انجمن بانیان بهبودی

نسخه‌ی کامل: محبت 2
شما درحال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب‌بندی مناسب.
محبت آتشی در جانم افروخت که تا دامان محشر بایدم سوخت

عجب پیراهنی بهرم بریدی که خیاط اجل میبایدش دوخت
تا بر نخیزی از سر دنیا و هر چه هست با یار خویشتن نتوانی دمی نشست
خدایا داد از این دل داد از دل
نگشتم یک زمان من شاد از این دل

چو فردا داد خواهان داد خواهند
بر آرم من دو صد فریاد از این دل
باغ در ایام بهاران خوش است

موسم گل با رخ یاران خوشست

چون گل نوروز کند نافه باز

نرگس سرمست در آید به ناز

همین امروز یا فردا تو را از دست خواهم داد
چگونه بگذرم از تو بگویم هرچه باداباد ؟
مگر هر قصه ی شیرین شبی پایان نمیگیرد ؟
و تو آن قصه ای هستی که بی آغاز میمیرد …
تکیه کردم بر وفای او غلط کردم غلط
باختم جان در هوای او غلط کردم غلط
دل به دلبر گر سپاری دل بری
دل بری کن تا بیابی دلبری
هرکه انسانست از این سان خوانمش
آن چنان انسان بسی به از پری
از سر سر در گذر چون عاشقان
عشقبازی نیست کار سرسری