انجمن بانیان بهبودی

نسخه‌ی کامل: توصیف خیلی زیبا از خداوند
شما درحال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب‌بندی مناسب.
خداوند بی‌نهایت است و لامکان و بی زمان
اما به قدر فهم تو کوچک می‌شود
و به قدر نیاز تو فرود می‌آید و به قدر آرزوی تو گسترده می‌شود،
و به قدر ایمان تو کارگشا می‌شود،
و به قدر نخ پیر زنان دوزنده باریک می‌شود،
و به قدر دل امیدواران گرم می‌شود...

پــدر می‌شود یتیمان را

برادر می‌شود محتاجان برادری را
همسر می‌شود بی همسر ماندگان را
طفل می‌شود عقیمان را. امید می‌شود ناامیدان را
راه می‌شود گم‌گشتگان را. نور می‌شود در تاریکی ماندگان را
شمشیر می‌شود رزمندگان را
عصا می‌شود پیران را
عشق می‌شود محتاجانِ به عشق را...
خداوند همه چیز می‌شود همه کس را. به شرط اعتقاد؛ به شرط پاکی دل؛ به شرط طهارت روح؛
به شرط پرهیز از معامله با ابلیس.
بشویید قلب‌هایتان را از هر احساس ناروا!
و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف،
و زبان‌هایتان را از هر گفتار ِناپاک،
و دست‌هایتان را از هر آلودگی در بازار...
و بپرهیزید از ناجوانمردی‌ها، ناراستی‌ها، نامردمی‌ها!
چنین کنید تا ببینید که خداوند، چگونه بر سفره‌ی شما، با کاسه‌یی خوراک و تکه‌ای نان می‌نشیند
و
بر بند تاب، با کودکانتان تاب می‌خورد، و در دکان شما کفه‌های ترازویتان را میزان می‌کند
و "در کوچه‌های خلوت شب با شما آواز می‌خواند"...
مگر از زندگی چه می‌خواهید،
که در خدایی خدا یافت نمی‌شود، که به شیطان پناه می‌برید؟
که در عشق یافت نمی‌شود، که به نفرت پناه می‌برید؟
که در سلامت یافت نمی‌شود که به خلاف پناه می‌برید؟
قلب‌هایتان را از حقارت کینه تهی کنیدو با عظمت عشق پر کنید ...

از جملات زیبا و شعرگونه ملاصدرا
نمی دانم چرا چشمانم گاهی بی اختیار خیس می شوند ....
می گویند حساسیت فصلیست ...

آری من به فصل فصل این دنیا بی تو حساسم ......
پیش از اینها فکر می کردم خدا خانه ای دارد میان ابرها

مثل قصر پادشاه ِ قصه ها خشتي از الماس و خشتي از طلا

پايه هاي برجش از عاج و بلور بر سر تختي نشسته با غرور

ماه برق ِ كوچكي، از تاج او هر ستاره پولكي، از تاج او

اطلس پيراهن ِ او، آسمان نقش ِ روي دامن او، كهكشان

رعد و برق شب، صداي خنده اش سيل و طوفان، نعره توفنده اش

دكمه پيراهن او، آفتاب برق تيغ و خنجر او، ماهتاب

هيچكس از جاي او آگاه نيست هيچكس را در حضورش، راه نيست

پيش از اينها خاطرم دلگير بود از خدا در ذهنم اين تصوير بود

آن خدا، بي رحم بود و خشمگين خانه اش در آسمان، دور از زمين

بود، اما در ميان ما نبود مهربان و ساده وزيبا نبود

در دل او دوستي جايي نداشت مهرباني هيچ معنايي نداشت

هر چه مي پرسيدم از خود، از خدا از زمين، از آسمان، از ابرها

زود مي گفتند، اين كار خداست پرس و جو از كار او، كاري خطاست

آب گر خوردي عذابش آتش است هر چه ميپرسي جوابش آتش است

تا ببندي چشم، كورت مي كند تا شدي نزديك، دورت مي كند

كج گشودي دست، سنگت ميكند كج نهادي پاي، لنگت ميكند

تا خطا كردي عذابت مي كند در ميان ِ آتش آبت مي كند

با همين قصه دلم مشغول بود خوابهايم پر ز ديو و غول بود

نيت من در نماز و در دعا ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه مي كردم، همه از ترس بود مثل ِ از بر كردن يك درس بود

مثل تمرين ِ حساب و هندسه مثل تنبيه ِ مدير ِ مدرسه

مثل صرف فعل ِ ماضي، سخت بود مثل تكليف ِرياضي، سخت بود

تا كه يكشب دست در دست پدر راه افتادم، به قصد يك سفر

در ميان راه، در يك روستا خانه اي ديديم، خوب و آشنا

زود پرسيدم، پدر اينجا كجاست ؟ گفت اينجا خانه خوب خداست!

گفت اينجا مي شود يك لحظه ماند گوشه اي خلوت نمازي ساده خواند

با وضويي، دست و رويي تازه كرد با دل خود، گفتگويي تازه كرد

گفتمش پس آن خداي خشمگين خانه اش اينجاست؟ اينجا در زمين؟

گفت آري خانه او بي رياست فرش هايش، از گليم و بورياست

مهربان وساده و بي كينه است مثل نوري در دل آيينه است

مي توان با اين خدا، پرواز كرد سفره دل، را برايش باز كرد

مي شود درباره گل حرف زد صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد

چكه چكه مثل باران، حرف زد با دو قطره از هزاران، حرف زد

مي توان با او صميمي حرف زد مثل ياران ِ قديمي، حرف زد

ميتوان مثل علف ها، حرف زد با زبان بي الفبا حرف زد

ميتوان درباره هر چيز گفت مي شود شعري خيال انگيز گفت

تازه فهميدم، خدايم اين خداست اين خداي مهربان و آشناست

دوستي از من به من نزديك تر از رگ گردن به من نزديك تر
ملكا ذكر تو گویم

ملكا ذكر تو گویم كه تو پاكی و خدایی
نروم جز به همان ره كه توام راهنمائی

همه درگاه تو جویم، همه از فضل تو پویم
همه توحید تو گویم كه به توحید سزائی

تو زن و جفت نداری، تو خور و خفت نداری
احد بی‌زن و جفتی، ملك كامروایی

نه نیازت به ولادت، نه به فرزندت حاجت
تو جلیل الجبروتی،‌ تونصیر الامرایی[1]

تو حكیمی، تو عظیمی، تو كریمی، تو رحیمی
تو نماینده فضلی، تو سزاوار ثنائی

بری از رنج و گدازی، بری از درد ونیازی
بری از بیم و امیدی، بری از چون و چرائی

بری از خوردن و خفتن،‌بری از شرك و شبیهی
بری از صورت و رنگی، بری از عیب و خطائی

نتوان وصف تو گفتن كه در فهم نگنجی
نتوان شبه تو گفتن كه تو در وهم نیایی

نبُد این خلق و تو بودی، ‌نبود خلق و تو باشی
نه بجنبی نه بگردی، نه بكاهی نه فزایی

همه عزی و جلالی، همه علم و یقینی
همه نوری و سروری، همه جودی و جزایی

همه غیبی تو بدانی، ‌همه عیبی تو بپوشی
همه بیشی تو بكاهی، همه كمّی تو فزایی

احدٌ لیس كمثله، صمدٌ لیس له ضدّ
لِمَنْ المُلك[2] تو گویی كه مرآن را تو سزایی

لب و دندان «سنائی» همه توحید تو گوید
مگر از آتش دوزخ بودش روی رهایی[3]
هر کسی گمشده ای دارد ،

و خدا گمشده ای داشت.

هر کسی دو تاست ،

و خدا یکی بود.

و یکی چگونه می توانست باشد؟

هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند، هست

و خدا کسی که احساسش کند، نداشت.

عظمت ها همواره در جست و جوی چشمی است که آن را ببیند

خوبی ها، همواره نگران که آن را بفهمد

و زیبایی همواره تشنه دلی است که به او عشق ورزد

و قدرت نیازمند کسی که در برابرش رام گیرد

و غرور در جست و جوی غروری که آن را بشکند

و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پر اقتدار

اما کسی نداشت.

و خدا آفریدگار بود و چگونه می توانست نیافریند...

زمین را گسترد و آسمانها را بر کشید

کوهها برخاستند و رودها سرازیر شدند و دریاها آغوش گشودند

و طوفان برخاست و صاعقه ها در گرفت

و باران ها و باران ها و باران ها

« در آغاز هیچ نبود؛ کلمه بود و آن کلمه خدا بود»

و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود.

و با نبودن چگونه توانستن بود؟

و خدا بود و با او عدم بود

و عدم گوش نداشت

حرف هایی است برای گفتن، که اگر گوشی نبود، نمی گوییم

و حرف هایی است برای نگفتن،

حرف هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن، فرود نمی آورند.

و سرمایه هر کسی به اندازه حرف هایی است که برای نگفتن دارد

حرف های بی قرار و طاقت فرسا

که همچون زبانه های بی تاب آتشند

کلماتش؛ هر یک انفجاری را در دل به بند کشیده اند.

اینان در جست و جوی مخاطب خویشند

اگر یافتند، آرام می گیرند.

و اگر نیافتند روح را از درون به آتش می کشند

و خدا برای نگفتن حرف های بسیار داشت.

درونش از آن ها سرشار بود.

و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟

و خدا بود و عدم.

جز خدا هیچ نبود

در نبودن، نتوانستن بود.

با نبودن، نتوان بودن

و خدا تنها بود.

هرکسی گمشده ای دارد و

خدا گمشده ای داشت.

افتخارم اینه بنده آن خدایی ام که مهربونترینه و بنده نوازه و من عاشق اویم

یک سو غم تو يک سو غم من در تار موي در اين ميانه مارا مي کشاند به سوی
ای همت هستی زتو پیدا شده
خاک ضعیف از تو توانا شده
 آنچه تغیر نپذیرد توئی
وانکه نمردست و نمیرد توئی
 ما همه فانی و بقا بس تراست
ملک تعالی و تقدس تراست
هر که نه گویای تو خاموش به
هر چه نه یاد تو فراموش به
  ای به ازل بوده و نابوده ما
وی به ابد زنده و فرسوده ما
 پیش تو گر بی سر و پای آمدیم
هم به امید تو خدای آمدیم
 یارشو ای مونس غمخوارگان
چاره کن ای چاره بیچاره‌گان