر او هم نشان دوستي ست

تازه فهميدم خدايم، اين خداست
اين خداي مهربان و آشناست

دوستي، از من به من نزديکتر

آن خداي پيش از اين را باد برد
نام او را هم دلم از ياد برد

آن خدا مثل خواب و خيال بود
چون حبابي، نقش روي آب بود
به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد
خداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده رهنمای
خداوند کیوان و گردان سپهر
فروزنده ماه و ناهید و مهر
ز نام و نشان و گمان برترست
نگارندهٔ بر شده پیکرست
به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را
نیابد بدو نیز اندیشه راه
که او برتر از نام و از جایگاه
سخن هر چه زین گوهران بگذرد
نیابد بدو راه جان و خرد
خرد گر سخن برگزیند همی
همان را گزیند که بیند همی
ستودن نداند کس او را چو هست
میان بندگی را ببایدت بست
خرد را و جان را همی سنجد اوی
در اندیشهٔ سخته کی گنجد اوی
بدین آلت رای و جان و زبان
ستود آفریننده را کی توان
به هستیش باید که خستو شوی
ز گفتار بی‌کار یکسو شوی
پرستنده باشی و جوینده راه
به ژرفی به فرمانش کردن نگاه
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
از این پرده برتر سخن‌گاه نیست
ز هستی مر اندیشه را راه نیست
مگر تو یوسف پاک بودی ؟

که من یعقوب صبور باشم

نه نازنین هرگز !!!

من یعقوب نیستم

که رفتنت را چهل سال عذا بگیرم

تو هم عزیز مصر که هیچ عزیز اوهم نیستی

حالا

این تو

این ذلیخا

این هم مصر

اما راهی به سوی کنعان دیگر نخواهی داشت

صدای پایش آرام آرام به گوشم می رسد

چیک چیک
گونه ام را بوسید

نم نم
از گوشه چشمم چکید

باز هم خاطراتم زنده شد

من و تو به یاد باران
یا شاید
به یاد تو , من و باران

فرقی نمی کند

چه در کنارم باشی

چه در کنارش باشی

زیر باران یاد تو مرا خیس میکند !
چگونه فراموشت کنم تو را تو را که همزمان با تولدت در قلبم همه

را فراموش کردم.برایم تمامی اسمها بیگانه شده اند و همه خاطرات

مرده اند.دستم را به تو می دهم، قلبم را به تو می دهم، فکرم را نیز

به تو و نگاهم از آن توست و شانه هایم که مپرس دیگر با من غریبه اند

و تمامی لحظات تو را می خواهندو برای عطر نفسهایت دلتنگی می کنند.

چگونه فراموشت کنم تو را،تو را که از خرابه های بی کسی به قصر سپید

عشق هدایتم کردی،عاشقی بی قرار و یاری با وفا برای خویش ساختی.

چگونه فراموشت کنم تو را،تو را که سالها در خیالم سایه ات را می دیدم و

تپش قلبت را حس می کردم و به جستجوی یافتنت به درگاه پروردگارم دعا

می کردم.چگونه فراموشت کنم تو را،تو را که آن وجود همچو مسیحا یی ات

به این جسم مرده روح دمید و زندگی دوباره بخشید.

چگونه فراموشت کنم تو را،تو را که همچو یوسف پریچهر چهره ای به یاد

ماندنی را در جان و دلم نقش بستی.چگونه فراموشت کنم تو را،تو را که قلبم

تنها با یادخاطره ی تو می تپد .بگذار فراموشی را به دست بی فرجام فراموشی

بسپارم،بگذار قلبم با صدای تپش قلبت بتپد و این جسم خاکی با خاطرات هر

چند کوتاه ولی ابدی تو سر کند تا روزی که به گورستان ابدی بپیونددو...

بگذار همچو مجنون از عشقت سر به کوی و بیابان بگذارم، بگذار این عشق

مقدس تا ابد در من در جان و روح و قلبم بماند تو ای فرشته ی بزرگ پروردگار و

تو ای آینه ی تمام نمای یوسف.

بگذار تا ابد عاشقت بمانم...
بیا که بر سر آنم که پیش پای تو میرم......................................................
ازین چه خوش ترم ای جان که من برای تو میرم ......................................

ز دست هجر تو جان می برم به حسرت روزی
که تو ز راه بیایی و من به پای تو میرم ......................................

بسوخت مردم بیگانه را به حالت من دل .......................................و
چنین که پیش دل دیر آشنای تو میرم..........................................

ز پا فتادم و در سر هوای روی تو دارم ........................................
مرا بکشتی و من دست بر دعای تو میرم ...........................

یکی هر آنچه توانی جفا به سایه ی بی دل ......................
مرا ز عشق تو این بس که در وفای تو میرم.............

هوشنگ ابتهاج
بی تو سوزی به دل انگیخته دارم چون شمع
اشک و آهی بهم آمیخته دارم چون شمع

چه کشی دامنم از دست ؟ که سیلی ز سرشک
تا به دامن ز غمت ریخته دارم چون شمع

همه شب بهر نثار رهت از مخزن چشم
رشته های گهر آویخته دارم چون شمع

اشک من تیره از آنست که خاکستر غم
به سر ، از آتش دل ، بیخته دارم چون شمع

چون گهر روشن از آنم که به جز رشته ی اشک
رشته ها از همه بگسیخته دارم چون شمع

نیست تا در برم آن آتش سوزان ( گلچین )
سوزی از سوز دل انگیخته دارم چون شمع

گلچین معانی
صفحه‌ها: 1 2 3