انجمن بانیان بهبودی

نسخه‌ی کامل: عجیب دلم تنگه دستاتو....
شما درحال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب‌بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3
باز کن ،
مشت هایی را که پرچم تمام هویتت شده
من دلم برای تو عجیب تنگ است ...پرچمت را به زیر بیار
پشت این پیروزی ، شکست تمام من و توست
مشت هایت را باز کن و بگذار دست هایت نفس بکشند
لابلای انگشتان تو آشیان انگشتان من است ...
دست هایم را به خانه راه بده ... مرا از این تحریم لعنتی ،از این زمهریر تکراری نجات بده ، من دلم برای تو ، برای خانه ، برای لبخندهای ساده ی کودکی هایمان عجیب تنگ شده ... مشت هایت را باز کن ، این دست ها به صورتت نمی آیند ...
من دلم برای تو
برای خودم تنگ شده
هیلا صدیقی
ﻣـﻦ
ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺷﻤﺎ
ﻣﻨﺘﻈﺮ ﮐﺴﯽ ﺑﻮﺩﻡ
ﮐﻪ ﻧﯿـﺎﻣﺪ...

ﺳﯿﺪﻋﻠﯽ ﺻﺎﻟﺤﯽ
از نفس افتاده اند ! دیگر صدای خش خش شان نمی آید ، برگ ها هم پاییز نبودنت را تاب نیاورده اند ، کاش زودتر تمام شود

من و ماه همدیگر را خوب درک میکنیم
که چرا شبها خوب می درخشد !
شاید کسی لمس کند تنهایی اش را
عادت ندارم درد دلم را به همه بگويم….

پس خاكش ميكنم.

زير چهره خندانم…

تا همه فكركنند…

نه غمي دارم نه قلبي…
من در این تاریکی

فکر یک بره روشن هستم

که بیاید علف خستگی ام را بچرد



من در این تاریکی

امتداد تر بازوهایم را

زیر بارانی می بینم

که دعاهای نخستین بشر را تر کرد



من در این تاریکی

در گشودم به چمنهای قدیم

به طلایی هایی

که به دیوار اساطیر تماشا کردیم



من در این تاریکی

ریشه ها را دیدم

و برای بته نورس مرگ

آب را معنی کردم
چه قدر عجیبه زندگی !
تا گریه نکنی کسی نوازشت نمیکنه
تا قصد رفتن نکنی کسی نمیگه بمون
تا نری کسی قدرتو نمیدونه
تا نمیری کسی دلش برات تنگ نمیشه !
ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻮ ﻓﮑﺮﻩ ﻭ ﺳﺎﮐﺘﻪ …
ﺯﯾﺎﺩ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﻗﺎﻃﯽ ﻧﻤﯿﺸﻪ …
ﺁﺩﻡِ ﺧﻮﺩﺧﻮﺍﻫﯽ ﻧﯿﺴﺖ،
ﺍﻭﻥ ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎﺳﺖ …
ﺩﻟﺸﻮ ﺷﮑﺴﺘﻦ …
ﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﺮﺵ ﻧﺬﺍﺭﯾﻦ …
من حسرت دیدار تو دارم به که گویم
از بهر تو من ابر بهارم به که گویم
غیر از تو کسی را به خدا دوست ندارم
از نرگس چشم تو خمارم به که گویم


به نام خدائی که هستی را با مرگ ، دوستی را یک رنگ
زندگی را با رنگ ، عشق را رنگارنگ ، رنگین کمان را هفت رنگ
شاپرک را صد رنگ ، و مرا دلتنگ تو آفرید . . .
هزار بارهم که از این شانه به آن شانه بغلتی
این شب صبح نمی شود
وقتی دلتنگ باشی !

سید علی صالحی
در شب کوچک من، افسوس

باد با برگ درختان میعادی دارد

در شب کوچک من دلهره‌ی ویرانی‌ست



گوش کن

وزش ظلمت را می‌شنوی؟

من غریبانه به این خوشبختی می‌نگرم



در شب اکنون چیزی می‌گذرد

ماه سرخ است و مشوش

و بر این بام که هر لحظه در او بیم فروریختن است



ابرها همچون انبوه عزاداران

لحظه‌ی باریدن را گوئی منتظرند



لحظه‌ای

و پس از آن، هیچ

پشت این پنجره شب دارد می‌لرزد

و زمین دارد

بازمی‌ماند از چرخش

پشت این پنجره یک نامعلوم

نگران من و توست
صفحه‌ها: 1 2 3