انجمن بانیان بهبودی

نسخه‌ی کامل: سخت است
شما درحال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب‌بندی مناسب.
سخت است که هربار ؛
طاقت نیاورم که تمامش کنم.
قسم بخورم.
و بدانم که غیر ممکن ،
همین احساس بی ثبات پا بر جایی ست.
که مثل هاله ای از مه وخاکستر،
تمام روز،
در اطرافمان پرسه می زند.
و هردو، می بینمش.
و هر دو به روی خودمان نمی آوریم.
فقط در انکار این یقین لعنتی؛
با هم تفاوت داریم.
من بغض می کنم؛
تو می گویی یک شعر دیگر بخوان.
و واژه ها تار می شود؛
مبهم می شود.
می لرزد.....
وهیچ کدام از ما دست از انکار بر نمی داریم.

آرام بگیر.
روزهای زیادی نمانده.
تو می روی در گوشه ای دیگر از این بی نهایت،
خلوت می کنی.
و من برایت،
زنی می شوم که در خاطراتت،
با بغض ، شعر می خواند.
و باز با هزار فرسنگ فاصله هم؛
به روی خودت نمی آوری،
که صدایش می لرزد.

تقصیر تو نیست.
تو هیچ وقت واژه های گیج و مبهم و لرزان،
واژه های پشت پرده اندوه را؛
احساس نکرده ای.

حالا هی تو بگو شعر بخوان.
خود را به بی خیالی بزن.
گیرم که تمام شعرهای جهان را
با صدای لرزان من شنیدی.
غروب های خالی بعد از این را،
بی من،
بی شعر هایی که می لرزند.
چه می کنی؟
___________________
نیلوفر لاری پور
بر چهره ی تـو شرم نمایان شدنــی نیست
هربی سرو پا یوسفِ کنعان شدنی نیست
دیریست که از دست ِ تو خورشیدِ وجــودم
قربانیِ ابری است که باران شدنی نیست
ایمـــان تو بر معــــجزه ی عشق دروغ است
فرعون ِ ستم کار ِ مسلمان شدنی نیست
افتــــاده دل ِ بت شـــکن ِ معبـــد ِ چشمت
درآتشِ هجری که گلستان شدنی نیست
ویـران نشده خانــــه ام از سیـل ِ غــــــم ِ تو
کاشانه ی بردوش ، که ویران شدنی نیست
انگشتر خاتـــــم ،هــــم اگـــــر داشته باشــی
دیوی است درونت که سلیمان شدنی نیست
ازخوردن ِ سیب تنت ای دختـر ِ شیطان
این آدم ِ مغرور پشیمان شدنی نیست
بیهـــــــــوده چــــــرا منکر ِچشــمـان تـــــــو باشم
عاشق شده ام ، عشق که کتمان شدنی نیست
این قصــــــه ی تکــراری مـــــاه است و پلنگـــــی
این قصه ی دردی است که درمان شدنی نیست

صادق فغانی
خواب هایِ خوب و بــد

خواب هایِ خوب و بــد زیــاد می بیـنم

و هَر شـب

تـو نـزدیک هَمــان خـوابِ خوبــم هستی

فــکر می کنـم

تــا خوشبـختیم

یـک غَلـت دیــگر مانده

و ایـن غَلتــــهای لعـنتی مـن را

از خواب بیدار میکنـند هَـر شب


:سعید علیزاده پروین
تو که در فکر منی مرگ مرا سر برسان

انتظار همه را نیز به آخر برسان


همه پرورده‌ی مهرند و من آزرده‌ی قهر

خیر در کار جهان نیست، تو هم شر برسان


لاله در باغ تو رویید و شقایق پژمرد

به جگرسوختگان داغ برابر برسان


مَردم از ماتم من شاد و من از غم خشنود

شادمانم کن و اندوه مکرر برسان


مرگ یا خواب؟! چقدر این دو برادر دورند

مژده‌ی وصل برادر به برادر برسان
دل تنگم.
بی سبب.
تو دلیل دلتنگیم نیستی.
دلیل هیچ دغدغه ای نیستی.
وقتی خودت هم نمی دانی اینجا چه کار می کنی.
نمی دانی باید بمانی یا نباشی.
نمی دانی وقتی کسی دوستت داشت،
به همین بی تفاوتی مزمنت هم عادت می کند.

داستان های با پایان باز را دوست ندارم.
اما وقتی ؛
آغاز وپایان،
مدام جا عوض می کنند.
و تو بی هیچ دلیلی به رفتن رضایت نمی دهی.
ماندنت هم دردی از کسی دوا نمی کند.
فقط تاثیر مسکن ها را کم می کند.
پس چرا دلتنگم؟
این قدر بی سبب.

امسال پاییز را ندیدم.
از دست دادمش.
تمام حسرت های طلایی ام،
زیر برگهای زرد گم شد.
بس که تو نبودی.
بس که تنها بودم .
تنهایی در پاییزی که از دست رفته؛
درد بزرگی ست.
وقتی تاثیر مسکن ها را هم کم کرده ای.
وعاشق داستان هایی هستی که پایان باز دارند.
_________________
نیلوفر لاری پور
این شعر در سازمان ملل ، دنیا را لرزاند / این شعر کاندیدای شعر برگزیده سال ۲۰۰۵ شده. توسط یک کودک آفریقایی نوشته شده که در همان سال در سازمان ملل خوانده شد و استدلال شگفت انگیزی داره

وقتی به دنیا میام، سیاهم
وقتی بزرگ میشم، سیاهم
وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم
وقتی می ترسم، سیاهم
وقتی مریض میشم، سیاهم
وقتی می میرم، هنوزم سیاهم…

و تو، آدم سفید..

وقتی به دنیا میای، صورتی ای
وقتی بزرگ میشی، سفیدی
وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی
وقتی سردت میشه، آبی ای
وقتی می ترسی، زردی
وقتی مریض میشی، سبزی
و وقتی می میری، خاکستری ای…
و تو به من میگی رنگین پوست؟
[تصویر:  1398327006721.jpg]
در خيالات خودم در زير باراني که نيست !!!!

ميرسم با تو به خانه ، از خياباني که نيست !!!!

مي نشيني روبرويم ، خستگي در مي کني 

چاي مي ريزم برايت ، توي فنجاني که نيست !!!!

بازمي خندي و مي پرسي که حالت بهتر است ؟

باز مي خندم که خيلي ، گر چه مي داني که نيست !!!!

شعر مي خوانم برايت ، واژه ها گل مي کنند

 
ياس و مريم مي گذارم توي گلداني که نيست !!!!

چشم مي دوزم به چشمت ، مي شود آيا کمي

 
دستهايم را بگيري ، بين دستاني که نيست ؟!!!!

وقت رفتن مي شود ، با بغض مي گويم نرو

 
پشت پايت اشک مي ريزم ، روي ايواني که نيست !!!!

مي روي و خانه لبريز از نبودت مي شود 

باز تنها مي شوم ، با ياد مهماني که نيست !!!!

بعد تو اين کار هرروز من است 

باور اين که نباشي ، کار آساني که نيست !!!!

 
به کجا چنین شتابان ؟
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان ؟
همه آرزویم اما چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان ؟
به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم
سفرت به خیر !‌ اما تو و دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را
!