انجمن بانیان بهبودی

نسخه‌ی کامل: پوریای ولی
شما درحال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب‌بندی مناسب.

جوانی از فقرای شهر خوی که از نعمت پدر محروم بود عاشق دختر حاکم این شهر می شود. او که تنها فرزند مادرش بود، از شدت عشق بیمار و بستری می شود. مداوای پزشکان در علاج بیمار کارگر نمی افتد. بالاخره پسر زبان می گشاید و از عشقش به دختر حاکم می گوید. مادر و نزدیکانش وی را نکوهش می کنند. اما پسر بر عشق خویش پافشاری می کند و مادر به ناچار به خواستگاری دختر حاکم می رود.



خبر به گوش دختر حاکم می رسد و وی ازدواج خود با آن پسر یتیم را مشروط به پیروزی وی بر پهلوان نامدار خوی، پوریای ولی می کند. از آنجا که عشق منطق دیگری دارد.



پسر جوان با اینکه می داند، توان غلبه بر پوریای ولی را ندارد، برای مبارزه و کشتی گرفتن اعلام آمادگی می کند. تاریخ مبارزه روز جمعه تعیین می شود. در شب پنج شنبه در یکی از مساجد شهر، مادر آن جوان حلوای نذری پخش می کند که از قضا پوریای ولی هم آن جا حضور داشت. پهلوان از مادر می پرسد: سبب نذرت چیست؟ و او جواب می دهد: پسرم برای ازدواج با دختر حاکم باید با پوریای ولی کشتی بگیرد و من این حلوا را نذر کرده ام تا پسرم پیروز شود.



پوریا دچار تردید می شود. تردید در مورد حفظ موقعیت خود به عنوان پهلوان شهر یا اجابت نذر یک مادر و حرکت برای رساندن یک جوان به آرزوی خود.



او در این تردید تصمیمی شجاعانه می گیرد که باعث اسطوره شدن پوریای ولی می شود. جمعیت انبوهی به تماشا ایستاده اند. همه انتظار دارند در چشم به هم زدنی، پهلوان نامدار شهرشان پیروز شود. اما نتیجه چیز دیگری است. پهلوان خود را مغلوب جوان عاشق می کند.



پهلوان پوریای ولی در این مورد گفته است: وقتی پشتم به خاک رسید و آن جوان بر سینه ام نشست، ناگهان حجاب از دیدگانم به کنار رفت و آن معرفتی را که سالها در جست و جویش بودم، در مقابل دیدگانم یافتم. مردم، جوان پیروز را بر دوش خود گرفتند و به سمت خانه حاکم حرکت کردند. پهلوان شهر مغلوب شد و در زیر دست و پای مردم نظاره گر شادی آن جوان و گریه های شوق مادرش بود.



دیگر هیچ کس پوریا را به چشم پهلوان نمی نگریست. سالها بدین منوال سپری شد و مردم زمانی متوجه قضیه شدند که پهلوان پوریا نقاب خاک بر سر کشیده بود.



از آن زمان پوریا به پهلوان افسانه ای تبدیل شد. 10 فرمان مشهور جوانمردی که از پوریا به یادگار مانده، جزو اصول ورزش باستانی کشور است و این 10 فرمان سال ها سرلوحه پهلوانان خوی بوده و هنوز هم سینه به سینه نقل می شود
پیری میگفت
اگه میخوای جوان بمونی دردهای دلتوفقط به کسی بگو که دوسش داری و دوستت داره..
خندیدم و گفتم :پس چرا تو جوان نموندی؟
پیر لبخند تلخی زد و گفت:
دوستش داشتم
دوستم نداشت...
پدر و پسر داشتن صحبت میکردن!!
پدر دستشو ميندازه دوره گردنه پسرش ميگه پسرم من شيرم يا تو؟
پسر ميگه : من..!!
... ... ...
پدر ميگه : پسرم من شيرم يا تو؟؟!!
پسر ميگه : بازم من شيرم...
پدر عصبي مشه دستشو از رو شونه پسرش بر ميداره ميگه : من شيرم يا تو!!؟؟
پسر ميگه : بابا تو شيري...!!
پدر ميگه : چرا بار اول و دوم گفتي من حالا ميگي تو ؟؟
پسر گفت : آخه دفعه های قبلي دستت رو شونم بود فکر کردم يه کوه پشتمه اما حالا...
به سلامتي هرچي پدره
HeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeart
مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعویض لاستیک بپردازد
هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد
مرد حیران مانده بود که چکار کند. تصمیم گرفت که ماشینش را همانجارها کند و برای خرید مهره چرخ برود
در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:

از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی
آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند
پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست.
هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: «خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی.
پس چرا توی تیمارستان انداختند؟
دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانه ام،ولی احمق که نیستم!