انجمن بانیان بهبودی

نسخه‌ی کامل: مهدی اخوان ثالث
شما درحال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب‌بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2
[تصویر:  1386180735881.jpg]
ز ظلمت ِ رمیده خبر می‌دهد سحر
شب رفت و با سپیده خبر می‌دهد سحر
در چاه ِ بیم، امید به ماه ِ ندیده داشت
و اینک ز مهر ِ دیده خبر می‌دهد سحر
از اختر ِ شبان، رمهٔ شب رمید و رفت
وز رفته و رمیده خبر می‌دهد سحر
زنگار خورد جوشن ِ شب را، به نوشخند
از تیغ ِ آبدیده خبر می‌دهد سحر
باز از حریق ِ بیشهٔ خاکسرین فلق
آتش به جان خریده خبر می‌دهد سحر
از غمز و ناز انجم و از رمز و راز ِ شب
بس دیده و شنیده خبر می‌دهد سحر
نطغ ِ شَبَق مرصع و خنجر زُمُرّداب
با حنجر ِ بریده خبر می‌دهد سحر
بس شد شهید ِ پردهٔ شب‌ها، شهاب‌ها
و آن پرده‌های دریده خبر می‌دهد سحر
آه، آن پریده رنگ که بود و چه شد، کز او
رنگش ز ِ رخ پریده خبر می‌دهد سحر؟
چاووشخوان ِ قافلهٔ روشنان، امید!
از ظلمت ِ رمیده خبر می‌دهد سحر
زمستان

سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
سرها در گريبان است
كسي سر بر نيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را
نگه جز پيش پا را ديد ، نتواند
كه ره تاريك و لغزان است
وگر دست محبت سوي كسي يازي
به اكراه آورد دست از بغل بيرون
كه سرما سخت سوزان است
نفس ، كز گرمگاه سينه مي آيد برون ، ابري شود تاريك
چو ديدار ايستد در پيش چشمانت
نفس كاين است ، پس ديگر چه داري چشم
ز چشم دوستان دور يا نزديك ؟
مسيحاي جوانمرد من ! اي ترساي پير پيرهن چركين
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آي
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوي ، در بگشاي

منم من، ميهمان هر شبت، لولي وش مغموم
منم من، سنگ تيپاخورده ي رنجور
منم ، دشنام پس آفرينش ، نغمه ي ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بيرنگ بيرنگم
بيا بگشاي در، بگشاي ، دلتنگم
حريفا ! ميزبانا ! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مي لرزد

تگرگي نيست، مرگي نيست
صدايي گر شنيدي، صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را كنار جام بگذارم
چه مي گويي كه بيگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فريبت مي دهد ، بر آسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست

حريفا ! گوش سرما برده است اين ، يادگار سيلي سرد زمستان است
و قنديل سپهر تنگ ميدان ، مرده يا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود ، پنهان است
حريفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز يكسان است

سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
هوا دلگير ، درها بسته ، سرها در گريبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگين
درختان اسكلتهاي بلور آجين
زمين دلمرده ، سقف آسمان كوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است
از تهی سرشار،
جویبار لحظه‌ها جاریست.
چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب، واندر آب بیند سنگ،
دوستان و دشمنان را می‌شناسم من.
زندگی را دوست می‌دارم؛
مرگ را دشمن.
وای، اما – با که باید گفت این؟ - من دوستی دارم
که به دشمن خواهم از او التجا بردن.
جویبار لحظه‌ها جاری.
به دیدارم بیا هرشب ، به دیدارم بیا هر شب

دراین تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند
دلم تنگ است
بیا ای روشن ، ای روشن تر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها
دلم تنگ است
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده ، وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهیها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه ِ من درین برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ
به دیدارم بیا ، ای هم گناه ، ای مهربان با من
که اینان زود می پوشند رو در خوابهای بی گناهی ها
و من می مانم و بیداد بی خوابی
در این ایوان سرپوشیده ی متروک
شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست
که درخوابند آن نیلوفر آبی و ماهیها، پرستوها
بیا امشب که بس تاریک و تنهایم
بیا ای روشنی ، اما بپوشان روی
که می ترسم ترا خورشید پندارند
و می ترسم همه از خواب برخیزند
و می ترسم همه از خواب برخیزند
و می ترسم که چشم از خواب بردارند
نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را
نمی خواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر بر می کشد از آب
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهیها که با آن رقص غوغایی
نمی خواهم بفهمانند بیدارند.
شب افتاده ست و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستوها و ماهیها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من !
بیا ای یاد مهتابی !

مهدی اخوان ثالث
يك لغزش پا جاده توفيق طلب كن

از زحمت چندين ره و فرسنگ برون آ )بيدل(
پیغام
چون درختي در صميم سرد و بي ابر زمستاني 
هر چه برگم بود و بارم بود 
هر چه از فر بلوغ گرم تابستان و ميراث بهارم بود 
هر چه ياد و يادگارم بود 
ريخته ست 
چون درختي در زمستانم 
بي كه پندارد بهاري بود و خواهد بود 
ديگر اكنون هيچ مرغ پير يا كوري 
در چنين عرياني انبوهم آيا لانه خواهد بست ؟ 
ديگر آيا زخمه هاي هيچ پيرايش
با اميد روزهاي سبز آينده 
خواهدم اين سوي و آن سو خست ؟
چون درختي اندر اقصاي زمستانم 
ريخته ديري ست 
هر چه بودم ياد و بودم برگ 
ياد با نرمك نسيمي چون نماز شعله ي بيمار لرزيدن 
برگ چونان صخره ي كري نلرزيدن 
ياد رنج از دستهاي منتظر بردن 
برگ از اشك و نگاه و ناله آزردن 

اي بهار همچنان تا جاودان در راه 
همچنان جاودان بر شهرها و روستاهاي دگربگذر 
هرگز و هرگز
بربيابان غريب من 
منگر و منگر 

سايه ي نمناك و سبزت هر چه از من دورتر، ‌خوشتر 
بيم دارم كز نسيم ساحر ابريشمين تو 
تكمه ي سبزي برويد باز، بر پيراهن خشك و كبود من 
همچنان بگذار 
تا درود دردناك اندهان ماند سرود من
                                          (اخوان ثالث)
                                  
لحظه دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام، مستم
باز می لرزد،
                دلم،
                      دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های!
       نخراشی به غفلت گونه ام را،
                                           تیغ 
های،
       نپریشی صفای زلفکم را،
                                       دست 
و آبرویم را نریزی،
                          دل
ای نخورده مست
لحظه ی دیدار نزدیک است
 
 
چون شمعم و سرنوشت ِ روشن، خطرم
 
                                پروانهٔ مرگ پر زنان دور سرم
چون شرط ِ اجل بر سر از آتش تبرم
                                خصم افکند آوازه که با تاج زرم!
اکنون که زبان شعله ورم نیست، چو شمع
                                وز عمر همین شبم باقی ست، چو شمع
فیلم نه به یاد ِ هیچ هندوستانی
                                پس بر سرم آتشین کجک چیست، چو شمع؟
از آتش دل شب همه شب بیدارم
                                چون شمع ز شعله تاج بر سر دارم
از روز دلم به وحشت، از شب به هراس
                                وز بود و نبود خویشتن بیزارم
 
لحظه ديدار نزديك است
 باز من ديوانه ام، مستم
باز مي لرزد، دلم، دستم 
باز گويي در جهان ديگري هستم
هاي ! نخراشي به غفلت گونه ام را، تيغ !
 هاي ! نپريشي صفاي زلفکم را، دست!
 آبرويم را نريزي، دل !
ای نخورده مست !
لحظه ديدار نزديك است . 
 مهدی اخوان ثالث
خوش به حال انارها و انجیرها... دلتنگ که میشوند ... می ترکند.
 
[تصویر:  1077271325784308705?view]
صفحه‌ها: 1 2