انجمن بانیان بهبودی

نسخه‌ی کامل: گلچين جملات و اشعار كوتاه حكيمانه و عرفاني.از دست نديد!
شما درحال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب‌بندی مناسب.
آدم وقتی فقير میشود خوب ها يش هم حقير مي شوند اما کسی که زر دارد يا زور دارد
عيبهايش هم هنر ديده میشوند و چرندياتش هم حرف حسابی بحساب می آيند.
** دکتر علی شريعتی Heart



هر آنکس عاشق است از جان نترسد
يقيــــن از بند و از زنـــدان نترســـد
دل عـــاشـــــق بــود گــــرگ گرســـنـه
که گرگ از هی هی چوپان نترسد
** باباطاهر **


اي دل ز زمانه رسم احسان مطلب
وز گردش دوران سرو سامان مطلب
درمان طلبي درد تو افزون گردد
با درد بسازو هيچ درمان مطلب
** خيام **


يک روز رسد غمی به اندازه کوه
يک روز رسد نشاط اندازه دشت
افسانه زندگی چنين است گلم
در سايه کوه بايد از دشت گذشت
** مجتبي كاشاني **

خداگو با خداجو فرق دارد
حقيقت با هياهو فرق دارد
بسا مشرک که خود قرآن بدست است
نداند در حقيقت بت پرست است
** مهدي سهيلي **


دلا خوبـــان دل خونـ پســـندند
دلا خون شو که خوبان اين پسندند
گروهــــی آن گروهی اين پســـندند
** باباطاهر



ای ياد تو در ظلمت شب همسفر من
وی نام تو روشنگر شام و سحر من
جز نقش تو نقشی نبود در نظر من
شبها منم و عشق تو و چشم تر من
وين اشک دمادم که بود پرده در من
در عطر چمن های جهان بوی تو ديدم
در برگ درختان سر گيسوی تو ديدم
هر منظره را منظری از روی تو ديدم
** مهدي سهيلي **

يک عمر به کودکی به استاد شديم
يک عمر زاستادی خود شاد شديم
افسوس ندانيم که ما را چه رسيد
از خاک بر آمدیم و بر باد شديم
** خيام **


آمـدی جــانـم به قربــانـــت ولـی حالا چرا ؟ ----- بی وفا،بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چــرا ؟
نوشدارویی و بعد از مرگ ســهراب آمــــدی ----- ســـنگدل اين زودتـر می خواســتی حالا چـــرا ؟
عمر ما ار مهـلت امروز و فـردای تو نيســــت ----- مـن که يـــک امـــروز مهـــمان توام فــردا چــرا ؟
نـــازنــينا ما به نــاز تــو جـــــوانی داده ایـــم ----- ديـــگر اکنـــون با جوانـان ناز کــن با مــا چـــــرا ؟
وه کــــه با اين عمر هــــــای کوتـه بی اعتبار ----- اين همه غافل شـدن از چون منی شيدا چــرا ؟
آسمان چون جمع مشتاقان،پريشان می کند ----- درشـگفتم من نمـــی پاشــد ز هم دنيا چــــرا
** شهريار **


سن ياريمین قاصدی سن ايلش سنه چای دمیشم(تو قاصد يارم هستی بنشين برايت چای سفارش داده ام)
خيالينی گوندريپ دير بســــکی من آخ وای دمیشم (از بس که من آه و ناله کرده ام خيالش را فرستاده )
آخ گجه لر یاتمامیشام من سـنه لای لای دمیشم (آه که شبها از غم فراقت نخفته ام و برايت لای لای گفته ام)
سن ياتالی من گوزومه اولدوزلاری سای دميشم(آن دم که به خواب نازفرو رفته ای بجايت تاسحر ستاره هارا شمرده ام)
هر کس سـنه اوالوز ديه اوزوم سنه آی دميشــم (هر کس به تو ستاره گفته است خودم برايت ماه گفته ام)
سندن سورا حياته من شيرین دسه زای دميشم(بعد از تو این زندگی هر قدر هم شيرین باشد در نظرم تلخ خواهد بود)
هر گوزلدن بير گل آليپ ســــن گوزه له پای دميشم (از هر ماه رخی شاخه گلی گرفته و برايت دسته گلی فرستاده ام)
ســـين گون تک باتماقيوي آی باتانا تای دميشـم(و غروب خورشيد وار تو را مانند ماه گرفتگی ديده ام چون ماه من بودی)
ايندی يايا قيـش دييرم سابق قيشا يای دميشم(حال به بهار زمستان خواهم گفت اما قبل ها به زمستان بهار گفته ام
** شهريار **

ای دل، قدمی به راه حق ننهادی
شرمت بادا که سخت دور افتادی
صد بار عروس توبه را بستی عقد
نایافته کام از او، طلاقش دادی
** شيخ بهايی **


روزی گفتی شبی کنم دلشادت
وز بند غمان خود کنم آزادت
ديدی که از آن روز چه شبها بگذشت
وز گفته‌ی خود هيچ نيامد يادت؟
** سعدی **


درخت غم بجانم کرده ريشه
بدرگــــــاه خدا نالــــم همـيـشــــه
رفيـــقان قدر يکديــــگر بدانيد
اجل سنگست و آدم مثل شيشه
** سعدي **

مکن کاری که پا بر ســـنگت آيو
جهان با ا ين فراخـی تنگت آيو
چو فردا نامه خوانان نامه خونند
تو وينی نامه‌ی خود ننگت آيو
** باباطاهر **
خداوندا
از بچگی به من آموختند همه را دوست بدارم
حال که بزرگ شده ام
کسی را دوست می دارم
می گويند:
فراموشش کن
** دکتر علی شريعتی **


آن روز که همه به دنبال چشم زيبا هستند ، تو به دنبال نگاه زيبا باش

** دکتر علی شریعتی**

مهربانی تا کی ؟؟؟؟
بگذار سخت باشم و سرد ...

باران که بارید چتر بگیرم و چکمه ....

خورشید که تابید ..پنجره ببندم و تاریک .....

اشک که امد ...دستمالی بردارم و خشک ...

او که رفت .....

نیشخندی بزنم و سوت


من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شهد و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو

قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو

گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو

گفتم این روی فرشته‌ست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشته‌ست و بشر هیچ مگو

گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت می‌باش چنین زیر و زبر هیچ مگو

ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو

گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو


مولانا

دوکس رنج بیهوده بردند وسعی بی فایده کردند :یکی آن که اندوخت و نخورد ودیگری آن که آموخت و نکرد .

علم چندان که بیشتر خوانی ..........چون عمل در تو نیست نادانی .
نه محقق بود نه دانشمند .............چار پایی بر او کتابی چند .
آن تهی مغز را چه علم و خبر ...........که بر او هیزم است یا دفتر.


"سعدی"


من دست خالی آمدم ، دست من و دامان تو
سرتا به پا درد و غمم، درد من و درمان تو

تو هر چه خوبی من بدم ، بیهوده بر هر در زدم
آخر به این در آمدم ،باشم کنار خوان تو

من از هر دررانده ام ، من رانده ی وامانده ام
یا خوانده یا نا خوانده ام ،اکنون منم مهمان تو

پای من از ره خسته شد، بال و پرم بشکسته شد
هر در به رویم بسته شد، جز درگه احسان تو

گفتم منم در می زنم ،گفتی به تو سر می زنم
من هم مکرر می زنم ،کو عهد و کو پیمان تو؟

سوی تو رو آورده ام، ای خم سبو آورده ام
من آبرو آورده ام، کو لطف بی پایان تو؟

حال من گوشه نشین، با گوشه ی چشمی ببین
جز سایه ی پر مهرتان، جایی ندارم جان تو

من خدمتی ننموده ام، دانم بسی آلوده ام
اما به عمری بوده ام، چون خار در بستان تو



حاج علی انسانی
ای دوست قبولم كن و جانم بستان

ای دوست قبولم كن و جانم بستان
مستم كن و وز هر دو جهانم بستان

با هر چه دلم قرار گیرد بی تو
آتش به من اندر زن و آنم بستان
ای زندگی تن و توانم همه تو
جانی و دلی ای دل و جانم همه تو

تو هستی من شدی از آنی همه من
من نیست شدم در تو از آنم همه تو
خود ممكن آن نیست كه بردارم دل
آن به كه به سودای تو بسپارم دل
گر من به غم عشق تو نسپارم دل
دل را چه كنم بهر چه می‌دارم دل
در عشق تو هر حیله كه كردم هیچ است
هر خون جگر كه بی تو خوردم هیچ است
از درد تو هیچ روی درمانم نیست
درمان كه كند مرا كه دردم هیچ است
من بودم و دوش آن بت بنده نواز
از من همه لابه بود از وی همه ناز

شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید
شب را چه كنم حدیث ما بود دراز
دل تنگم و دیدار تو درمان من است
بی رنگ رخت زمانه زندان من است

بر هیچ دلی مباد بر هیچ تنی
آن كز قلم چراغ تو بر جان من است
ای نور دل و دیده و جانم چونی
وی آرزوی هر دو جهانم چونی
من بی لب لعل تو چنانم كه مپرس
تو بی رخ زرد من ندانم چونی
افغان كردم بر آن فغانم می سوخت
خامش كردم چو خامشانم می سوخت

از جمله كران‌ها برون كرد مرا
رفتم به میان و در میانم می سوخت
من درد تو را ز دست آسان ندهم
دل بر نكنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به یادگار دردی دارم
كان درد به صد هزار درمان ندهم
اندر دل بی وفا غم و ماتم باد
آنرا كه وفا نیست از عالم كم باد
دیدی كه مرا هیچ كسی یاد نكرد
جز غم كه هزار آفرین بر غم باد
در عشق توام نصیحت و پند چه سود
زه رآب چشیده‌ام مرا قند چه سود
گویند مرا كه بند بر پاش نهید
دیوانه دل است پام بر بند چه سود
من ذره و خورشید لقایی تو مرا
بیمار غمم عین دوایی تو مرا
بی بال و پر اندر پی تو می‌پرم
من كَه شده‌ام چو كهربایی تو مرا
غم را بر او گزیده می باید كرد
وز چاه طمع بریده می باید كرد
خون دل من ریخته می‌خواهد یار
این كار مرا به دیده می‌باید كرد
آبی كه از این دیده چو خون می‌ریزد
خون است بیا ببین كه چون می‌ریزد
پیداست كه خون من چه برداشت كند
دل می‌خورد و دیده برون می‌ریزد

عاشق همه سال مست و رسوا بادا
دیوانه و شوریده و شیدا بادا

با هوشیاری غصه هر چیز خوریم
چون مست شدیم هر چه بادا بادا
از بس كه برآورد غمت آه از من
ترسم كه شود به كام بدخواه از من
دردا كه ز هجران تو ای جان جهان
خون شد دلم و دلت نه آگاه از من

ما كار و دكان و پیشه را سوخته‌ایم
شعر و غزل و دو بیتی آموخته‌ایم
در عشق كه او جان و دل و دیده‌ی ماست
جان و دل و دیده هر سه را سوخته‌ایم

شعر از مولوی
[تصویر:  1398421706751.jpg]
گفتــم ای سلطـــان خوبان رحـم کــــن بر این غـــریب
گفت در دنبال دل ره گــــم کـــند مسکـــــین غریب
گفتمــش مگـــذر زمانی گـفت معـــذورم بــــدار
خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب...
من اگر رندم و قلّاشم، اگر درویشم
هر چه ام، عاشق رخسار تو کافر کیشم
دست کوتاه از آن زلف درازت نکشم
گر زند عقرب جرّاره، هزاران نیشم
خواهمت تا که شبی تنگ در آغوش کشم
چه غمم گر خطری صبح درآید پیشم
دشت، آراسته از لاله رخان، دوش به دوش
من بیچاره گرفتار خیال خویشم
دل ز عشق رخت ای دوست، کجا برگیرم
برود عمر عزیز ار به سر تشویشم
من، همان شاطر عشقم که به تو شرط کنم
گر کشم دست ز دامان تو، نادرویشم