انجمن بانیان بهبودی

نسخه‌ی کامل: حتما بخوانید
شما درحال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب‌بندی مناسب.
دانه‌ كوچك‌ بود و كسی‌ او را نمی‌دید. سال‌های‌ سال‌ گذشته‌ بود و او هنوز همان‌ دانه‌ كوچك‌ بود. دانه‌ دلش‌ می‌خواست‌ به‌ چشم‌ بیاید اما نمی‌دانست‌ چگونه.
گاهی‌ سوار باد می‌شد و از جلوی‌ چشم‌ها می‌گذشت… گاهی‌ خودش‌ را روی‌ زمینه‌ی روشن‌ برگ‌ها می‌انداخت‌ و گاهی‌ فریاد می‌زد و می‌گفت: “من‌ هستم، من‌ اینجا هستم، تماشایم‌ كنید!” اما… هیچ‌كس‌ جز پرنده‌هایی‌ كه‌ قصد خوردنش‌ را داشتند یا حشره‌هایی‌ كه‌ به‌ چشم‌ آذوقه‌ زمستان‌ به‌ او نگاه‌ می‌كردند، كسی‌ به‌ او توجه‌ نمی‌كرد.
دانه‌ خسته‌ بود از این‌ زندگی، از این‌ همه‌ گم‌ بودن‌ و كوچكی‌ خسته‌ بود، یك‌ روز رو به‌ خدا كرد و گفت: “نه، این‌ رسمش‌ نیست. من‌ به‌ چشم‌ هیچ‌ كس‌ نمی‌آیم. كاشكی‌ كمی‌ بزرگتر مرا می‌آفریدی.”
خدا گفت: اما عزیز كوچكم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه‌ فكر می‌كنی! حیف‌ كه‌ هیچ‌ وقت‌ به‌ خودت‌ فرصت‌ بزرگ‌ شدن‌ ندادی. رشد، ماجرایی‌ است‌ كه‌ تو از خودت‌ دریغ‌ كرده‌ای. یادت‌ باشد تا وقتی‌ كه‌ می‌خواهی‌ به‌ چشم‌ بیایی، دیده‌ نمی‌شوی. خودت‌ را از چشم‌ها پنهان‌ كن‌ تا دیده‌ شوی…”
دانه‌ كوچك‌ معنی‌ حرف‌های‌ خدا را خوب‌ نفهمید اما رفت‌ زیر خاك‌ و خودش‌ را پنهان‌ كرد. رفت‌ تا به‌ حرف‌های‌ خدا بیشتر فكر كند. سال‌ها بعد دانه‌ كوچك‌ سپیداری‌ بلند و باشكوه‌ بود كه‌ هیچ‌ كس‌ نمی‌توانست‌ ندیده‌اش‌ بگیرد؛ سپیداری‌ كه‌ به‌ چشم‌ همه‌ می‌آمد…
* اعتراف می کنم پسر همسایمون دوتا سی دی از ویدیوکلوپ برداشته بود. گفتم که بده من هم ببینم. اون هم گفت به شرط اینکه یه سی دی جدید بدی. من هم که هیچی نداشتم رو یه سی دی الکی نوشتم کشتی رانی در کوهستان و بهش گفتم این فیلم رو هیچ جا ندارن. خیلی خوبه! خلاصه خیلی تعریف کردم اون دوتا سی دی رو ازش گرفتم ...
* چند شب قبل خواب دیدم از کنار فلکه شهرداری با موتور یه تیکه خلاف رفتم تا به اون طرف رسیدم از شانس بد ما دیدم پلیس ها وایسادن میگن ایست ایست! ما هم همون وسط خیابون وایسادیم. حالا مونده بودیم یه دنده بزنیم فرار کنیم یا موتور رو بدیم تحویل شون! خواستم فرار کنم دیدم به سربازه گفت شلیک کن!!! خلاصه آخرش موتور رو گرفتن. حالا حتما میگین این چه ربطی به اعتراف کردن داره؟ آخه بعد از این خواب بدون اینکه حواسم باشه همه این ها یه خواب بوده، نیم ساعتی رو تخت داشتم فکر می کردم که حالا جریمه و دردسر آزاد کردن موتور به کنار، فردا با چی برم دانشگاه؟!
* اعتراف می کنم یه بار توی ویندوز 98 دستم خورد چند تا شورت کات پاک شد. بلد نبودم چیکار کنم. دل چرکی شدم ویندوزو پاک کردم دوباره نصب کردم!
* اعتراف می کنم یکی از سوالات دوران کودکی من این بود که تو جاده چرا ما هر چی از ماشین ها سبقت می گیریم، اول نمی شیم...
* اعتراف می کنم تو بچگی هام یه بار بابا و مامان من دعوا کردن، من هم رفتم یه عالمه حشره کش زدم به خودم که بمیرم ... وصیت نامه هم نوشتم تازه، توش حلالشون کردم که عذاب وجدان بگیرن!
* اعتراف می کنم که بچه بودم یه کارتون نشون می داد که مورچه زیره فیله یه سوزن می زاره و فیله میره هوا. منم زیر یه بنده خدایی سوزن گذاشتم که بره هوا، جیغ زد ولی متاسفانه نرفت هوا!
* اعتراف می کنم دو هفته قبل داشتم می رفتم جلسه، خیلی عجله داشتم، بهترین کت و شلوارم رو پوشیده بودم. باورتون نمی شه، وقتی از جلسه برگشتم خونه و درست دم در بود که فهمیدم همه این مدت با دمپایی بودم!
* اعتراف می کنم یه بار داشتم پشت سر یه بنده خدایی حرف می زدم توی یه جمعی، خیلی از دستش عصبانی بودم. یه کم هم غیرمنصفانه و البته بی ادبانه حرف زدم. وقتی حرفم تموم شد یکی از بچه ها گفت: دیگه چیزی نمیخوای بهش بگی! گفتم: چرا، هر چی به او عوضی بگم حقشه اما همین بسشه، چطور مگه؟ گفت: چون هفته قبل اومده خواستگاری خواهرم و عقد کردن. الان تقریبا هر شب می بینمش، گفتم پیغامی داری بهش برسونم...
درد عشق
روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید  که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است.
 شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد…  
شاگرد لب به سخن گشود و از بیوفایی یار صحبت کرد  و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده  و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است !
 شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خودحفظ کرده بود  و بارفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند  باید برای همیشه با عشقش خداحافظی کند.
    شیوانا با تبسم گفت :
    اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک دارد!؟  
شاگرد با حیرت گفت:  ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود من نبود!؟  
شیوانا با لبخند گفت:  
چه کسی چنین گفته است؟!
 تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی  و به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است.
 این ربطی به دخترک ندارد. هرکس دیگر هم جای دختر بود  تو این آتش عشق را به سمت او می فرستادی.
 بگذار دخترک برود! این عشق را به سوی دختر دیگری بفرست.
 مهم این است که شعله این عشق را در دلت خاموش نکنی .
 معشوق فرقی نمی کند چه کسی باشد!  دخترک اگررفت با رفتنش پیغام داد که لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد.
 چه بهتر!  بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان  فرصت جلوه گری و ظهور پیدا کند!
به همین سادگی!
گفتگو با خداخدا : بنده ي من نماز شب بخوان و آن يازده رکعت است .بنده : خدايا ! خسته ام ، نمي توانم .خدا : بنده ي من ، دو رکعت نماز شفع و يک رکعت نماز وتر بخوان.بنده : خدايا ! خسته ام برايم مشکل است نيمه شب بيدار شوم .خدا : بنده ي من قبل از خواب اين سه رکعت را بخوان .بنده : خدايا ! سه رکعت زياد است.خدا : بنده ي من فقط يک رکعت نماز وتر بخوان .بنده :خدايا ! امروز خيلي خسته ام ! آيا راه ديگري ندارد ؟
خدا : بنده من قبل از خواب وضو بگير و رو به آسمان کن و بگو يا الله .بنده : خدايا ! در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم مي پرد !خدا : بنده ي من همانجا که دراز کشيده اي تيمم کن و بگو يا الله .بنده :خدايا ! هوا سرد است ! نميتوانم دستانم را از زير پتو در بياورم .
خدا : بنده ي من در دلت بگو يا الله ما نماز شب برايت حساب ميکنيم .بنده اعتنايي نمي کند و مي خوابد .
خدا : ملائکه ي من ! ببينيد من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابيده است چيزي به اذان صبح نمانده ، او را بيدار کنيد دلم برايش تنگ شده است امشب با من حرف نزده .ملائکه : خداوندا ! دوباره او را بيدار کرديم ، اما باز خوابيد .خدا : ملائکه ي من در گوشش بگوييد پروردگارت منتظر توست .
ملائکه : پروردگارا ! باز هم بيدار نمي شود !خدا : اذان صبح را مي گويند هنگام طلوع آفتاب است اي بنده ي من بيدار شو نماز صبحت قضا مي شود خورشيد از مشرق سر بر ميآورد .ملائکه : خداوندا ! نمي خواهي با او قهر کني ؟خدا : او جز من کسي را ندارد ... شايد توبه کرد ...بنده ی من تو به هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا میدهم که انگار همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صد ها خدا داری.


 
 

 
شاید روزی برسد كه تو تنها فرد كلاست باشی كه تقلب نمی كند
شاید روزی برسد كه تو تنها فرد اداره ات باشی كه كم كاری نمی كند
شاید روزی برسد كه تو تنها فرد خانواده ات باشی كه دروغ نمی گوید
شاید روزی برسد كه تو تنها فرد شهرت باشی كه نزول نمیدهد و نزول نمی گیرد
شاید روزی برسد كه تو تنها فرد محله ات باشی كه وقار و متانتش را حفظ می كند
شاید.....
آن روز...
"رسوا" نشدنت، در گرو رسوا شدنت است...
 
بهشت دوزخ دومنطقه جغرافیایی نیستند.
بهشت ودوزخ را نباید اینجا وآنجا جستجو کرد.
برای یافتن آن به خویشتن خویش سفر کن.
ما عادت کرده ایم همه چیز را بیرون از خودمان جستجو کنیم.
وقتی به خدا فکر می کنیم به آسمان نگاه می کنیم.
فکر می کنیم خدا شخصی است که در آسمان ها منزل دارد.
آزادگان چنین گمانی، از خدایی که بر تختی نشسته ونگاه تجارت پیشگانی که حاکی از سود زیان است را ندارند.
به یاد داشته باش اگر خدا را جایی بیرون از خود فرض کنی نخستین گام را در مورد دین داری بر نداشته ایی.
خدا اوج رستگاری توست!
شیطان ژرفای سقوط توست !
بهشت دوزخ دومنطقه جغرافیایی نیستند.
بهشت ودوزخ را نباید اینجا وآنجا جستجو کرد.
برای یافتن آن به خویشتن خویش سفر کن.
ما عادت کرده ایم همه چیز را بیرون از خودمان جستجو کنیم.
وقتی به خدا فکر می کنیم به آسمان نگاه می کنیم.
فکر می کنیم خدا شخصی است که در آسمان ها منزل دارد.
آزادگان چنین گمانی، از خدایی که بر تختی نشسته ونگاه تجارت پیشگانی که حاکی از سود زیان است را ندارند.
به یاد داشته باش اگر خدا را جایی بیرون از خود فرض کنی نخستین گام را در مورد دین داری بر نداشته ایی.
خدا اوج رستگاری توست!
شیطان ژرفای سقوط توست !