انجمن بانیان بهبودی

نسخه‌ی کامل: زندگی نامه کوروش کبیر
شما درحال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب‌بندی مناسب.
[تصویر:  1385313447011.jpg]
[/align


زندگینامه کوروش کبیر
● از تولد تا آغاز جوانی کوروش کبیر
دوران خردسالی کوروش کبیر را هاله ای از افسانه ها در برگرفته است. افسانه هایی که گاه چندان سر به ناسازگاری برآورده اند که تحقیق در راستی و ناراستی جزئیات آنها ناممکن می نماید. لیکن خوشبختانه در کلیات ، ناهمگونی روایات بدین مقدار نیست. تقریباً تمامی این افسانه ها تصویر مشابهی از آغاز زندگی کوروش کبیر ارائه می دهند،تصویری که استیاگ ( آژی دهاک )، پادشاه قوم ماد و نیای مادری او را در مقام نخستین دشمنش قرار داده است.

استیاگ - سلطان مغرور، قدرت پرست و صد البته ستمکار ماد - آنچنان دل در قدرت و ثروت خویش بسته است که به هیچ وجه حاضر نیست حتی فکر از دست دادنشان را از سر بگذراند. از این روی هیچ چیز استیاگ را به اندازه ی دخترش ماندانا نمی هراساند. این اندیشه که روزی ممکن است ماندانا صاحب فرزندی شود که آهنگ تاج و تخت او کند ، استیاگ را برآن می دارد که دخترش را به همسری کمبوجیه ی پارسی – که از جانب او بر انزان حکم می راند - درآورد.
مردم ماد همواره پارسیان را به دیده ی تحقیر نگریسته اند و چنین نگرشی استیاگ را مطمئن می ساخت که فرزند ماندانا ، به واسطه ی پارسی بودنش ، هرگز به چنان مقام و موقعیتی نخواهد رسید که در اندیشه ی تسخیر سلطنت برآید و تهدیدی متوجه تاج و تختش کند. ولی این اطمینان چندان دوام نمی آورد. درست در همان روزی که فرزند ماندانا دیده می گشاید ، استیاگ را وحشت یک کابوس متلاطم می سازد. او در خواب ، ماندانا را می بیند که به جای فرزند بوته ی تاکی زاییده است که شاخ و برگهایش سرتاسر خاک آسیا را می پوشاند. معبرین درباره ی در تعبیر این خواب می گویند کودکی که ماندانا زاییده است امپراتوری ماد را نابود خواهد کرد، بر سراسر آسیا مسلط گشته و قوم ماد را به بندگی خواهد کشاند.
وحشت استیاگ دوچندان می شود. بچه را از ماندانا می ستاند و به یکی از نزدیکان خود به نام هارپاگ می دهد. بنا به آنچه هرودوت نقل کرده است ، استیاگ به هارپاگ دستور می دهد که بچه را به خانه ی خود ببرد و سر به نیست کند. کوروش کودک را برای کشتن زینت می کنند و تحویل هارپاگ می دهند اما از آنجا که هارپاگ نمی دانست چگونه از پس این مأموریت ناخواسته برآید ، چوپانی به نام میتراداتس ( مهرداد ) را فراخوانده ، با هزار تهدید و ترعیب ، این وظیفه ی شوم را به او محول می کند. هارپاگ به او می گوید شاه دستور داده این بچه را به بیابانی که حیوانات درنده زیاد داشته باشد ببری و درآنجا رها کنی ؛ در غیر این صورت خودت به فجیع ترین وضع کشته خواهی شد. چوپان بی نوا ، ناچار بچه را برمی دارد و روانه ی خانه اش می شود در حالی که می داند هیچ راهی برای نجات این کودک ندارد و جاسوسان هارپاگ روز و شب مراقبش خواهند بود تا زمانی که بچه را بکشد.
اما از طالع مسعود کوروش کبیر و از آنجا که خداوند اراده ی خود را بالا تر از همه ی اراده های دیگر قرار داده ، زن میتراداتس در غیاب او پسری می زاید که مرده به دنیا می آید و هنگامی که میتراداتس به خانه می رسد و ماجرا را برای زنش باز می گوید ، زن و شوهر که هر دو دل به مهر این کودک زیبا بسته بودند ، تصمیم می گیرند کوروش را به جای فرزند خود بزرگ کنند. میتراداتس لباسهای کوروش را به تن کودک مرده ی خود می کند و او را ، بدانسان که هارپاگ دستور داده بود ، در بیابان رها می کند.
کوروش کبیر تا ده سالگی در دامن مادرخوانده ی خود پرورش می یابد. هرودوت دوران کودکی کوروش را اینچنین وصف می کند : « کوروش کودکی بود زبر و زرنگ و باهوش ،‌ و هر وقت سؤالی از او می کردند با فراست و حضور ذهن کامل فوراً جواب می داد. در او نیز همچون همه ی کودکانی که به سرعت رشد می کنند و با این وصف احساس می شود که کم سن هستند حالتی از بچگی درک می شد که با وجود هوش و ذکاوت غیر عادی او از کمی سن و سالش حکایت می کرد. بر این مبنا در طرز صحبت کوروش نه تنها نشانی از خودبینی و کبر و غرور دیده نمی شد بلکه کلامش حاکی از نوعی سادگی و بی آلایشی و مهر و محبت بود.
بدین جهت همه بیشتر دوست داشتند کوروش کبیر را در صحبت و در گفتگو ببینند تا در سکوت و خاموشی.از وقتی که با گذشت زمان کم کم قد کشید و به سن بلوغ نزدیک شد در صحبت بیشتر رعایت اختصار می کرد ،‌ و به لحنی آرامتر و موقرتر حرف می زد. کم کم چندان محجوب و مؤدب شد که وقتی خویشتن را در حضور اشخاص بزرگسالتر از خود می یافت سرخ می شد و آن جوش و خروشی که بچه ها را وا می دارد تا به پر و پای همه بپیچند و بگزند در او آن حدت و شدت خود را از دست می داد.
از آنجا اخلاقاً آرامتر شده بود نسبت به دوستانش بیشتر مهربانی از خود نشان می داد.کوروش کبیر در واقع به هنگام تمرین های ورزشی ، از قبیل سوارکاری و تیراندازی و غیره ، که جوانان هم سن و سال اغلب با هم رقابت می کنند ، او برای آنکه رقیبان خود را ناراحت و عصبی نکند آن مسابقه هایی را انتخاب نمی کرد که می دانست در آنها از ایشان قوی تر است و حتماً برنده خواهد شد ، بلکه آن تمرین هایی را انتخاب می نمود که در آنها خود را ضعیف تر از رقیبانش می دانست ، و ادعا می کرد که از ایشان پیش خواهد افتاد و از قضا در پرش با اسب از روی مانع و نبرد با تیر و کمان و نیزه اندازی از روی زین ، با اینکه هنوز بیش از اندازه ورزیده نبود ، اول می شد.
کوروش وقتی هم مغلوب می شد نخستین کسی بود که به خود می خندید. از آنجا که شکست های کوروش در مسابقات وی را از تمرین و تلاش در آن بازیها دلزده و نومید نمی کرد ، و برعکس با سماجت تمام می کوشید تا در دفعه ی بعد در آن بهتر کامیاب شود ؛ در اندک مدت به درجه ای رسید که در سوارکاری با رقیبان خویش برابر شد و بازهم چندان شور و حرارت به خرج می داد تا سرانجام از ایشان هم جلو زد. وقتی کوروش در این زمینه ها تعلیم و تربیت کافی یافت به طبقه ی جوانان هیجده تا بیست ساله درآمد ، و در میان ایشان با تلاش و کوشش در همه ی تمرین های اجباری ، با ثبات و پایداری ، با احترام و گذشت به سالخوردگان و با فرمانبردایش از استان انگشت نما گردید. »
زندگی کوروش جوان بدین حال ادامه یافت تا آنکه یک روز اتفاقی روی داد که مقدر بود زندگی کوروش را دگرگون سازد ؛ : « یک روز که کوروش در ده با یاران خود بازی می کرد و از طرف همه ی ایشان در بازی به عنوان پادشاه انتخاب شده بود پیشآمدی روی داد که هیچکس پی آمدهای آنرا پیش بینی نمی کرد. کوروش بر طبق اصول و مقررات بازی چند نفری را به عنوان نگهبانان شخصی و پیام رسانان خویش تعیین کرده بود. هر یک به وظایف خویش آشنا بود و همه می بایست از فرمانها و دستورهای فرمانروای خود در بازی اطاعت کنند.
یکی از بچه ها که در این بازی شرکت داشت و پسر یکی از نجیب زادگان ماد به نام آرتمبارس بود ، چون با جسارت تمام از فرمانبری از کوروش خودداری کرد توقیف شد و بر طبق اصول و مقررات واقعی جاری در دربار پادشاه اکباتان شلاقش زدند. وقتی پس از این تنبیه ، که جزو مقررات بازی بود ، ولش کردند پسرک بسیار خشمگین و ناراحت بود ، چون با او که فرزند یکی از نجبای قوم بود همان رفتار زننده و توهین آمیزی را کرده بودند که معمولاً با یک پسر روستایی حقیر می کنند.
رفت و شکایت به پدرش برد. آرتمبارس که احساس خجلت و اهانت فوق العاده ای نسبت به خود کرد از پادشاه بارخواست ، ماجرا را به استحضار او رسانید و از اهانت و بی حرمتی شدید و آشکاری که نسبت به طبقه ی نجبا شده بود شکوه نمود. پادشاه کوروش و پدرخوانده ی او را به حضور طلبید و عتاب و خطابش به آنان بسیار تند و خشن بود. به کوروش گفت: « این تویی ، پسر روستایی حقیری چون این مردک ، که به خود جرئت داده و پسر یکی از نجبای طراز اول مرا تنبیه کرده ای؟ » کوروش جواب داد:
« هان ای پادشاه ! من اگر چنین رفتاری با او کرده ام عملم درست و منطبق بر عدل و انصاف بوده است. بچه های ده مرا به عنوان شاه خود در بازی انتخاب کرده بودند ، چون به نظرشان بیش از همه ی بچه های دیگر شایستگی این عنوان را داشتم. باری ، در آن حال که همگان فرمان های مرا اجرا می کردند این یک به حرفهای من گوش نمی داد. »
استیاگ دانست که این یک چوپان زاده ی معمولی نیست که اینچنین حاضر جوابی می کند ! در خطوط چهره ی او خیره شد ، به نظرش شبیه به خطوط چهره ی خودش می آمد. بی درنگ شاکی و پسرش را مرخص کرد و آنگاه میتراداتس را خطاب قرار داده بی مقدمه گفت : « این بچه را از کجا آورده ای؟ ». چوپان بیچاره سخت جا خورد ، من من کنان سعی کرد قصه ای سر هم کند و به شاه بگوید ولی وقتی که استیاگ تهدیدش کرده که اگر راست نگوید همانجا پوستش را زنده زنده خواهد کند ، تمام ماجرا را آنسان که می دانست برایش بازگفت.
استیاگ بیش از آنکه از هارپاگ خشمگین شده باشد از کوروش ترسیده بود. بار دیگر مغان دربار و معبران خواب را برای رایزنی فراخواند. آنان پس از مدتی گفتگو و کنکاش اینچنین نظر دادند : « از آنجا این جوان با وجود حکم اعدامی که تو برایش صادر کرده بودی هنوز زنده است معلوم می شود که خدایان حامی و پشتیبان وی هستند و اگر تو بر وی خشم گیری خود را با آنان روی در رو کرده ای ، با این حال موجبات نگرانی نیز از بین رفته اند ، چون او در میان همسالان خود شاه شده پس خواب تو تعبیر گشته است و او دیگر شاه نخواهد شد به این معنی که دختر تو فرزندی زاییده که شاه شده. بنابرین دیگر لازم نیست که از او بترسی ، پس او را به پارس بفرست. »
تعبیر زیرکانه ی مغان در استیاگ اثر کرد و کوروش به سوی پدر و مادر واقعی خود در پارسومش فرستاده شد تا دوره ی تازه ای از زندگی خویش را آغاز نماید. دوره ای که مقدر بود دوره ی عظمت و اقتدار او و قوم پارس باشد.
● نخستین نبرد کوروش
میتراداتس ( ناپدری کوروش) پس از آنکه با تهدید استیاگ مواجه شد ، داستان کودکی کوروش و چگونگی زنده ماندن کوروش را آنگونه که می دانست برای استیاگ بازگو کرد و طبعاً در این میان از هارپاگ نیز نام برد. هرچند معبران خواب و مغان درباری با تفسیر زیرکانه ی خود توانستند استیاگ را قانع کنند که زنده ماندن کوروش و نجات یافتنش از حکم اعدام وی ، تنها در اثر حمایت خدایان بوده است ، اما این موضوع هرگز استیاگ را برآن نداشت که چشم بر گناه هارپاگ بپوشاند و او را به خاطر اهمال در انجام مسئولیتی که به وی سپرده بود به سخت ترین شکل مجازات نکند. استیاگ فرمان داد تا به عنوان مجازات پسر هارپاگ را بکشند. آنچه هرودوت در تشریح نحوه ی اجرای این حکم آورده است بسیار سخت و دردناک است:
پسر هارپاگ را به فرمان پادشاه ماد کشتند و در دیگ بزرگی پختند ، آشپزباشی شاه خوراکی از آن درست کرد که در یک مهمانی شاهانه – که البته هارپاگ نیز یکی از مهمانان آن بود – بر سر سفره آوردند ؛ پس صرف غذا و باده خواری مفصل ، استیاگ نظر هارپاگ را در مورد غذا پرسید و هارپاگ نیز پاسخ آورد که در کاخ خود هرگز چنین غذای لذیذ و شاهانه ای نخورده بود ؛ آنگاه استیاگ در مقابل چشمان حیرت زده ی مهمانان خویش فاش ساخت که آن غذای لذیذ گوشت پسر هارپاگ بوده است.
صرف نظر از اینکه آیا آنچه هرودوت برای ما نقل می کند واقعاً رخ داده است یا نه ، استیاگ با قتل پسر هارپاگ یک دشمن سرسخت بر دشمنان خود افزود. هرچند هارپاگ همواره می کوشید ظاهر آرام و خاضعانه اش را در مقابل استیاگ حفظ کند ولی در ورای این چهره ی آرام و فرمانبردار ، آتش انتقامی کینه توزانه را شعله ور نگاه می داشت ؛ به امید روزی که بتواند ستمهای استیاگ را تلافی کند. هارپاگ می دانست که به هیچ وجه در شرایطی نیست که توانایی اقدام بر علیه استیاگ را داشته باشد ، بنابرین ضمن پنهان کردن خشم و نفرتی که از استیاگ داشت تمام تلاشش را برای جلب نظر مثبت وی و تحکیم موقعیت خود در دستگاه ماد به کار گرفت. تا آنکه سرانجام با درگرفتن جنگ میان پارسیان( به رهبری کوروش ) و مادها ( به سرکردگی استیاگ ) فرصت فرونشاندن آتش انتقام فراهم آمد.
هنوز جزئیات فراوانی از این نبرد بر ما پوشیده است. مثلاً ما نمی دانیم که آیا این جنگ بخشی از برنامه ی کلی و از پیش طرح ریزی شده ی کوروش کبیر برای استیلا بر جهان آن زمان بوده است یا نه ؛ حتی دقیقاً نمی دانیم که کوروش ، خود این جنگ را آغاز کرده یا استیاگ او را به نبرد واداشته است. یک متن قدیمی بابلی به نام « سالنامه ی نبونید » به ما می گوید که نخست استیاگ – که از به قدرت رسیدن کوروش در میان پارسیان سخت نگران بوده است – برای از بین بردن خطر کوروش بر وی می تازد و به این ترتیب او را آغازگر جنگ معرفی می کند. در عین حال هرودوت ، برعکس بر این نکته اصرار دارد که خواست و اراده ی کوروش را دلیل آغاز جنگ بخواند.
باری ، میان پارسیان و مادها جنگ درگرفت. جنگی که به باور بسیاری از مورخین بسیار طولانی تر و توانفرساتر از آن چیزی بود که انتظار می رفت. استیاگ تدابیر امنیتی ویژه ای اتخاذ کرد ؛ همه ی فرماندهان را عزل کرد و شخصاً در رأس ارتش قرار گرفت و بدین ترتیب خیانت های هارپاگ را – که پیشتر فرماندهی ارتش را به او واگذار کرده بود – بی اثر ساخت. گفته می شود که این جنگ سه سال به درازا کشید و در طی این مدت ، دو طرف به دفعات با یکدیگر درگیر شدند. در شمار دفعات این درگیری ها اختلاف هست. هرودوت فقط به دو نبرد اشاره دارد که در نبرد اول استیاگ حضور نداشته و هارپاگ که فرماندهی سپاه را بر عهده دارد به همراه سربازانش میدان را خالی می کند و می گریزد. پس از آن استیاگ شخصاً فرماندهی نیروهایی را که هنوز به وی وفادار مانده اند بر عهده می گیرد و به جنگ پارسیان می رود ، لیکن شکست می خورد و اسیر می گردد. و اما سایر مورخان با تصویری که هرودوت از این نبرد ترسیم می کند موافقت چندانی نشان نمی دهند. از جمله ” پولی ین“ که چنین می نویسد :
« کوروش سه بار با مادی ها جنگید و هر سه بار شکست خورد. صحنه ی چهارمین نبرد پاسارگاد بود که در آنجا زنان و فرزندان پارسی می زیستند . پارسیان در اینجا بازهم به فرار پرداختند ... اما بعد به سوی مادی ها – که در جریان تعقیب لشکر پارس پراکنده شده بودند – بازگشتند و فتحی چنان به کمال کردند که کوروش دیگر نیازی به پیکار مجدد ندید. »
نیکلای دمشقی نیز در روایتی که از این نبرد کوروش ثبت کرده است به عقب نشینی پارسیان به سوی پاسارگاد اشاره دارد و در این میان غیرتمندی زنان پارسی را که در بلندی پناه گرفته بودند ستایش می کند که با داد و فریادهایشان ، پدران ، برادران و شوهران خویش را ترغیب می کردند که دلاوری بیشتری به خرج دهند و به قبول شکست گردن ننهند و حتی این مسأله را از دلایل اصلی پیروزی نهایی پارسیان قلمداد می کند.
به هر روی فرجام جنگ ، پیروزی پارسیان و اسارت استیاگ بود. کوروش کبیر به سال ٥٥٠ ( ق.م ) وارد اکباتان ( هگمتانه – همدان ) شد ؛ بر تخت پادشاه مغلوب جلوس کرد و تاج او را به نشانه ی انقراض دولت ماد و آغاز حاکمیت پارسیان بر سر نهاد. خزانه ی عظیم ماد به تصرف پارسیان درآمد و به عنوان یک گنجینه ی بی همتا و یک ثروت لایزال - که بدون شک برای جنگ های آینده بی نهایت مفید خواهد بود - به انزان انتقال یافت.
کوروش کبیر پس از نخستین فتح بزرگ خویش ، نخستین جوانمردی بزرگ و گذشت تاریخی خود را نیز به نمایش گذاشت. استیاگ – همان کسی که از آغاز تولد کوروش همواره به دنبال کشتن وی بوده است–پس از شکست و خلع قدرتش نه تنها به هلاکت نرسید و رفتارهای رایجی که درآن زمان سرداران پیروز با پادشاهان مغلوب می کردند در مورد او اعمال نشد ، که به فرمان کوروش توانست تا پایان عمر در آسایش و امنیت کامل زندگی کند و در تمام این مدت مورد محبت و احترام کوروش بود. بعدها با ازدواج کوروش و آمیتیس ( دختر استیاگ و خاله ی کوروش ) ارتباط میان کوروش و استیاگ و به تبع آن ارتباط میان پارسیان و مادها ، نزدیک تر و صمیمی تر از گذشته شد. ( گفتنی است چنین ازدواجهای درون خانوادگی در دوران باستان – بویژه در خانواده های سلطنتی – بسیار معمول بوده است). پس از نبردی که امپراتوری ماد را منقرض ساخت ، در حدود سال ٥٤٧ ( ق.م ) ، کوروش به خود لقب پادشاه پارسیان داد و شهر پاسارگاد را برای یادبود این پیروزی بزرگ و برگزاری جشن و سرور پیروزمندانه ی قوم پارس بنا نهاد.
متن منشور کوروش کبیر

[تصویر:  1385313817521.jpg]


و اینک متن استوانه :
۱) « کوروش» شاه جهان ، شاه بزرگ ، شاه توانا ، شاه بابل ، شاه سومر و اکد.
٢) شاه نواحی جهان.
۳) چهار[ ...... ] من هستم [ ...... ] به جای بزرگی ، ناتوانی برای پادشاهی کشورش معین شده بود.
۴) نبونید تندیس های کهن خدایان را از میان برد [ ...... ] و شبیه آنان را به جای آنان گذاشت.
۵) شبیه تندیسی از ( پرستشگاه ) ازاگیلا ساخت [ ...... ] برای « اور» و دیگر شهرها.
۶) آیین پرستشی که بر آنان ناروا بود [ ...... ] هر روز ستیزه گری می جست. همچنین با خصمانه ترین روش.
۷) قربانی روزانه را حذف کرد [ ...... ] او قوانین ناروایی در شهرها وضع کرد و ستایش مردوک ، شاه خدایان را به کلی به فراموشی سپرد.
۸) او همواره به شهر وی بدی می کرد. هر روز به مردم خود آزار می رسانید. با اسارت ، بدون ملایمت همه را به نیستی کشاند.
۹) بر اثر دادخواهی آنان « الیل » خدا ( مردوک ) خشمگین گشت و او مرزهایشان. خدایانی که در میانشان زندگی می کردند ماوایشان را راه کردند.
۱۰) او ( مردوک ) در خشم خویش ، آنها را به بابل آورد ، مردم به مردوک چنین گفتند : بشود که توجه وی به همه ی مردم که خانه هایشان ویران شده معطوف گردد.
۱۱) مردم سومر و اکد که شبیه مردگان شده بودند ، او توجه خود را به آنان معطوف کرد. این موجب همدردی او شد ، او به همه ی سرزمین ها نگریست.
۱٢) آنگاه وی جستجوکنان فرمانروای دادگری یافت ، کسی که آرزو شده ، کسی که وی دستش را گرفت. کوروش پادشاه شهر انشان. پس نام او را بر زبان آورد ، نامش را به عنوان فرمانروای سراسر جهان ذکر کرد.
۱۳) سرزمین « گوتیان » سراسر اقوام « مانداء» را مردوک در پیش پای او به تعظیم واداشت. مردمان و سپاه سران را که وی به دست او ( کوروش ) داده بود.
۱۴) با عدل و داد پذیرفت. مردوک ، سرور بزرگ ، پشتیبان مردم خویش ، کارهای پارسایانه و قلب شریف او را با شادی نگریست.
۱۵) به سوی بابل ، شهر خویش ، فرمان پیش روی داد و او را واداشت تا راه بابل در پیش گیرد. همچون یک دوست و یار در کنارش او را همراهی کرد.
۱۶) سپاه بی کرانش که شمار آن چون آب رود برشمردنی نبود با سلاح های آماده در کنار هم پیش می رفتند.
۱۷) او ( پروردگار) گذاشت تا بی جنگ و کشمکش وارد شهر بابل شود و شهر بابل را از هر نیازی برهاند. او نبونید شاه را که وی را ستایش نمی کرد به دست او ( کوروش ) تسلیم کرد.
۱۸) مردم بابل ، همگی سراسر سرزمین سومر و اکد ، فرمانروایان و حاکمان پیش وی سر تعظیم فرود آوردند و شادمان از پادشاهی وی با چهره های درخشان به پایش بوسه زدند.
۱۹) خداوندگاری ( مردوک ) را که با یاریش مردگان به زندگی بازگشتند ، که همگی را از نیاز و رنج به دور داشت به خوبی ستایش کردند و یادش را گرامی داشتند.
٢۰) من کوروش هستم ، شاه جهان ، شاه بزرگ ، شاه نیرومند ، شاه بابل ، شاه سرزمین سومر و اکد ، شاه چهار گوشه ی جهان.
٢۱) پسر شاه بزرگ کمبوجیه ، شاه شهر انشان ، نوه ی شاه بزرگ کوروش ، شاه شهر انشان ، نبیره ی شاه بزرگ چیش پیش ، شاه انشان.
٢٢) از دودمانی که همیشه از شاهی برخوردار بوده است که فرمانروائیش را « بعل » و « نبو » گرامی می دارند و پادشاهیش را برای خرسندی قلبی شان خواستارند. آنگاه که من با صلح به بابل درآمدم
٢۳) با خرسندی و شادمانی به کاخ فرمانروایان و تخت پادشاهی قدم گذاشتم. آنگاه مردوک سرور بزرگ ، قلب بزرگوار مردم بابل را به من منعطف داشت و من هر روز به ستایش او کوشیدم.
٢۴) سپاهیان بی شمار من با صلح به بابل درآمدند. من نگذاشتم در سراسر سرزمین سومر و اکد تهدید کننده ی دیگری پیدا شود.
٢۵) من در بابل و همه ی شهرهایش برای سعادت ساکنان بابل که خانه هایشان مطابق خواست خدایان نبود کوشیدم [ ...... ] مانند یک یوغ که بر آنها روا نبود.
٢۶) من ویرانه هایشان را ترمیم کردم و دشواری های آنان را آسان کردم. مردوک خدای بزرگ از کردار پارسایانه ی من خوشنود گشت.
٢۷) بر من ، کوروش شاه که او را ستایش کردم و بر کمبوجیه پسر تنی من و همچنین بر همه ی سپاهیان من
٢۸) او عنایت و برکتش را ارزانی داشت ، ما با شادمانی ستایش کردیم ، مقام والای ( الهی ) او را . همه ی پادشاهان بر تخت نشسته
٢۹) از سراسر گوشه و کنار جهان ، از دریای زیرین تا دریای زبرین شهرهای مسکون و همه ی پادشاهان « امورو » که در چادرها زندگی می کنند.
۳۰) باج های گران برای من آوردند و به پاهایم در بابل بوسه زدند. از [ ...... ] نینوا ، آشور و نیز شوش
۳۱) اکد ، اشنونه ، زمیان ، مه تورنو ، در ، تا سرزمین گوتیوم شهرهای آن سوی دجله که پرستشگاه هایشان از زمان های قدیم ساخته شده بود.
۳٢) خدایانی که در آنها زندگی می کردند ، من آنها را به جایگاه هایشان بازگردانیدم و پرستشگاه های بزرگ برای ابدیت ساختم. من همه ی مردمان را گرد آوردم و آنها را به موطنشان باز گردانیدم.
۳۳) همچنین خدایان سومر و اکد که نبونید آنها را به رغم خشم خدای خدایان ( مردوک ) به بابل آورده بود ، فرمان دادم که برای خشنودی مردوک خدای بزرگ
۳۴) در جایشان در منزلگاهی که شادی در آن هست بر پای دارند. بشود که همه ی خدایانی که من به شهرهایشان بازگردانده ام
۳۵) روزانه در پیشگاه « بعل » و « نبو » درازای زندگی مرا خواستار باشند ، بشود که سخنان برکت آمیز برایم بیایند ، بشود که آنان به مردوک سرور من بگویند : کوروش شاه ستایشگر توست و کمبوجیه پسرش
۳۶) بشود که روزهای [ ...... ] من همه ی آنها را در جای با آرامش سکونت دادم.
۳۷) [ ...... ] برای قربانی ، اردکان و فربه کبوتران.
۳۸) [ ...... ] محل سکونتشان را مستحکم گردانیدم.
۳۹) [ ...... ] و محل کارش را.
۴۰) [ ...... ] بابل.
۴۱) [ ...... ] ۴٢) [ ...... ] ۴۳) [ ...... ] ۴۴) [ ...... ] ۴۵) [ ...... ] تا ابدیت .


قسمتی از منشور قابل خواندن نبوده است
روزی که امیر کبیر به شدت گریست
سال 1264 قمرى، نخستين برنامه‌ى دولت ايران براى واکسن زدن به فرمان اميرکبير آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانانى ايرانى را آبله‌کوبى مى‌کردند. اما چند روز پس از آغاز آبله‌کوبى به امير کبير خبردادند که مردم از روى ناآگاهى نمى‌خواهند واکسن بزنند. به‌ويژه که چند تن از فالگيرها و دعانويس‌ها در شهر شايعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه ‌يافتن جن به خون انسان مى‌شود.


هنگامى که خبر رسيد پنج نفر به علت ابتلا به بيمارى آبله جان باخته‌اند، امير بى‌درنگ فرمان داد هر کسى که حاضر نشود آبله بکوبد بايد پنج تومان به صندوق دولت جريمه بپردازد. او تصور مى کرد که با اين فرمان همه مردم آبله مى‌کوبند. اما نفوذ سخن دعانويس‌ها و نادانى مردم بيش از آن بود که فرمان امير را بپذيرند. شمارى که پول کافى داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبله‌کوبى سرباز زدند. شمارى ديگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان مى‌شدند يا از شهر بيرون مى‌رفتند.

روز بيست و هشتم ماه ربيع الاول به امير اطلاع دادند که در همه‌ى شهر تهران و روستاهاى پيرامون آن فقط سى‌صد و سى نفر آبله کوبيده‌اند. در همان روز، پاره دوزى را که فرزندش از بيمارى آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امير به جسد کودک نگريست و آنگاه گفت: ما که براى نجات بچه‌هايتان آبله‌کوب فرستاديم. پيرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امير، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبيم جن زده مى‌شود. امير فرياد کشيد: واى از جهل و نادانى، حال، گذشته از اينکه فرزندت را از دست داده‌اى بايد پنج تومان هم جريمه بدهي. پيرمرد با التماس گفت: باور کنيد که هيچ ندارم. اميرکبير دست در جيب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم برنمى‌گردد، اين پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز.

چند دقيقه ديگر، بقالى را آوردند که فرزند او نيز از آبله مرده بود. اين بار اميرکبير ديگر نتوانست تحمل کند. روى صندلى نشست و با حالى زار شروع به گريستن کرد. در آن هنگام ميرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانى اميرکبير را در حال گريستن ديده بود. علت را پرسيد و ملازمان امير گفتند که دو کودک شيرخوار پاره دوز و بقالى از بيمارى آبله مرده‌اند. ميرزا آقاخان با شگفتى گفت: عجب، من تصور مى‌کردم که ميرزا احمدخان، پسر امير، مرده است که او اين چنين هاى‌هاى مى‌گريد. سپس، به امير نزديک شد و گفت: گريستن، آن هم به اين گونه، براى دو بچه‌ى شيرخوار بقال و چقال در شأن شما نيست. امير سر برداشت و با خشم به او نگريست، آنچنان که ميرزا آقاخان از ترس بر خود لرزيد. امير اشک‌هايش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانى که ما سرپرستى اين ملت را بر عهده داريم، مسئول مرگشان ما هستيم. ميرزا آقاخان آهسته گفت: ولى اينان خود در اثر جهل آبله نکوبيده‌اند.

امير با صداى رسا گفت: و مسئول جهلشان نيز ما هستيم. اگر ما در هر روستا و کوچه و خيابانى مدرسه بسازيم و کتابخانه ايجاد کنيم، دعانويس‌ها بساطشان را جمع مى‌کنند. تمام ايرانى‌ها اولاد حقيقى من هستند و من از اين مى‌گريم که چرا اين مردم بايد اين قدر جاهل باشند که در اثر نکوبيدن آبله بميرند
...............................................واپسین سخنان کوروش بزرگ
فرزندان من .دوستان من اکنونبه پایان زندگی نزدیک گشته ام من آن را با نشانه های آشکار دریافته ام .وقتی در گذشتم مرا خوشبخت بپندارید .کام من این است که این احساس در اعمال و رفتار شما مشهود باشد.
من دوستان را به خاطر نیکوییهای خود خوشبخت و دشمنانم را فرمانبردار دیده ام .زادگاه من قعطه کوچکی از آسیا بود من آنرا اکنون با افتخار و بلند پایه باز میگذارم.
من همواره مردم را دوست داشته ام و اکنون نیز شادمان خواهم بود که با خاکی که به مردمان نعمت می بخشد آمیخته شوم.
پیکر بیجان مرا هنگامی که دیگر در این دنیا نیستم در میان سیم وزر مگذارید و هرچه زودتر آن را به خاک باز دهید .چه بهتر از اینکه انسان به خاک که این همه چیز های نغز و زیبا می پرورد آمیخته شود



به یادتان می آوریم که بزرگترین منش آدمی محبت اوست......



"کوروش کبیر"
ﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺮﻡ ﻗﺘﻞ ﻧﺰﺩ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺑﺰﺭﮒ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ﭘﺴﺮﺍﻥ ﻣﻘﺘﻮﻝ ﺧﻮﺍﻫﺎﻥ ﺍﺟﺮﺍﯼ ﻗﺼﺎﺹ ﺑﻮﺩﻧﺪ .
ﻗاﺗﻞ ﺍﺯ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺘﯽ ﻣﻬﻢ ﺩﺭﻗﺒﺎﻝ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﻣﻬﻠﺖ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﮐﺮﺩ ...
ﺷﺎﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺿﻤﺎﻧﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ؟
ﻗﺎﺗﻞ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻧﻤﻮﺩ : ﺍﯾﻦ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ
ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﺳﭙﻬﺴﺎﻻﺭ ﺁﺭﺍﺩ ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺿﻤﺎﻧﺖ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
ﺁﺭﺍﺩ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩ: ﺑﻠﻪ ﺳﺮﻭﺭﻡﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺸﻨﺎﺳﯽ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﺪ ﺣﮑﻢ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺗﻮ ﺍﺟﺮﺍ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ! 
ﺁﺭﺍﺩ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩ : ﺿﻤﺎﻧﺘﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢﻗﺎﺗﻞ ﺭﻓﺖ، ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﻣﻬﻠﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺁﺭﺍﺩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﮑﻢ ﺑﺮ ﺍﻭ ﺍﺟﺮﺍ ﻧﺸﻮﺩ
ﺍﻧﺪﮐﯽ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻏﺮﻭﺏ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻗﺎﺗﻞ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﯿﻦ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺟﻼﺩ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺖ ...ﺷﺎﻩ ﺑﺰﺭﮒ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺘﯽ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﯽ؟
ﻗﺎﺗﻞ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﻭﻓﺎﯼ ﺑﻪ ﻋﻬﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻓﺖﮐﻮﺭﻭﺵ ﺍﺯ ﺁﺭﺍﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺿﻤﺎﻧﺖ ﮐﺮﺩﯼ ؟
ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﺧﯿﺮ ﺭﺳﺎﻧﯽ ﻭ ﻧﯿﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻓﺖ
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﭘﺴﺮﺍﻥ ﻣﻘﺘﻮﻝ ﻧﯿﺰ ﻣﺘﺄﺛﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ:ﻣﺎ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮔﺬﺷﺘﯿﻢ ﺯﯾﺮﺍ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﺑﺨﺸﺶ ﻭ ﮔﺬﺷﺖ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻓﺖاین مطلب رو گذاشتم زیرا میترسم بگویند گذشته ایران از یاد رفت…
ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﮐﺒﯿﺮ ﺯﻧﯽ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﭘﺎﻧﺘﻪ ﺍ
ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﯾﻦ ﺯﻥ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﻮﺩ .ﺍﻭ ﻫﻤﺴﺮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ
ﺳﺮﺩﺍﺭﺍﻥ ﺁﺷﻮﺭﯼ ﺑﻮﺩ .
ﺩﺭ ﺟﻨﮓ , ﭘﺎﻧﺘﻪ ﺁ ﺍﺳﯿﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ
ﮐﻮﺭﻭﺵ ﻣﺸﺘﺎﻗﺎﻧﻪ ﺧﺒﺮ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﻧﺪ ﮐﻪ
ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﯾﻦ ﺯﻥ ﺟﻬﺎﻥ ﺍﺳﯿﺮ ﻣﺎﺳﺖ ﻭ ﻣﯽ
ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺗﻘﺪﯾﻢ ﻧﻤﺎﯾﯿﻢ .
ﮐﻮﺭﻭﺵ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﯿﺎﻭﺭﯾﺪ .
ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﻭ ﻧﺘﻮﺍﻧﻢ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ
ﺩﺍﺭﻡ. ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﺰﺩ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺑﺮﺩﻩ ﻭ
ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻫﯿﺪ .
ﺷﻮﻫﺮ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﺩﺭ ﺩﯾﺪﻥ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭﯼ ﻭ
ﺳﺨﺎﻭﺕ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﮐﺒﯿﺮ ﺷﯿﻔﺘﻪ ﺍﻭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﻭ ﺑﺎ ﻟﺸﮑﺮﯾﺎﻥ ﺗﺤﺖ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﯿﺶ ﺑﻪ ﺧﺪﻣﺖ
ﮐﻮﺭﻭﺵ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ :
ﺗﺎ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﻗﻄﺮﻩ ﺧﻮﻧﻢ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺟﻨﮕﻢ،
ﺍﯼ ﮐﻮﺭﻭﺵ .'
 
درود بر هموطنان نازنینم....
9 ابان فراموش نشود وعده دیدار ماست در پاسارگاد دیدار بر خاک نیاکانمان بوس بر خاکی که پیکر کوروش بزرگ رو در بر گرفته و با اجزای بدن کوروش بزرگ اغشته شده و اجزای ایران را تشکیل داده است .
ﻣﻨﺸﻮﺭ ﮐﻮﺭﺵ ﻫﺨﺎﻣﻨﺸﯽ "
«ﻣﻨﻢ ﮐﻮﺭﻭﺵ، ﺷﺎﻩ ﺟﻬﺎﻥ، ﺷﺎﻩ ﺑﺰﺭﮒ، ﺷﺎﻩ ﺩﺍﺩﮔﺮ،
ﺷﺎﻩ ﺑﺎﺑﻞ، ﺷﺎﻩ ﺳﻮﻣﺮ ﻭ ﺍﮐﺪ، ﺷﺎﻩ ﺟﻬﺎﻥ. ﭘﺴﺮ
ﮐﻤﺒﻮﺟﯿﻪ، ﺷﺎﻩ ﺑﺰﺭﮒ ... ﺁﻧﮕﺎﻩ ﮐﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﺟﻨﮓ ﻭ
ﭘﯿﮑﺎﺭ ﻭﺍﺭﺩ ﺑﺎﺑ
ﻞ ﺷﺪﻡ، ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﮔﺎﻣﻬﺎﯼ ﻣﺮﺍ ﺑﺎ
ﺷﺎﺩﻣﺎﻧﯽ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻨﺪ.
ﺩﺭ ﺑﺎﺭﮔﺎﻩ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﺎﻥ ﺑﺎﺑﻞ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺷﻬﺮﻳﺎﺭﯼ
ﻧﺸﺴﺘﻢ، ﻣﺮﺩﻭﮎ ( ﻣﺮﺩﻭﺥ = ﺧﺪﺍﯼ ﺑﺎﺑﻠﯿﺎﻥ ) ، ﺩﻟﻬﺎﯼ
ﭘﺎﮎ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺎﺑﻞ ﺭﺍ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﻦ ﮐﺮﺩ. ... ﺯﯾﺮﺍ ﻣﻦ ﺍﻭ ﺭﺍ
ﺍﺭﺟﻤﻨﺪ ﻭ ﮔﺮﺍﻣﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ.
ﺍﻳﻨﮏ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻳﺎﺭﻱ ﻣﺰﺩﺍ ، ﺗﺎﺝ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﻞ
ﻭ ﮐﺸﻮﺭﻫﺎﻱ ﺟﻬﺎﺕ ﺍﺭﺑﻌﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﺮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ ،
ﺍﻋﻼﻡ ﻣﻲ ﮐﻨﻢ :
ﮐﻪ ﺗﺎ ﺭﻭﺯﻱ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺯﻧﺪﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻣﺰﺩﺍ ﺗﻮﻓﻴﻖ
ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﻲ ﺩﻫﺪ ﺩﻳﻦ ﻭ ﺁﻳﻴﻦ ﻭ ﺭﺳﻮﻡ
ﻣﻠﺘﻬﺎﻳﻲ ﮐﻪ ﻣﻦ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺁﻧﻬﺎ ﻫﺴﺘﻢ ، ﻣﺤﺘﺮﻡ ﺧﻮﺍﻫﻢ
ﺷﻤﺮﺩ ﻭ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺣﮑﺎﻡ ﻭ ﺯﻳﺮ ﺩﺳﺘﺎﻥ
ﻣﻦ ، ﺩﻳﻦ ﻭ ﺁﺋﻴﻦ ﻭ ﺭﺳﻮﻡ ﻣﻠﺘﻬﺎﻳﻲ ﮐﻪ ﻣﻦ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ
ﺁﻧﻬﺎ ﻫﺴﺘﻢ ﻳﺎ ﻣﻠﺘﻬﺎﻱ ﺩﻳﮕﺮ ﺭﺍ ﻣﻮﺭﺩ ﺗﺤﻘﻴﺮ ﻗﺮﺍﺭ
ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻳﺎ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻮﻫﻴﻦ ﻧﻤﺎﻳﻨﺪ .
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﻪ ﺗﺎﺝ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻧﻬﺎﺩﻩ ﺍﻡ ، ﺗﺎ
ﺭﻭﺯﻱ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻣﺰﺩﺍ ﺗﻮﻓﻴﻖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ
ﻣﻦ ﻣﻲ ﺩﻫﺪ، ﻫﺮ ﮔﺰ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻫﻴﭻ ﻣﻠﺖ
ﺗﺤﻤﻴﻞ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻫﺮ ﻣﻠﺖ ﺁﺯﺍﺩ ﺍﺳﺖ ، ﮐﻪ ﻣﺮﺍ
ﺑﻪ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺧﻮﺩ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﻨﺪ ﻳﺎ ﻧﻨﻤﺎﻳﺪ ﻭ ﻫﺮ ﮔﺎﻩ
ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﻣﺮﺍ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺧﻮﺩ ﺑﺪﺍﻧﺪ ، ﻣﻦ ﺑﺮﺍﻱ ﺳﻠﻄﻨﺖ
ﺁﻥ ﻣﻠﺖ ﻣﺒﺎﺩﺭﺕ ﺑﻪ ﺟﻨﮓ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ .
ﻣﻦ ﺗﺎ ﺭﻭﺯﻱ ﮐﻪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﻞ ﻭ ﮐﺸﻮﺭﻫﺎﻱ
ﺟﻬﺎﺕ ﺍﺭﺑﻌﻪ ﻫﺴﺘﻢ ، ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺖ، ﮐﺴﻲ ﺑﻪ
ﺩﻳﮕﺮﻱ ﻇﻠﻢ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺷﺨﺼﻲ ﻣﻈﻠﻮﻡ ﻭﺍﻗﻊ ﺷﺪ ،
ﻣﻦ ﺣﻖ ﻭﻱ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻇﺎﻟﻢ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ
ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺳﺘﻤﮕﺮ ﺭﺍ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ .
ﻣﻦ ﺗﺎ ﺭﻭﺯﻱ ﮐﻪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﺴﺘﻢ ، ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺖ
ﻣﺎﻝ ﻏﻴﺮ ﻣﻨﻘﻮﻝ ﻳﺎ ﻣﻨﻘﻮﻝ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﻳﺎ ﺑﻪ
ﻧﺤﻮ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺪﻭﻥ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﺑﻬﺎﻱ ﺁﻥ ﻭ ﺟﻠﺐ ﺭﺿﺎﻳﺖ
ﺻﺎﺣﺐ ﻣﺎﻝ ، ﺗﺼﺮﻑ ﻧﻤﺎﻳﺪ
ﻣﻦ ﺗﺎ ﺭﻭﺯﻱ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﻩ ﻫﺴﺘﻢ ، ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﮐﻪ
ﺷﺨﺼﻲ ، ﺩﻳﮕﺮﻱ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻴﮕﺎﺭﻱ ﺑﮕﻴﺮﺩ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ
ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻣﺰﺩ ، ﻭﻱ ﺭﺍ ﺑﮑﺎﺭ ﻭﺍﺩﺍﺭﺩ .
ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﻋﻼﻡ ﻣﻲ ﮐﻨﻢ ، ﮐﻪ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺁﺯﺍﺩ ﺍﺳﺖ ،
ﮐﻪ ﻫﺮ ﺩﻳﻨﻲ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﻴﻞ ﺩﺍﺭﺩ ، ﺑﭙﺮﺳﺘﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻫﺮ
ﻧﻘﻄﻪ ﮐﻪ ﻣﻴﻞ ﺩﺍﺭﺩ ﺳﮑﻮﻧﺖ ﮐﻨﺪ، ﻣﺸﺮﻭﻁ ﺑﺮ ﺍﻳﻨﮑﻪ
ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺣﻖ ﮐﺴﻲ ﺭﺍ ﻏﻀﺐ ﻧﻨﻤﺎﻳﺪ، ﻭ ﻫﺮ ﺷﻐﻠﻲ ﺭﺍ
ﮐﻪ ﻣﻴﻞ ﺩﺍﺭﺩ ، ﭘﻴﺶ ﺑﮕﻴﺮﺩ ﻭ ﻣﺎﻝ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﺮ
ﻧﺤﻮ ﮐﻪ ﻣﺎﻳﻞ ﺍﺳﺖ ، ﺑﻪ ﻣﺼﺮﻑ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ ﻣﺸﺮﻭﻁ ﺑﻪ
ﺍﻳﻨﮑﻪ ﻟﻄﻤﻪ ﺑﻪ ﺣﻘﻮﻕ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﻧﺰﻧﺪ .
ﻣﻦ ﺍﻋﻼﻡ ﻣﻲ ﮐﻨﻢ ، ﮐﻪ ﻫﺮ ﮐﺲ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﺍﻋﻤﺎﻝ
ﺧﻮﺩ ﻣﻲ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﻫﻴﭻ ﮐﺲ ﺭﺍ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﻣﻨﺎﺳﺒﺖ
ﺗﻘﺼﻴﺮﻱ ﮐﻪ ﻳﮑﻲ ﺍﺯ ﺧﻮﻳﺸﺎﻭﻧﺪﺍﻧﺶ ﮐﺮﺩﻩ ،
ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﮐﺮﺩ، ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﮔﻨﺎﻫﮑﺎﺭ ﻭ ﺑﺮﻋﮑﺲ ﺑﻪ
ﮐﻠﻲ ﻣﻤﻨﻮﻉ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻳﮏ ﻓﺮﺩ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻳﺎ
ﻃﺎﻳﻔﻪ ﺍﻱ ﻣﺮﺗﮑﺐ ﺗﻘﺼﻴﺮ ﻣﻴﺸﻮﺩ ، ﻓﻘﻂ ﻣﻘﺼﺮ ﺑﺎﻳﺪ
ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﮔﺮﺩﺩ ، ﻧﻪ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ.
ﻣﻦ ﺗﺎ ﺭﻭﺯﻱ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻳﺎﺭﻱ ﻣﺰﺩﺍ ، ﺳﻠﻄﻨﺖ ﻣﻲ ﮐﻨﻢ ،
ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﻭ ﺯﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻌﻨﻮﺍﻥ ﻏﻼﻡ
ﻭ ﮐﻨﻴﺰ ﺑﻔﺮﻭﺷﻨﺪ ﻭ ﺣﮑﺎﻡ ﻭ ﺯﻳﺮ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﻣﻦ ، ﻣﮑﻠﻒ
ﻫﺴﺘﻨﺪ ، ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﻮﺯﻩ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﻭ ﻣﺎﻣﻮﺭﻳﺖ ﺧﻮﺩ ،
ﻣﺎﻧﻊ ﺍﺯ ﻓﺮﻭﺵ ﻭ ﺧﺮﻳﺪ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﻭ ﺯﻧﺎﻥ ﺑﻌﻨﻮﺍﻥ ﻏﻼﻡ
ﻭ ﮐﻨﻴﺰ ﺑﺸﻮﻧﺪ ﻭ ﺭﺳﻢ ﺑﺮﺩﮔﻲ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﮐﻠﻲ ﺍﺯ ﺟﻬﺎﻥ
ﺑﺮﺍﻓﺘﺪ .
ﻣﻦ ﺷﻬﺮﻫﺎﯼ ﻭﯾﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ ﺁﻧﺴﻮﯼ ﺩﺟﻠﻪ ﻭ
ﻋﺒﺎﺩﺗﮕﺎﻩ ﻫﺎﯼ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺳﺎﺧﺖ ﺗﺎ ﺳﺎﮐﻨﯿﻦ
ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺑﺮﺩﮔﯽ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﻞ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﻪ
ﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺯﮔﺮﺩﻧﺪ.
ﻭ ﺍﺯ ﻣﺰﺩﺍ ﺧﻮﺍﻫﺎﻧﻢ ، ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺍﺟﺮﺍﻱ ﺗﻌﻬﺪﺍﺗﻲ
ﮐﻪ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻣﻠﺘﻬﺎﻱ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﻞ ﻭ ﻣﻠﺘﻬﺎﻱ ﻣﻤﺎﻟﮏ
ﺍﺭﺑﻌﻪ ﻋﻬﺪﻩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ ، ﻣﻮﻓﻖ ﮔﺮﺩﺍﻧﺪ .
پدر ایران زمین روحت شاد 
خاک پای تو پیروز 
دلم امشب گرفت برای دیدار تو