انجمن بانیان بهبودی

نسخه‌ی کامل: حافظ
شما درحال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب‌بندی مناسب.
0000CD]

مى ده كه نوعروس چمن حد حسن يافت كار اين زمان ز صنعت دلاله مى رود
شكر شكن شوند همه طوطيان هند زين قند پارسى كه به بنگاله مى رود
طى مكان ببين و زمان در سلوك شعر كاين طفل يكشبه ره يك ساله مى رود
آن چشم جادوانه ء عابد فريب بين كش كاروان سحر ز دنباله مى رود
خوى كرده مى خرامد و بر عارض سمن از شرم روى او عرق و ژاله مى رود(189)
از ره مرو به عشوه ء دنيا كه اين عجوز مكاره مى نشيند و محتاله مى رود
باد بهار مى وزد از گلستان شاه وز ژاله باده در قدح لاله مى رود
حافظ ز شوق مجلس سلطان غياث دين
غافل مشو كه كار تو از ناله مى رود


[size=large]گويند سنگ لعل شود در مقام صبر آرى شود و ليك به خون جگر شود
خواهم شدن به ميكده گريان و داد خواه كز دست غم خلاص من آن جا مگر شود
از هر كرانه تير دعا كرده ام روان باشد كز آن ميانه يكى كارگر شود
اى جان حديث ما بر دلدار بازگو ليكن چنان مگو كه صبا را خبر شود
از كيمياى مهر تو زر گشت روى من آرى به يمن لطف شما خاك زر شود
در تنگناى حيرتم از نخوت رقيب يا رب مباد آنكه گدا معتبر شود
بس نكته غير حسن ببايد كه تا كسى مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
اين سركشى كه كنگره ء كاخ وصل راست سرها بر آستانه ء او خاك در شود(190)
حافظ چونافه ء سر زلفش بدست تست
دم در كش ارنه باد صبا را خبر شود


[font=Arial]
گر چه بر واعظ شهر اين سخن آسان نشود تا ريا ورزد و سالوس مسلمان نشود
رندى آموز و كرم كن كه نه چندان هنرست حيوانى كه ننوشد مى و انسان نشود
گوهر پاك ببايد كه شود قابل فيض ورنه هر سنگ و گلى لؤ لؤ و مرجان نشود
اسم اعظم بكند كار خود اى دل خوش باش كه به تلبيس و حيل ديو مسلمان نشود(191)
عشق مى ورزم و اميد كه اين فن شريف چون هنرهاى دگر موجب حرمان نشود
دوش مى گفت كه فردا بدهم كام دلت سببى ساز خدايا كه پشيمان نشود
حسن خلقى ز خدا مى طلبم خوى ترا تا دگر خاطر ما از تو پريشان نشود
ذره را تا نبود همت عالى حافظ
طالب چشمه ء خورشيد درخشان نشود

غزل شماره 223 تعداد ابيات 1 - 7

گر من از باغ تو يك ميوه بچينم چه شود پيش پائى به چراغ تو ببينم چه شود
يا رب اندر كنف سايه ء آن سرو بلند گر من سوخته يك دم بنشينم چه شود
آخر اى خاتم جمشيد همايون آثار گر فتد عكس تو بر لعل نگينم چه شود(192)
واعظ شهر چو مهر ملك و شحنه گزيد من اگر مهرنگارى بگزينم چه شود
عقلم از خانه بدر رفت و گر مى اينست ديدم از پيش كه در خانه ء دينم چه شود
صرف شد عمر گرانمايه به معشوقه و مى تا از آنم چه به پيش آيد ازينم چه شود
خواجه دانست كه من عاشقم و هيچ نگفت
حافظ ار نيز بداند كه چنينم چه شود

غزل شماره 224 تعداد ابيات 1 - 7

بخت از دهان دوست نشانم نمى دهد دولت خبر ز راز نهانم نمى دهد
از بهر بوسه زلبش جان همى دهم اينم همى ستاند و آنم نمى دهد
مردم درين فراق و در آن پرده راه نيست يا هست و پرده دار نشانم نمى دهد
شكر به صبر دست دهد عاقبت ولى بد عهدى زمانه امانم نمى دهد
زلفش كشيد باد صبا چرخ سفله بين كانجا مجال باد وزانم نمى دهد
چندانكه بر كنار چو پرگار مى شدم (193) دوران چو نقطه ره به ميانم نمى دهد
گفتم روم به باغ و ببينم جمال دوست
حافظ ز آه و ناله امانم نمى دهد

غزل شماره 225 تعداد ابيات 1 - 9

ابر آذارى برآمد باد نوروزى وزيد وجه مى مى خواهم و مطرب كه مى گويد رسيد
شاهدان در جلوه و من شرمسار كيسه ام بار عشق و مفلسى صعب است ، مى بايد كشيد(194)
قحط جودست آبروى خود نمى بايد فروخت باده و گل از بهاى خرقه مى بايد خريد
گوئيا خواهد گشود از دولتم كارى كه دوش من همى كردم دعا و صبح صادق مى دميد
بالبى و صد هزاران خنده آمد گل به باغ از كريمى گوئيا در گوشه اى بوئى شنيد
دامنى گر چاك شد در عالم رندى چه باك جامه اى در نيكنامى نيز مى بايد دريد
اين لطايف كز لب لعل تو من گفتم كه گفت وين تطاول كز سر زلف تو من ديدم كه ديد
عدل سلطان گر نپرسد حال مظلومان عشق گوشه گيران را ز آسايش طمع بايد بريد
تير عاشق كش ندانم بر دل حافظ كه زد
اين قدر دانم كه از شعر ترش خون مى چكيد

غزل شماره 226 تعداد ابيات 1 - 9

جهان بر ابروى عيد از هلال وسمه كشيد هلال عيد در ابروى يار بايد ديد
شكسته گشت چو پشت هلال قامت من كمان ابروى يارم چو وسمه باز كشيد
مگر نسيم خطت صبح در چمن بگذشت كه گل به بوى تو بر تن چو صبح جامه دريد
بيا كه با تو بگويم غم ملالت دل چرا كه بى تو ندارم مجال گفت و شنيد
نبود چنگ و رباب و نبيد و عود كه بود گل وجود من آغشته ء گلاب و نبيد
بهاى وصل تو گر جان بود خريدارم كه جنس خوب مبصر به هر چه ديد خريد
چو ماه روى تو در شام زلف مى ديدم شبم بروى تو روشن چو روز مى گرديد
به لب رسيد مرا جان و بر نيامد كام به سر رسيد اميد و طلب به سر نرسيد
ز شوق روى تو حافظ نوشت حرفى چند
بخوان ز نظمش و در گوش كن چو مرواريد

غزل شماره 227 تعداد ابيات 1 - 11

رسيد مژده كه آمد بهار و سبزه دميد وظيفه گر برسد مصرفش گلست و نبيد
صفير مرغ بر آمد بط شراب كجاست فغان فتاد به بلبل نقاب گل كه كشيد
ز ميوه هاى بهشتى چه ذوق در يابد هر آن كه سيب زنخدان شاهدى نگزيد
ز روى ساقى مهوش گلى بچين امروز كه گرد عارض بستان خط بنفشه دميد
مكن ز غصه شكايت كه در طريق طلب به راحتى نرسيد آن كه زحمتى نكشيد
چنان كرشمه ساقى دلم ز دست ببرد كه با كسى دگرم نيست برگ گفت و شنيد
من اين مرقع رنگين چو گل بخواهم سوخت كه پير باده فروشش به جرعه اى نخريد
عجايب ره عشق اى رفيق بسيار است ز پيش آهوى اين دشت شير نر برميد
بكوى عشق منه بى دليل راه قدم كه گم شد آنكه درين ره به رهبرى نرسيد
خداى را مددى اى دليل راه حرم كه نيست باديه عشقرا كرانه پديد
بهار مى گذرد دادگسترا درياب
كه رفت موسم و حافظ هنوز مى نچشيد(195)

غزل شماره 228 تعداد ابيات 1 - 8

اگر به باده ء مشكين دلم كشد شايد كه بوى خير ز زهد ريا نمى آيد
جهانيان همه گر منع من كنند از عشق من آن كنم كه خداوندگار فرمايد
طمع ز فيض كرامت مبر كه خلق كريم گنه ببخشد و بر عاشقان ببخشايد
مقيم حلقه ء ذكرست دل بدان اميد كه حلقه اى ز سر زلف يار بگشايد
ترا كه حسن خدا داده هست و حجله ء بخت چه حاجتست كه مشاطه ات بيارايد
چمن خوشست و هوا دلكش است و مى بى غش كنون به جز دل خوش هيچ در نمى آيد
جميله ايست عروس جهان ولى هشدار كه اين مخدره در عقد كس نمى آيد(196)
بلا به گفتمش اى ماهرخ چه باشد اگر بيك شكر ز تو دلخسته اى بيا سايد
به خنده گفت كه حافظ خداى را مپسند
كه بوسه ء تو رخ ماه را بيالايد

غزل شماره 229 تعداد ابيات 1 - 8

بر سر آنم كه گر ز دست بر آيد دست به كارى زنم كه غصه سر آيد
خلوت دل نيست جاى صحبت اضداد ديو چو بيرون رود فرشته در آيد
صحبت حكام ظلمت شب يلداست نور ز خورشيد جوى بو كه بر آيد
بر در ارباب بى مروت دنيا چند نشينى كه خواجه كى به در آيد
ترك گدائى مكن كه گنج بيابى از نظر رهروى كه در گذر آيد
صالح و طالح متاع خويش نمودند تا كه قبول افتد و كه در نظر آيد
بلبل عاشق تو عمر خواه كه آخر باغ شود سبز و شاخ گل به بر آيد(197)
غفلت حافظ درين سراچه عجب نيست
هر كه به ميخانه رفت بى خبر آيد

غزل شماره 230 تعداد ابيات 1 - 8

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آيد گفتم كه ماه من شو گفتا اگر بر آيد
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بياموز گفتا ز ماهرويان اين كار كمتر آيد(198)
گفتم كه بر خيالت راه نظر ببندم گفتا كه شبروست او از راه ديگر آيد
گفتم كه بوى زلفت گمراه عالمم كرد گفتا اگر بدانى هم اوت رهبر آيد
گفتم خوشا هوائى كز باغ عشق خيزد(199) گفتا خنك نسيمى كز كوى دلبر آيد
گفتم كه نوش لعلت ما را به آرزو كشت گفتاتو بندگى كن كوبنده پرور آيد
گفتم دل رحيمت كى عزم صلح دارد گفتا مگوى باكس تا وقت آن در آيد
گفتم زمان عشرت ديدى كه چون سر آمد
گفتا خموش حافظ كاين غصه هم سر آيد

غزل شماره 231 تعداد ابيات 1 - 8

دست از طلب ندارم تا كام من بر آيد يا تن رسد به جانان يا جان زتن بر آيد
بگشاى تربتم رابعد از وفات و بنگر كز آتش درونم دود از كفن برآيد
بنماى رخ كه خلقى واله شوند و حيران بگشاى لب كه فرياد از مرد و زن برآيد
جان برلبست و حسرت در دل كه از لبانش نگرفته هيچ كامى جان از بدن برآيد
از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم خود كام تنگدستان كى زان دهن برآيد
گويند ذكر خيرش در خيل عشقبازان
هر جا كه نام حافظ در انجمن برآيد

غزل شماره 232 تعداد ابيات 1 - 7

چو آفتاب مى از مشرق پياله بر آيد ز باغ عارض ساقى هزار لاله بر آيد
نسيم در سر گل بشكند كلاله ء سنبل چو از ميان چمن بوى آن كلاله برآيد
حكايت شب هجران نه آن حكايت حاليست كه شمه اى ز بيانش به صد رساله برآيد
ز گرد خوان نگون فلك مدار توقع نتوان داشت كه بى ملالت صد غصه يك نواله برآيد
گرت چو نوح نبى صبر هست در غم طوفان بلا بگردد و كام هزار ساله برآيد
به سعى خود نتوان برد پى بگوهر مقصود خيال باشد كاين كار بى حواله برآيد
نسيم زلف تو چون بگذرد به تربت حافظ
ز خاك كالبدش صد هزار لاله برآيد

غزل شماره 233 تعداد ابيات 1 - 7

زهى خجسته زمانى كه يار باز آيد به كام غمزدگان غمگسار باز آيد
به پيش خيل خيالش كشيدم ابلق چشم بدان اميد كه آن شهسوار بازآيد
مقيم بر سر راهش نشسته ام چون گرد بدان هوس كه بدين رهگذار بازآيد
اگر نه در خم چوگان او رود سر من ز سر نگويم و سر خود چه كار بازآمد
دلى كه با سر زلفين او قرارى داد گمان مبر كه بدان دل قرار بازآيد
چه جورها كه كشيدند بلبلان از دى به بوى آن كه دگر نوبهار باز آيد
ز نقش بند قضا هست اميد آن حافظ
كه همچو سرو به دستم نگار باز آيد(200)

غزل شماره 234 تعداد ابيات 1 - 8

اگر آن طاير قدسى ز درم باز آيد عمر بگذشته به پيرانه سرم بازآيد
كوس نو دولتى از بام سعادت بزنم گر ببينم كه مه نو سفرم بازآيد
دارم اميد برين اشك چو باران كه دگر برق دولت كه برفت از نظرم بازآيد
آن كه تاج سر من خاك كف پايش بود از خدا مى طلبم تا به سرم بازآيد
خواهم اندر عقبش رفت ، به ياران عزيز شخصم ار باز نيايد خبرم بازآيد
گر نثار قدم يار گرامى نكنم گوهر جان به چه كار دگرم بازآيد
ما نعش غلغل چنگست و شكر خواب صبوح ورنه گر بشنود آه سحرم بازآيد
آرزومند رخ شاه چو ماهم حافظ
همتى تابه سلامت ز درم بازآيد

غزل شماره 235 تعداد ابيات 1 - 9

مژده اى دل كه مسيحا نفسى مى آيد كه ز انفاس خوشش بوى كسى مى آيد (201)
از غم هجر مكن ناله و فرياد كه دوش زده ام فالى و فرياد رسى مى آيد
زاتش وادى ايمن نه منم خرم و بس موسى اينجا به اميد قبسى (202) مى آيد
هيچ كس نيست كه در كوى تواش راهى نيست هر كس اينجا بطريق هوسى مى آيد
كس ندانست كه منزلگه معشوق كجاست اين قدر هست كه بانگ جرسى مى آيد
جرعه اى ده كه به ميخانه ارباب كرم هر حريفى ز پى ملتمسى مى آيد
دوسترا گر سر پرسيدن بيمار غمست گو بران خوش كه هنوزش نفسى مى آيد
خبر بلبل اين باغ بپرسيد كه من ناله يى مى شنوم كز قفسى مى آيد
يار دارد سر صيد دل حافظ ياران
شاهبازى به شكار مگسى مى آيد

غزل شماره 236 تعداد ابيات 1 - 9

نفس برآمد و كام از تو بر نمى آيد فغان كه بخت من از خواب در نمى آيد
درين خيال به سر شد زمان عمر و هنوز بلاى زلف سياهت به سر نمى آيد
بسم حكايت دل هست با نسيم سحر ولى به بخت من امشب سحر نمى آيد
قد بلند ترا تا ببر نمى گيرم درخت كام و مرادم ببر نمى آيد
ز شست صدق گشادم هزار تير دعا ولى چه سود يكى كارگر نمى آيد
مگر بروى دلاراى يار ما ورنى به هيچ وجه دگر كار بر نمى آيد
صبا به چشم من انداخت خاكى از كويش كه آب زندگيم در نظر نمى آيد
مقيم زلف تو شد دل كه خوش سوادى ديد وز ان غريب بلاكش خبر نمى آيد
ز بس كه شد دل حافظ رميده از همه كس
كنون ز حلقه ء زلفت بدر نمى آيد

غزل شماره 237 تعداد ابيات 1 - 7

معاشران ز حريف شبانه ياد آريد حقوق بندگى مخلصانه ياد آريد
به وقت سرخوشى از آه و ناله ء عشاق به صوت و نغمه ء چنگ و چغانه ياد آريد
چولطف باده كند جلوه در رخ ساقى ز عاشقان به سرود و ترانه ياد آريد
چو در ميان مراد آوريد دست اميد ز عهد صحبت ما در ميانه ياد آريد
نمى خوريد زمانى غم وفاداران ز بى وفائى دور زمانه ياد آريد
سمند دولت اگر چند سر كشيده رود ز همرهان به سر تازيانه ياد آريد
به وجه مرحمت اى ساكنان صدر جلال
ز روى حافظ و اين آستانه ياد آريد

غزل شماره 238 تعداد ابيات 1 - 9

بيا كه رايت منصور پادشاه رسيد نويد فتح و بشارت به مهر و ماه رسيد
جمال بخت زروى ظفر نقاب انداخت كمال عدل به فرياد داد خواه رسيد
سپهر دور خوش اكنون كند كه ماه آيد جهان به كام دل اكنون رسد كه شاه رسيد
ز قاطعان طريق اين زمان شوند ايمن قوافل دل و دانش كه مرد راه رسيد
عزيز مصر به رغم برادران غيور ز قعر چاه بر آمد به اوج ماه رسيد
كجاست صوفى دجال فعل ملحد شكل بگو بسوز كه مهدى دين پناه رسيد
صبا بگو كه چها بر سرم درين غم عشق ز آتش دل سوزان و دود آه رسيد
ز شوق روى تو شاها بدين اسير فراق همان رسيد كز آتش به برگ كاه رسيد
مرو به خواب كه حافظ به بارگاه قبول
ز ورد نيم شب و درس صبحگاه رسيد

غزل شماره 239 تعداد ابيات 1 - 12

بوى خوش تو هر كه ز باد صبا شنيد از يار آشنا سخن آشنا شنيد
اى پادشاه سايه ز درويش وامگير(203) كاين گوش بس حكايت شاه و گدا شنيد
سر خدا كه عارف سالك به كس نگفت در حيرتم كه باده فروش از كجا شنيد
يا رب كجاست محرم رازى كه يك زمان دل شرح آن دهد كه چه گفت و چها شنيد
اينش سزا نبود دل حق گزار من كز غمگسار خود سخن ناسزا شنيد
محروم اگر شدم ز سر كوى او چه شد از گلشن زمانه كه بوى وفا شنيد
ساقى بيا كه عشق ندا مى كند بلند كانكس كه گفت قصه ء ما هم زما شنيد
خوش مى كنم به باده ء مشكين مشام جان كز دلق پوش صومعه بوى ريا شنيد
ما باده زير خرقه نه امروز مى خوريم بس دور شد كه گنبد چرخ اين صداشنيد
ما مى ببانگ چنگ نه امروز مى كشيم (204) صد بار پير ميكده اين ماجرا شنيد
پند حكيم عين صواب است و محض خير فرخنده بخت ، آنكه بسمع رضا شنيد(205)
حافظ وظيفه ء تو دعا گفتن است و بس
در بند آن مباش كه نشنيد يا شنيد

غزل شماره 240 تعداد ابيات 1 - 8

معاشران گره از زلف يار باز كنيد شبى خوشست بدين قصه اش دراز كنيد(206)
حضور خلوت انس است و دوستان جمعند و ان يكاد بخوانيد و در فراز كنيد
رباب و چنگ به بانگ بلند مى گويند كه گوش هوش به پيغام اهل راز كنيد
به جان دوست كه غم پرده بر شما ندرد گر اعتماد بر الطاف كار ساز كنيد
ميان عاشق و معشوق فرق بسيارست چو يار ناز نمايد شما نياز كنيد
نخست موعظه ء پير صحبت اين حرفست كه از مصاحب ناجنس احتراز كنيد
هر آن كسى كه در اين حلقه نيست زنده به عشق بر او نمرده به فتوى من نماز كنيد
و گر طلب كند انعامى از شما حافظ
حوالتش به لب يار دلنواز كنيد

غزل شماره 260 - 241
غزل شماره 241 تعداد ابيات 1 - 12

الا اى طوطى گوياى اسرار مبادا خاليت شكر ز منقار
سرت سبز و دلت خوش باد جاويد كه خوش نقشى نمودى از خط يار
سخن سر بسته گفتى با حريفان خدا را زين معما پرده بردار
بروى ما زن از ساغر گلابى كه خواب آلوده ايم اى بخت بيدار
چه ره بود اين كه زد در پرده مطرب كه مى رقصند باهم مست و هشيار
از آن افيون كه ساقى در مى افكند حريفان را نه سر ماند نه دستار
سكندر را نمى بخشند آبى به زور و زر ميسر نيست اين كار
بيا و حال اهل درد بشنو به لفظ اندك و معنى بسيار
بت چينى عدوى دين و دلهاست خداوندا دل و دينم نگهدار
به مستوران مگر اسرار مستى حديث جان مگو با نقش ديوار
به يمن دولت منصورشاهى علم شد حافظ اندر نظم اشعار
خداوندى به جاى بندگان كرد
خداوندا ز آفاتش نگهدار

غزل شماره 242 تعداد ابيات 1 - 10

عيدست و آخر گل و ياران در انتظار(207) ساقى به روى شاه ببين ماه و مى بيار
دل بر گرفته بودم از ايام گل ولى كارى بكرد همت پاكان روزه دار
دل در جهان مبند و به مستى سؤ ال كن از فيض جام و قصه ء جمشيد كامگار
جز نقد جان به دست ندارم شراب كو كان نيز بر كرشمه ء ساقى كنم نثار
خوش دولتيست خرم و خوش خسروى كريم يا رب ز چشم زخم زمانش نگاه دار
مى خور به شعر بنده كه زيبى دگر دهد جام مرصع تو بدين درّ شاهوار
گر فوت شد سحور چه نقصان صبوح هست از مى كنند روزه گشا طالبان يار
زانجا كه پرده پوشى عفو كريم تست بر قلب ما ببخش كه نقديست كم عيار
ترسم كه روز حشر عنان بر عنان رود تسبيح شيخ و خرقه ء رند شراب خوار
حافظ چو رفت روزه و گل نيز مى رود
ناچار باده نوش كه از دست رفت كار

غزل شماره 243 تعداد ابيات 1 - 8

صبا ز منزل جانان گذر دريغ مدار وزو به عاشق بى دل خبر دريغ مدار
به شكر آن كه شكفتى به كام بخت اى گل نسيم وصل ز مرغ سحر دريغ مدار
حريف عشق تو بودم چو ماه نو بودى كنون كه ماه تمامى نظر دريغ مدار
كنون كه چشمه ء قندست لعل نوشينت سخن بگوى وز طوطى شكر دريغ مدار
مكارم تو بآفاق مى برد شاعر ازو وظيفه و زاد سفر دريغ مدار(208)
جهان و هر چه در او هست سهل و مختصرست زاهل معرفت اين مختصر دريغ مدار
غبار غم برود حال خوش شود حافظ
تو آب ديده ازين رهگذر دريغ مدار

غزل شماره 244 تعداد ابيات 1 - 7

اى صبا نكهتى از كوى فلانى به من آر زار و بيمار غمم راحت جانى به من آر
قلب بى حاصل ما را بزن اكسير مراد يعنى از خاك در دوست نشانى به من آر
در كمينگاه نظر با دل خويشم جنگست ز ابرو و غمزه ء او تيرو كمانى به من آر
در غريبى و فراق و غم دل پير شدم ساغر مى ز كف تازه جوانى به من آر
منكران را هم ازين مى دو سه ساغر بچشان و گر ايشان نستانند روانى به من آر
ساقيا عشرت امروز به فردا مفكن يا ز ديوان قضا خط امانى به من آر
دلم از دست بشد دوش چو حافظ مى گفت
كاى صبا نكهتى از كوى فلانى به من آر

غزل شماره 245 تعداد ابيات 1 - 10

اى صبا نكهتى از خاك ره يار بيار ببر اندوه دل و مژده دلدار بيار
نكته روح فزا از دهن دوست بگو نامه اى خوش خبر از عالم اسرار بيار
تا معطر كنم از لطف نسيم تو مشام شمه اى از نفحات نفس يار بيار
به وفاى تو كه خاك ره آن يار عزيز بى غبارى كه پديد آيد از اغيار بيار
گردى از رهگذر دوست به كورى رقيب بهر آسايش اين ديده ء خونبار بيار
خامى و ساده دلى شيوه ء جانبازان نيست خبرى از بر آن دلبر عيار بيار
شكر آن را كه تو در عشرتى اى مرغ چمن به اسيران قفس مژده ء گلزار بيار
كام جان تلخ شد از صبر كه كردم بى دوست عشوه اى زان لب شيرين شكريار بيار
روزگاريست كه دل چهره ء مقصود نديد ساقيا آن قدح آينه كردار بيار
دلق حافظ به چه ارزد به مى اش رنگين كن
وانگهش مست و خراب از سر بازار بيار


next page
fehrest page

back page

همیشه به قلبتان گوش دهید

اگر چه در سمت چپ شما قرار دارد

همیشه راست خواهد گفت
درد عشقی کشیده‌ام که مپرس
زهر هجری چشیده‌ام که مپرس
گشته‌ام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیده‌ام که مپرس
آن چنان در هوای خاک درش
می‌رود آب دیده‌ام که مپرس
من به گوش خود از دهانش دوش
سخنانی شنیده‌ام که مپرس
سوی من لب چه می‌گزی که مگوی
لب لعلی گزیده‌ام که مپرس
بی تو در کلبه گدایی خویش
رنج‌هایی کشیده‌ام که مپرس
همچو حافظ غریب در ره عشق
به مقامی رسیده‌ام که مپرس

حافظ
[تصویر:  281.png]
[تصویر:  images?q=tbn:ANd9GcR0RewNSlMA6KUGQfwJlTp...uKoR5_npZl]
اگر به باده ء مشكين دلم كشد شايد............ كه بوى خير ز زهد ريا نمى آيد
جهانيان همه گر منع من كنند از عشق....... من آن كنم كه خداوندگار فرمايد
طمع ز فيض كرامت مبر كه خلق كريم......... گنه ببخشد و بر عاشقان ببخشايد
مقيم حلقه ء ذكرست دل بدان اميد............. كه حلقه اى ز سر زلف يار بگشايد
ترا كه حسن خدا داده هست و حجله ء بخت............ چه حاجتست كه مشاطه ات بيارايد
چمن خوشست و هوا دلكش است و مى بى غش........ كنون به جز دل خوش هيچ در نمى آيد
جميله ايست عروس جهان ولى هشدار........ كه اين مخدره در عقد كس نمى آيد
 بلا به گفتمش اى ماهرخ چه باشد.............. اگر بيك شكر ز تو دلخسته اى بيا سايد
به خنده گفت كه حافظ خداى را مپسند.............. كه بوسه ء تو رخ ماه را بيالايد

 
بيستم مهر ماه بزرگداشت حافظ بود ...روحش شاد يادش گرامي ...تصویر: images/smilies/heart.gif

حافظ علم و ادب و رز كه در مجلس خاص ...
هر كه را نيست ادب لايق صححبت نبود ...