انجمن بانیان بهبودی

نسخه‌ی کامل: شعر زیبا
شما درحال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب‌بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6
و تو از بغض چه میدانی ...؟

آن زمانی که نگاهم به جهان می خشکد

و کلامم همه در حنجره جان می بازد

و دلم مثل کبوتر، که به گهواره صیاد شده

یک نفس می زند از سینه به بیرون

قصه ی بغض شروع می شود انگار

و تو از بغض چه میدانی ...؟

تو چه میدانی از آن لحظه ی آوار شدن

در این حـصــار خیــالـی پـر از اگـر ، امـا

کنـار خلـوت یاـدت، من و شــب و غـم ها

خیــال وصــل تــو ای آرزوی هــــر روزم

ببیـن از آتـش عشـقت چـگونه می ســـوزم

منـم که دل ســــپـرم بــر طــــنـیــن آوایــــت

منـم که هــمســــفرم، هـمــــقـطـار فــردایــت

منم که با تو نفـس می کشــم سـتاره ی مـن

تویی تو خاطـره ام ، گریه ی شــبانه ی من

بگو در انتــظار چه هـســتـی خدای آرامـــش

از ایـنـــکه با دل تـنــگـم نـمی کــنی ســـازش
پس از آفرينش آدم ،خدا گفت به او :
نازنينم آدم .…
با تو رازي دارم ..!
اندکي پيشترآي ..
آدم آرام و نجيب ، آمد پيش ...
زير چشمي به خدا مي نگريست ...
محو لبخند غم آلود خدا ...
دلش انگار گريست .
نازنينم آدم ، ) قطره اي اشک ز چشمان خداوند چکيد (
ياد من باش … که بس تنهايم ...
بغض آدم ترکيد ...
گونه هايش لرزيد ،
به خدا گفت :
من به اندازه ي .…
من به اندازه ي گلهاي بهشت ..… نه …
به اندازه عرش ... نه .… نه
من به اندازه ي تنهاييت ، اي هستي من
دوستدارت هستم ...
آدم ، کوله اش را بر داشت
خسته و سخت قدم بر مي داشت …
راهي ظلمت پر شور زمين .
زير لبهاي خدا باز شنيد …
نازنينم آدم …
نه به اندازه ي تنهايي من …
نه به اندازه ي عرش…
نه به اندازه ي گلهاي بهشت ...
که به اندازه يک دانه گندم ،
تو فقط يادم باش ،
نازنينم آدم…
نبري از يادم .…
خشک و پژمرده و تا روی زمین خم بودیم

گفتنی‌‌ها کم نیست،
من و تو کم گفتیم،
مثل هذیان دم مرگ از آغاز چنین درهم و برهم گفتیم.

دیدنی‌‌ها کم نیست،
من و تو کم دیدیم،
بی‌سبب از پاییز جای‌ میلاد اقاقی‌ها را پرسیدیم.

چیدنی‌ها کم نیست،
من و تو کم چیدیم،
وقت گل دادن عشق روی دار قالی‌،
بی‌سبب حتی پرتاب گل سرخی‌ را ترسیدیم.

خواندنی‌‌ها کم نیست،
من و تو کم خواندیم،
من و تو ساده‌ترین شکل سرودن را در معبر باد
با دهانی‌ بسته وا ماندیم

من و تو کم بودیم،
من و تو اما در میدان‌ها اینک اندازه‌ ما می‌خوانیم

ما به اندازه‌ ما می‌بینیم
ما به اندازه ما می‌چینیم
ما به اندازه‌ ما می‌گوییم
ما به اندازه‌ ما می‌روییم

من و تو
کم نه که باید شب بی‌‌رحم و گل مریم و بیداری شبنم باشیم
من و تو
خم نه و درهم نه و کم هم نه که می‌باید با هم باشیم

من و تو

حق داریم در شب این جنبش نبض آدم باشیم
من و تو

حق داریم که به اندازه‌ ما هم شده با هم باشیم

گفتنی‌‌ها کم نیست


تو مرا ياد کني يا نکني
باورت گر بشود ، گر نشود
حرفي نيست
اما
نفسم مي گيرد
در هوايي که نفس هاي تو نيست !

سهراب سپهري
من زندگی را دوست دارم

ولی از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زن ها می ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولی از آینه می ترسم!
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم ، پس هستم
این چنین می گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم!


حسین پناهی
پشت شیشه بخار گرفته ،دستانت نوشت برو........!!
در را که باز کردم ،اشکهایم خیس شد ....!!
و رد پاهایم میان تمام نفسها محو شد .....!!!
حالا روی هر شیشه ای که ها میکنم ،
دنبال عاشقانه های تمام مردم شهر می گردم ....!!
میخواهم بدانم ،کجای این سیاهی شب !!
کسی با نفس هایش ،...!
پشت شیشیه شکسته باور من
مینویسد با من بمان .........!!!
دیوانه ام
من عاشـــقم ، دیوانـــه ام ..... از خویـــــشتن بیگانــــه ام
او شمع و من پروانه ام ..... دیوانــــه ام ، دیوانــــه ام
آییـــد و زنجیــــرم کنیــــد .... بــا عقــل تدبیرم کنیـــد
و ز عـشق او سیرم کنیـــد ...... دیوانـــه ام ، دیوانــــه ام
پا تا بــسر ســر تــا بــه پــا ...... دیـــوانـــه ام ، دیوانــه ام !
ایــن ســینه پــر ســوز من ...... وین اشک شب افروز من
آن شام مـن ، این روز مـن ....... دیوانـــه ام ، دیوانـــه ام !
افــــــــروختم افــــــــروختم...... آتـــش گـــرفتم ســـوختم
تــــا عاشــــقی آمـــــوختم ...... دیوانـــه ام ، دیـــوانه ام !
مثل کبريت کشيدن در باد
زندگي دشوار است!

من خلاف جهت آب شنا کردن را،مثل يک معجزه باور دارم
آخرين دانه کبريتم را ميکشم در اين باد...

هرچه باداباد!

«سهـــــراب ســـپــــهري»
دخنرک می خندید

اما …

نه به تو می خندید

چون که یاد آور آن بیت عسل شد که گفت :

(( دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند))

تو نمی دانستی

که اگر سیب دندان زده از دست فتد بر دل خاک

نه که دلدار دلت را بربود

و برفت آنجا که

نه تو او را یابی

و نه دل را که برفت از دستت

و من آن سوم شخص

که همه جریان را از همه زاویه ها

به مکرر دیدم

و چنین فهمیدم

پدر آن دختر

نه تو را درک نکرد

از غم و غصه چنین بود او را

که اگر عشق ، تو را باور بود

به گناهی که چنین شیرین است

که نباید بدوی!؟

و من این فهمیدم

که اگر سیب ز دستش بیافتد بر خاک

تو نباید بروی

منتظر باش که او باز آید

و اگر با دل عاشق بنشینی در راه

مطمئن باش که خواهد آمد

و بدان

که چرا باغچه ی کوچک تو سیب نداشت

چون که می باید از

باغچه ی همسایه

سیب می دزد یدی

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که تو شاید خلع از سیب بود باغچه ات ،

اما

تو دلی می داری

که پر از باغچه های سیب است

و اگر بنشینی

یار تو سیب به دست

باز خواهد آمد…

و تو از حکمت او فهمیدی

که چرا باغچه ی خانه ی تو سیب نداشت!

شعر از حامد خوش عقیده
چشمهای تو مثل آینه بود
که به تصویر مرده جان می داد
با تو عطر بهار با من بود
نفسم بوی آسمان می داد

یک نفر در کنار سایه تو
به من وساده گیم می خندید
باز هم یک نگاه شرم آگین
اولین بوسه؛ آخرین تردید

لحظه های نجیب وباکره را
تا شب اشتباه می بردم
تن تبعیدی ترا با خود
لب مرز گناه می بردم

حسرت یک تغزل کوتاه
در دلم مثل زخم کاری بود
در کنار حضور تو این بار
یک نفر گرم سوگواری بود

روی لب های خشک وتب زده ام
داغ آن اشتباه ، جا مانده
درکنار غرور زخمی من
لذت آن گناه جا مانده

عطر پاییزی تو پیچیده
در نفس های زرد گندمزار
فرصت آخر است، باور کن
بغض من را به شانه ات بسپار

_______________نیلوفر لاری پور
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6