انجمن بانیان بهبودی

نسخه‌ی کامل: مثبت اندیشی خیلی زیباست
شما درحال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب‌بندی مناسب.
روزی زنی از خواب بیدار می شود در آینه نگاه می كند و متوجه می شود

كه فقط سه تار مو روی سرش مانده.

بخود می گوید: فكر می كنم بهتر باشد امروز موهایم را ببافم؟

همین كار را می كند و روز را به خوشی می گذراند.

روز بعد از خواب بیدار می شود و خودش را در آینه نگاه می كند و

می بیند كه فقط دو تار مو روی سرش مانده.

بخود می گوید: امروز فرقم را از وسط باز می كنم.

او همین كار را می كند و روز را بخوشی می گذراند.

روز بعد بیدار می شود و خودش را در آینه نگاه می كند و می بینید كه

فقط یك تار مو روی سرش مانده.

بخود می گوید: امروز موهایم را از پشت جمع می كنم. او همین كار را

می كند و روز شادی را می گذراند.

روز بعد بیدار می شود و خودش را در آینه نگاه می كند می بیند كه حتی

یك تار مو هم روی سرش باقی نمانده.
بخود می گوید: امروز مجبور نیستم كه موهایم را درست كنم

برادر


یکی نفر به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی ازبرادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمدمتوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست، آقا؟"
پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است". پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که دیناری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش..." البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهدبکند. او می خواست آرزو کند. که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما
آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:" ای کاش من هم یک همچو برادری بودم."پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: "دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟""اوه بله، دوست دارم."تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟"پل لبخند زد. او خوب
فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید."
پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، امااو دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را برپشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد :" اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نکرده. یه روزیمن هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد ... اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه
برات شرح می دم، ببینی." پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و
پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.Heart
روزی زنی از خواب بیدار می شود در آینه نگاه می كند و متوجه می شود

كه فقط سه تار مو روی سرش مانده.

بخود می گوید: فكر می كنم بهتر باشد امروز موهایم را ببافم؟

همین كار را می كند و روز را به خوشی می گذراند.

روز بعد از خواب بیدار می شود و خودش را در آینه نگاه می كند و

می بیند كه فقط دو تار مو روی سرش مانده.

بخود می گوید: امروز فرقم را از وسط باز می كنم.

او همین كار را می كند و روز را بخوشی می گذراند.

روز بعد بیدار می شود و خودش را در آینه نگاه می كند و می بینید كه

فقط یك تار مو روی سرش مانده.

بخود می گوید: امروز موهایم را از پشت جمع می كنم. او همین كار را

می كند و روز شادی را می گذراند.

روز بعد بیدار می شود و خودش را در آینه نگاه می كند می بیند كه حتی

یك تار مو هم روی سرش باقی نمانده.
بخود می گوید: امروز مجبور نیستم كه موهایم را درست كنم
معناي واقعي عشق از زبان شيوانا
شيوانا با دوتن از شاگردانش همراه کارواني به شهري دور مي رفتند. با توجه به مسافت طولاني راه و دوري مقصد ، طبيعي بود که بسياري از مردان کاروان بدون همسرانشان و تنها سفر مي کردند و وقتي به استراحتگاهي مي رسيدند بعضي از مردان پي خوشگذراني مي رفتند. همسفران نزديک شيوانا و شاگردانش دو مرد تاجر بودند که هر دو اهل دهکده شيوانا بودند. يکي از مردان هميشه براي عيش و خوشگذراني از بقيه جدا مي شد. اما آن ديگري همراه شيوانا و شاگردانش و بسياري ديگر از کاروانيان از گروه جدا نمي شد. يک روز در حين پياده روي يکي , از شاگردان شيوانا از او سوالي در مورد معناي واقعي عشق پرسيد. همسفر خوشگذران اين سوال را شنيد و خود را علاقه مند نشان داد و گفت:” عشق يعني برخورد من با زندگي! تجربه هاي شيرين زندگي را بر خودم حرام نمي کنم. همسرم که در دهکده از کارهاي من خبر ندارد. تازه اگر هم توسط شما يا بقيه خبردار شد با خريد هديه اي او را راضي به چشم پوشي مي کنم. به هر صورت وقتي که به دهکده برگردم او چاره اي جز بخشيدن من ندارد. بنا بر اين من از هيچ تجربه لذت بخشي خودم را محروم نکردم و هم با خريد هداياي فراوان عشق همسرم را حفظ کردم. اين مي شود معناي واقعي عشق!”
شيوانا رو به شاگرد کرد و گفت:” اين دوست ما از يک لحاظ حق دارد. عشق يعني انجام کارهايي که محبوب را خوشحال مي کند. اما اين همه عشق نيست. بلکه چيزي مهم تر از آن هست که اين رفيق دوم ما که در طول سفر به همسر خود وفادار است و حتي در غيبت او خيانت هم نمي کند، دارد به آن عمل مي کند. بياييد از او بپرسيم چرا همچون همکارش پي عياشي و عشرت نمي رود؟”
مرد دوم که سر به زير و پابند اخلاقيات بود تبسمي کرد و گفت:” به نظر من عشق فقط اين نيست که کارهايي که محبوب را خوشايند است انجام دهيم. بلکه معناي آن اين است که از کارهايي که موجب ناراحتي و آزردگي خاطر محبوب مي شود دوري جوييم. من چون مي دانم که انجام حرکتي زشت از سوي من ، حتي اگر همسرم هم خبردار نشود، مي تواند روزي روزگاري موجب آزردگي خاطر او شود و چه بسا اين روزي روزگار در آن دنيا و پس از مرگ باشد، باز هم دلم نمي آيد خاطر او را مکدر سازم و به همين خاطر به عنوان نگهبان امانت او به شدت اصول اخلاقي را در مورد خودم اجرا مي کنم و نسبت به آن سخت گير هستم. “
شيوانا سرش را به علامت تاييد تکان داد و گفت:” دقيقا اين معناي عشق است. مهم نيست که براي ربودن دل محبوب چقدر از خودت مايه مي گذاري و چقدر زحمت مي کشي و چه کارهاي متنوعي را انجام مي دهي تا خود را براي او دلپذير سازي و سمت نگاهش را به سوي خود بگرداني. بلکه عشق يعني مواظب رفتار و حرکات خود باشي و عملي مرتکب نشوي که محبوب ناراحت شود. اين معناي واقعي دوست داشتن است.”