انجمن بانیان بهبودی

نسخه‌ی کامل: داستان کارگر و مهندس
شما درحال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب‌بندی مناسب.
وزی ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﯽ، ﺍﺯ ﻃﺒﻘﻪ ﺷﺸﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﺍﺵ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ. ﺧﯿﻠﯽ ﺍﻭﻧﻮ ﺻﺪﺍ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺷﻠﻮﻏﯽ ﻭ ﺳﺮﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﻤﯿﺸﻪ .

ﺑﻪ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﻣﻬﻨﺪﺱ 10 ﺩﻻﺭ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻩ ﭘﺎﯾﯿﻦ ( ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻪ ).
ﮐﺎﺭﮔﺮ 10 ﺩﻻﺭ ﺭﻭ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺭﻩ ﻭ ﺍﻭﻧﻮ ﺗﻮی ﺟﯿﺒﺶ ﻣﯿﺬﺍﺭﻩ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ .

ﺑﺎﺭﺩﻭﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ 50 ﺩﻻﺭ ﻣﯿﻔﺮﺳﺘﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻪ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﺍﯾﻦ ﭘﻮﻝ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺍﻭﻣﺪﻩ، ﭘﻮﻟﻮ ﻣﯿﺬﺍﺭﻩ ﺗﻮی ﺟﯿﺒﺶ .

ﺑﺎﺭ ﺳﻮﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﻨﮓ (ﮐﻮﭼﮑﯽ) ﺭﻭ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻩ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺳﻨﮓ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ ﺑﻪ ﺳﺮﮐﺎﺭﮔﺮ. ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺳﺮﺷﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﮐﺎﺭﺷﻮ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻪ ﻭ ﺣﺮﻓﺎﺷﻮ ﺑﺎﻫﺎﺵﻣﯿﺰﻧﻪ .

ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ، ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ
ﻧﻌﻤﺖ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﻣﯿﻔﺮﺳﺘﻪ ﺍﻣﺎ ﻣﺎ ﺳﭙﺎﺱ ﮔﺬﺍﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ .

ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺮ ﺳﺮﻣﻮﻥ ﻣﯿﻔﺘﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﮐﻮﭼﮏ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺪ،ﺩﺭ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﻭﯼ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﯾﻢ .

ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺳﺖ ﻫﺮ ﺯﻣﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻣﺎﻥ ﻧﻌﻤﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺳﯿﺪ،ﻻﺯﻡ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﭙﺎﺱ ﮔﺬﺍﺭ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺳﻨﮕﯽ ﺑﺮ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺑﯿﻔﺘﺪ.
لطفاً سوابق تحصيلي‌تان را در دانشگاه بفرماييد.

در سال 48 وارد دانشگاه شدم و در رشته متالورژي درس خواندم. ليسانسم را در رشته متالورژي گرفتم و بعد هم از طرف سازمان گسترش رفتم و فوق­ليسانس گرفتم.



از كجا؟

از انگليس كه بيشتر جنبه‌هاي مديريتی داشت. وقتی که برگشتم در سازمان گسترش بودم. با خودم فكر مي‌كردم كه ما يك رسالت خيلي خاصي داريم، اين است که شروع كردم به طور جدي كار كردن و رفتم در ماشين‌سازي تبريز به عنوان عضو هيئت سرپرستی مشغول به کار شدم.


چه سالي به آنجا تشريف برديد؟

سال 59 يا 60 بود. در عين حال كه در هيئت سرپرستی ماشين‌سازي بودم، مدير ريخته‌گري آنجا هم بودم. تلاش زيادي كرديم که خط ديزاماتيك را راه‌اندازي كنيم و خوشبختانه راه‌اندازي هم شد. آقاي دكتر دوامي و دكتر حجازي در آن موقع، جامعه ريخته‌گران ايران را درست كرده بودند كه من هم جزو هيئت مؤسس آن بودم و از اينها خيلي كمك مي‌گرفتم. ارتباط دانشگاه با صنعت را در آنجا برقرار كردم ولي متأسفانه جو، بيشتر سياسي بود تا جو كار كردن؛ من هم آن موقع جوان بودم و سر پرشوري براي كار كردن داشتم تا اين که ديگر خسته شدم. يكي از مشكلات اساسي ماشين‌سازي تبريز به طور مثال، نداشتن يك آزمايشگاه NDT بود ...


آزمونهاي غير مخرب ...

بله. كه به اين طريق بود كه قطعاتي كه ريخته‌گري مي‌شد به قسمت تراشكاري مي‌آمد در آنجا ماشينكاري مي‌شد و به قسمت مونتاژ مي‌رفت. در آن قسمتي كه ماشينكاری مي‌شد تازه بعد از ماشينكاری، ضايعات ريخته‌گري مشخص مي‌شد. حالا يک بخشي از توليد را كه در آن موقع در قسمت ريخته‌گري به عنوان ضايعات كنار مي‌گذاشتند هيچ، يك سري ضايعات هم ظاهر مي‌شد که اين هزينه‌ خيلي سنگيني را به ماشين‌سازي تحميل مي‌كرد. خيلي زياد روی قطعه كار مي‌شد و تازه اين اشکالات در مي‌آمد. ما يك روال آزمونهاي غير مخرب را برنامه‌ريزي كرديم كه بخريم تا به جای اين كه اين اشکالات در ماشينکاری مشخص بشود، از قبل شناسايی و قطعه معيوب از چرخه توليد خارج شود. براي اين كار هم خيلي مطالعه كرديم. ضايعات 5 سال اخير را در آورده بودم و ديده بودم كه سرمايه‌گذاري در اين كار، اصلاً قابل مقايسه با اين ضررها نيست. يک كتابچه‌ درست و حسابي درست كردم تا اين كه مديرعامل وقت سازمان گسترش براي بازديد به کارخانه ماشين‌سازي آمدند. يادم هست كه اواخر آبان ماه بود و هوا هم سرد شده بود. من انتظار داشتم كه آنها وقتشان را بگذارند روي ‌چنين معضل مهمي كه در ماشين‌سازي هست ولي متأسفانه در جامعه‌ ما نمي‌دانم که اسمش را چه بگذارم، (سوء استفاده از موقعيتها؟) ما كه رفتيم بازديد كنيم، يک راننده ليفتراك كه ما برايشان كاپشن هم خريده بوديم جلوي رئيس سازمان گسترش را گرفت و گفت: «من سردم است!» از من سؤال كردند كه داستان چيست؟ گفتم ما بخاري‌هاي كارگاهي در محل داريم ولي راننده ليفتراك كارش بيرون کارگاه است و ما براي اينها لوازم مورد نياز را خريده­ايم! در جلسه من گفتم كه دستور جلسه امروز ما آزمايشهاي غيرمخرب است. رئيس سازمان گسترش گفت آن را كنار بگذار! اول بيا ببينيم گرمايش چه جوري است؟ شما هواساز مي‌داني که چيست؟! من گفتم بله ولی او گفت يكي را مي‌فرستم که به اينجا بيايد و اين هواسازها را درست كند و يک قرارداد با او ببندید. من ديدم كه تمام زحماتي كه در آنجا كشيده بودم اصلاً انگار باد هوا بوده است! يک مقدار توی ذوقم خورد. دوباره به سازمان گسترش آمدم و مدير كارخانجات صنايع فلزي شدم.


اين داستان در چه سالي اتفاق افتاد؟

سال 64-65 بود. در آنجا هم دنبال اين بودم كه يك كاري براي خودم بكنم. در قديم شرکت شوفاژکار دو خط داشت: يكي با ديگ 300 و آن يكي با ديگ 400 و 700 توليد می‌کرد. در آنجا متوجه شدم كه اين کارخانه فقط پره‌های ديگهای شوفاژ را مي‌ريزند، در صورتي كه ديگ، كلي قطعات دارد. وقتي به آنجا رفتم باعث شدم که توليد آن بخشي كه در آن بودم دو برابر بشود و ضايعات به حدود 40 درصد قبل رسيد. يك سري اتفاقاتي هم افتاد كه بهبود كيفيت و ... ايجاد شد. متوجه شدم كه وقتي ظرفيت يک خط توليد در حدود 16 هزار تن است يک چيزی در حدود 5/2 هزار تن قطعات جانبی مي‌خواهد و اين قطعات را ما در شرکت توليد نمي‌كرديم. به اين فكر افتادم كه با صاحبان شوفاژكار صحبت كنم كه اين 5/2 هزار تن را بدهيد تا من در بيرون، برايتان توليد كنم و از آنجا اين كار شكل گرفت. وقتي آمدم اين كار را شروع كنم تازه ديدم که كارخانجات سيمان، يك سري قطعات ضدسايش مي‌خواهند و ما مي‌خواهيم روی آنها برنامه‌ريزي كنيم ...


ريخته‌گري كه يك صنعت خيلي گسترده‌اي است و شما به تنهايی چه می­توانستيد بکنيد؟!

ما ماشين‌آلات كافي نداشتيم. من هم سرمايه‌اي نداشتم و آن تشكيلات را از طريق يكی از سهامداران کارخانه شوفاژکار به راه انداختيم که او تا ديد کارمان سودآور شده است، شروع به بازي در آوردن كرد! اين شد كه من خودم يواش يواش بيرون آمدم. سهمم را فروختم و قطعاتي را كه مي‌خواستند به صورت آزاد مي‌بردم و مي‌دادم در کارگاههای دیگر درست مي‌كردند.


فقط براي همان شوفاژ كار؟

نه، براي همه جا. بعد يواش يواش كارخانه ذوب سازان ‌را به راه انداختيم.


سرمايه‌اش را از كجا آورديد آقاي مهندس؟

از دل همان كار!


پس شما حدوداً 25 سالي هست كه كار خصوصي خودتان را داريد؟

بله. در اين وسط هم اتفاقاتي افتاد. موقعي كه وارد اين داستان شدم يک چيز خيلي مهمی را متوجه شدم. اين که در مملكت ما خودباوري وجود ندارد، يعني همه خودشان را خوب نمي‌شناسند كه ببينند توانايي‌هايشان كجا زياد است.


يعني هم باور ندارند و هم شناخت کافی كه كجا از توانايی خود استفاده كنند؟

بله. يكي از مهم‌ترين مسائل همين است. در اين مملكت به جز کارهاي بزرگي كه در جاهاي ديگر اتفاق مي‌افتد هيچ موقع شركتهاي خصوصي و توليدي فكر نكرده‌اند که ما بايد يك مذاكره‌كننده داشته باشيم. عين يك تيم فوتبال می‌ماند كه اگر گلزن نداشته باشد هيچ موقع به نتيجه نمي‌رسد. در آنجا فهميدم كه بايد چه جوري حركت كرد. بعد هم دو - سه صنعت را بررسي كردم. ولي هميشه فكر مي‌كردم كه ما فارغ‌التحصيلهاي دانشگاه شريف هميشه كار برايمان هست، در هر جايي مي‌توانيم زندگي‌مان را اداره كنيم. چه بهتر است كه دستي هم از دور بر آتش داشته باشيم و اقلاً يک نوري هم از ما بتابد. خيلي با خودم فكر كردم و تصميم گرفتم كه در چند شاخه بروم؛ با خودم فكر كردم كه چه صنايعي در اين مملكت خيلي ضعيف است؟ پيش خودم فكر كردم كه اين مملكت به صنعت نفت وابسته است، صنعت دارويي اين مملكت خيلي ضعيف هست، صنعت غذايي خيلي ضعيف است و ...


در آن موقع شايد، ولی الآن يک مقدار رشد كرده است!

هنوز هم رشد نكرده است! يک تصميمی گرفتم كه به جاي اين كه بروم در فولاد و ريخته‌گري و ... کار بکنم بروم در صنایع غذایی مشغول بشوم. به طور مثال، ما 11 ميليون تن توليد سيب‌زميني داريم. يك سال دولت مي‌آيد صدور سيب‌زميني را ممنوع مي‌كند، سيب‌زميني ارزان مي‌شود. مصرف‌كننده راضي است. يک سال صدور سيب‌زميني را آزاد مي‌كند، در آن سال مي‌بينيد كه قيمتها در داخل بالا مي‌رود. كشاورز سود مي‌برد ولي مصرف‌كننده دادش در مي‌آيد. اين به اين دليل است كه ما دستگاههای فراوری و نگهداري سيب‌زميني را نداريم. اگر فكري بشود كه اينها به اينجا بيايد ديگر مشكلي ايجاد نمي‌شود. به خصوص در جامعه شهري امروز. قديمها در زمستان خانواده‌ها يك گوني سيب‌زميني مي‌گرفتند و انبار مي‌كردند. الآن يک كارمند اصلاً پول خريد يک گوني سيب‌زميني يا يک گوني پياز را ندارد و جاي نگهداري‌اش را هم ندارد. در يك سال ما دو ميليون و سيصد هزار تن فساد سيب زميني داشتيم!


حالا اين كه شما مي‌فرماييد متين، اما قبل از آن هم چه در مرحله‌ برداشت و چه در مرحله‌ حمل، مشكل داريم!

بله به همين دليل من در صنايع غذايي وارد شدم. يک چيزي به شما بگويم که خيلي جالب است. پدر و مادرم اروميه‌اي بودند ولی من خودم در تهران به دنيا آمدم. يك روزي ما دستگاههای فراوری ميگو را به شيلات داشتيم مي‌فروختيم. مديرعامل وقت شيلات از من پرسيد كه شما صنايع شيلات خوانده­ايد؟ گفتم خير! گفت پس چه شد كه به شيلات آمديد؟ گفتم يک آيه قرآني هست كه هر چيزي به اصل خود بر مي‌گردد. پدران ما در استانبول ماهي‌فروش بودند من هم می‌باید به شکلی فعالیت آنها را دنبال کنم! اين شد كه ما رفتيم در كار سردخانه و پروژه‌هاي زيادي را اجرا كرديم. حداقل 4 - 5 سردخانه ماهي تون را اجرا كرديم.

بعد هم كه پسرم فارغ‌التحصيل شده بود من تقريباً به عنوان مشاور آمدم در خدمت ايشان و در زمينه نفت و گاز كار مي‌كنيم. ما يك دفتر ديگر هم در خيابان كريم‌خان داريم. من و پسرم بيشتر اينجا هستيم. در آنجا بيشتر در تأمين تجهيزات كار مي‌كنند و ما هم كمكشان مي‌كنيم.


اينها در قالب شركت ايرادان است؟

بله شركت ايرادان يا صنايع ايران و دانمارك. اين شركت را من تأسيس نكرده‌ام. اين شركت به دست دانماركي‌ها تأسيس شد. الآن دفتري كه در كريمخان داريم داستانش به اين صورت است که دنبال دفتر مي‌گشتم، دانماركي‌ها هم كه از ايران رفته بودند و آن دفتر را به يك عده ديگر سپرده بودند که نهايتاً آن را خريدم.


پروژه‌هايش هم به شما منتقل شد؟

ديگر آن‌چنان پروژه‌اي نداشتند. مدت مديدي بود كه اين شركت به صورت راكد در آمده بود. چون دانماركي‌ها بعد از انقلاب رفته بودند. شرکت دیگری نیز دارم که در زمینه پیچ و مهره برای صنعت نفت و گاز فعالیت می­کند. کارگاه آهنگری خیلی کوچکی هم در جاده خاوران دارم.


آقاي مهندس! تا آنجا كه مي‌دانم صنايع دانمارك در بخش سردخانه، خيلی قوی هستند.

اتفاقاً همين‌طور است. البته كشور دانمارك كشوری است که در همه زمينه‌ها صنايع پیشرفت‌های دارد. مثلاً در مورد پمپها بهترين پمپها را دارند يا در روش ديزاماتيك كه ريخته‌گري بدون درجه است، در صنعت ريخته‌گري اين كار را دانماركي‌ها اختراع كرده‌اند يا در زمينه سيمان، بزرگترين توليدكننده ماشين‌آلات سيمان، دانماركي است. با وجود صنعت قدرتمند، يك كشور دامپروري و كشاورزي است. از اين رو، سامانه‌های فراوری در آنجا خيلي مهم است. به خصوص در زمينه شيلات، خيلي قوي‌اند و حتی وزير ماهيگيري دارند!


با توجه به اين كه موضوع کتاب ما كارآفريني است شما از فرايند كارآفريني چه احساسي داريد؟

من خودم تعاريف رسمي را دوست ندارم ولي فكر مي‌كنم كه چند تا عامل در كارآفريني مطرح است که مهم‌ترينش شجاعت است.


منظورتان شجاعت ورود به يك عرصه جديد است؟

شجاعت ورود به يك عرصه ناشناخته! بعد از آن شناخت هست. شناخت از خودتان و توانايي‌هايتان و موقعيتهايي كه وجود دارد. بعد از آن هم شرايط آن جامعه است. متأسفانه يک چيز خيلي بدي كه در اين مملكت ديده­ام اين است كه اصولاً تفكر كارآفريني در مردم ما وجود ندارد! من مثلاً خودم ديده‌ام كه دوستانم زنگ مي‌زنند که بيا فلان جا. من مي‌گويم که كار دارم. مي‌گويند چه خبرت است؟ ول كن! اين­قدر دنبال پول نباش! همه معيار موفقيتها را پول مي‌دانند. در حالی که فقط پول نيست و ارضاي شخصي هم هست. تفكر كارآفريني در مملكت وجود ندارد. اصولاً در جوامعي مثل ما تفكر انفعالي درويش مسلكي است.


يعنی همه آماده خور هستند؟

بحث آماده‌خوري نيست. موقعي كه آدم به ناكامي‌هايي بر مي‌خورد و فكر مي‌كند اين ناكامي‌ها از فضاي بيرون به آدم تحميل مي‌شود فكر نمي‌كند كه يک بخشي از ناكامي‌ها در درون خودش هست. چون فكر مي‌كند كه از بيرون دارد به او تحميل مي‌شود، بعد از مدتي باعث انفعال او مي‌شود؛ يعني اين پارامترها در كارآفريني خيلي مؤثر است. بعدش هم به دليل رانتهايي كه در اين مملكت خيلي وجود دارد، هيچ موقع كارآفرينان احترامهاي لازم را ندارند. يعني شما در هر جاي دنيا وقتي يك آدمي يك اتومبيل خوب سوار شده همه مي‌گويند اين فرد يا خودش خيلي آدم باعرضه‌اي بوده يا پدرش؛ اينجا اصلاً اين‌جوري فكر نمي‌كنند و مي‌گويند حتماً دزدي کرده است! اين دليلش رانتهايي است كه در اين مملكت بوده است. يك زماني آقاي شافعي که وزير صنايع بودند، به اهواز آمده بودند. از صاحبان صنايع هم دعوت كرده بودند. من هم بودم. گفتند كه مشكلاتتان را بگوييد. گفتم اولين مشكلي كه دارم اين است كه وقتي به ادارات دولتی مراجعه می‌کنی و می­گويی من از بخش خصوصی هستم آن كارمند در آن اداره فكر مي‌كند كه من با پول کلانی در کیف خود به آنجا آمده‌ام! اين طرز تفكر جامعه، خيلي مسئله مهمي است. پس من اين سه شرط را بيشتر در كارآفريني مؤثر مي‌دانم و فكر مي‌كنم هيچ گربه‌اي در راه خدا موش نمي‌گيرد! جامعه ما بايد اين کارآفرينها را بشناسد.


يعنی حرمت به کارآفرين در جامعه تبديل به يک فرهنگ بشود ...

بله.



فرمايش شما درست است. شما مي‌فرماييد در جامعه‌ ما كارآفريني حرمت ندارد. ولی اصلاً فرهنگ كار كردن و ارزش خود «كار» در اينجا آن طور كه بايد و شايد نيست. اين كه آدمها كمتر از كاري كه مي‌كنند به برداشت نتايج، متوقعند.

من مي‌گويم در مملكت ما فقط 15% جامعه دارند «كار» مي‌كنند. از كارمند بانك و راننده تاكسي و پزشك و مهندس و پليس و ... بگيريد، اين عده دارند كار مي‌كنند و تقريباً 60% اصلاً كار نمي‌كنند! در كارمندها ما خيلي داريم كه سر كارند ولي كار مثبت نمي‌كنند. 25% مي‌ماند که آن 25% هم دارند فكر مي‌كنند چه جوري چوب لاي چرخ آن كساني كه دارند كار مي‌كنند بگذارند؟ چه قانونی درست كنيم كه آن آقاي 15 درصدي نتواند كار كند؟!


يک عزيزي كه با ايشان صحبت مي‌كردم مي‌گفتند كه ما در ايران از پيشرفت همديگر خوشحال نمي‌شويم!

آن سريالی که يك اصطلاح پاچه‌خواري در آن آمده بود، به صورت جامعه­شناسانه خصوصيات ايراني‌ها را بررسي كرده بود. در جامعه ما حسادت بيداد مي‌كند و ما اصلاً نمي‌گذاريم که كسي حركت كند!


وقتي که شخصي يك حركت كارآفرينانه را شروع بكند يک سری ابزار يا نقاط عطفي در كارش هست. ممكن است يكي آدم باهوشي باشد، يکی بااراده باشد، يكي امكانات مالي دارد يا بلد هست كه تأمين كند، يك نفر هم خيلي آدم خلاقي است، يک نفر آينده‌نگري دارد، يكي شانس مي‌آورد و ... از اين ابزارها شما فكر مي‌كنيد كدامها مهم‌تر است تا يك نفر در روند كارآفريني موفق بشود؟

تمام اين پارامترهايي كه شما گفتيد پايه‌هاي اوليه‌اند. ولي داشتن شجاعت، موقعيت زماني، شناخت خود و شناخت كاري كه فرد مي‌خواهد به سراغش برود مهم‌تر است.


انصافاً شانس، در موفقيت هيچ نقشي ندارد؟!

چرا! خيلي زياد نقش دارد.


برسيم به تعريفي كه شما از مفهوم موفقيت داريد. ‌آدم موفق چه جور آدمي است؟ و شركت موفق چه ويژگی‌هایی دارد؟

آدمی موفق است كه هميشه در حالت رشد باشد، نه از نظر اقتصادي، بلکه شخصاً هميشه در حالت رشد باشد. دوم اين كه از بودنش احساس خوشبختي كند و هميشه خوشحال باشد كه چيزي كه دارد به دنبالش مي‌رود و كارهايي كه مي‌كند برایش خيلي جالب باشد و احساس مفید بودن برای جامعه خود بکند.


راجع به نيروي انساني صحبت كنيم ... بالاخره شما سوابق مديريتي داشته­ايد و هميشه افرادي بوده‌اند كه براي شما كار مي‌كرده­اند. نيروي انساني حفظ كردنش و ارتقا دادنش هر كدام يك سري داستان دارد. شما در مورد نيروي انساني چه تجربياتي داشته‌ايد؟

در كشور ما قبل از موقعي كه من شروع به كار كردم حتي نيروي انساني از خارج هم مي‌آمد. از زماني كه من شروع كردم به كار درصد تقاضا بالا بوده است. بنابراين كساني كه مي‌خواستند انتخاب كنند بايد يك سري پارامترها و ويژگي‌هاي خيلي خاصي را در نظر مي‌گرفتند؛ چه از نظر كارگر ساده، متخصص و ... هميشه تقاضا زياد بوده است. چون هر چه شما مي‌گويید طرف مي‌گويد باشد! مي‌گويي 10 ساعت هم مي‌تواني كار كني؟ مي‌گويد آره! پنج‌شنبه‌ها هم تعطيلي نداريم، مي‌گويد اشكالي ندارد!

لذا شما می‌باید با سؤالات تخصصی و جامعه‌شناسی تا حد ممکن با رفتار شخص متقاضی آشنا شوید تا بتوانید تصمیم بگیرید. دومين مسئله‌اي كه در مورد نيروي انساني هست ابزارهاي لازم براي خوشحال نگه داشتن نيروي انساني است که متأسفانه این ابزارها خارج از توان آدمهايي است كه با آنها سر و كار دارند.



يعني توقعها بالاتر از واقعيتهاست؟

يا توقعها بالاست يا تنشهاي اجتماعي زياد است. تمام اينها برمي‌گردد به محيط كار. بنابراين آدم بايد ديد اجتماعي‌اش براي نگهداري نيروي كار بالا باشد. متأسفانه تجربه من در مورد ارتقای كيفي نيروي انساني زياد خوب نبوده است. هر موقع ما دوره‌هايي گذاشته‌ايم بعد از گذراندن دوره با هزينه ما به يک جاي ديگر رفته‌اند.

من در اوایل انقلاب به سوئد رفته بودم. از طرف سازمان گسترش رفته بودم كارخانه Volvo را بازديد كنيم. ما به اول كارخانه رسيديم و ديديم جلوی يک ساختمان بسيار لوكسي يک عده پسر و دختر دارند آفتاب مي‌گيرند. گفتيم که اين چيست؟ گفتند اينجا مركز آموزش ولوو است! گفتم اينها كه هستند؟ گفتند اينها در حال استراحت هستند و الآن آمده‌اند و دارند با دوستهايشان صحبت مي‌كنند يا ورزش مي‌كنند و ... من آن موقع اين تفكر را داشتم كه هر سازماني آدم را جايی مي‌فرستد يک تعهدنامه‌اي از آدم مي‌گرفت. رفتيم و ديديم كه اينها چه كيفيت بالایي در زندگي دارند. از مسئولشان پرسيدم كه شما چقدر تعهد از اينها مي‌گيريد؟ او اصلاً از سؤالم تعجب كرد. پيش خودم گفتم اينها چقدر ديوانه‌اند! خب طرف مي‌رود. گفتم اگر طرف رفت چه كار مي‌كنيد؟ گفت خب از سوئد كه خارج نمي‌شود. يعنی ملي فكر مي‌كردند. همان‌طور كه ذوب‌آهن در اين مملكت واقعاً بخشي از نيروي مهندسي اين مملكت را آموزش داد.


مخصوصاً فارغ‌التحصيلهاي دانشگاه ما خيلي به ذوب آهن مي‌رفتند ...

خيلي آموزش داد! بقيه صنايع قديمي اين مملكت مثل صنعت نفت، راه‌آهن يا پارچه‌بافي، اين‌قدر زحمت آموزش را نكشيدند كه ذوب آهن كشيد.


آقاي مهندس يك سؤالي راجع به شراكت دارم. وقتي در يك مجموعه‌اي چند نفر آدم قرار است که زير يك سقف جمع بشوند و شركاي تجاري هم بشوند، اين آدمها بايد چه ويژگي‌­هایی داشته باشند؟ چه نگاه و بينشي داشته باشند تا بتوانند با همديگر به سر ببرند؟

اين سئوال شما جوابش بستگی به سن آدم دارد! آدم موقعي كه هنوز تجربياتش كافي نيست كوچكترين مشكل برايش يک كوه و يک معضل بزرگي مي‌شود. كوچكترين اشتباهي كه از شريكش مي‌بيند خيلي برايش گران تمام مي‌شود و گذشت ندارد؛ ولي هر چه سنش بالاتر مي‌رود مي‌بيند که پارامترها و مسائل عمده‌اي در اين كار هست كه اگر 2 نفر بتوانند همديگر را كامل كنند اختلاف سليقه، عامل خوبي است. من ونگوگ را دوست دارم ولی شما پيكاسو را دوست داريد. وقتی اطلاعاتمان را مبادله كنيم، يک تلاقي افكار و تكميل کار همديگر وجود دارد. اين بينش در سنين جواني موجود نيست، چون آدم هم خودخواه است و هم تجربه ندارد. همه مسائل را سفيد و سياه نگاه مي‌كند. ولی هر چه سنش بالاتر مي‌رود بهتر مي‌شود. ولي «صداقت» عمده‌ترين مسئله در شراكت است و تكميل و تصحيح ضعفهاي همديگر هم مهم است. نشستن هر كسي در جاي مخصوص خودش هم مهم هست كه متأسفانه به دليل اين كه ما از نظر جامعه‌شناختي مسائلي داريم، اين شراكتها نتيجه‌هاي خوبي در اوايل ندارد ولی سن كه بالاتر مي‌رود بهتر مي‌شود.


ما ايراني‌ها ملتی احساسي هستيم، بنابراين در تصميم‌گيري‌هايمان كمتر از منطق و بيشتر از احساس تأثير مي‌گيريم. به همين دليل فردي كه جوان‌تر است آن اختلاف سليقه‌ها را بر نمي‌تابد ...

منطق افراد مي‌گويد اگر تعادلي بين عقل، احساس و غريزه به وجود بيايد خيلي خوب است. ولي اگر غريزه تنها باشد مثل حيوانات مي‌شوي و اگر احساس به تنهايي باشد مثل تصميمات احساسي است که در حال حاضر در اينجا مي‌گيرند. اگر عقل تنها را بگيري افسرده مي‌شود ولي وقتي تعادل اين سه پيدا مي‌شود اوضاع خوب مي‌شود.


با توجه به اين كه شما چند واحد توليدي داريد، يک مقدار از مشكلات توليد بگوييد.

من در مورد خودم نمي‌گويم. بعضي اوقات فكر كردم كه اگر جامعه مهندسي اين مملكت از يك آرامش خاطري برخوردار بود، از همه لحاظ، فضاي تفكر، كسب و كار، جامعه و ... خلاقيتها بروز داده مي‌شد. اما در مورد كار در اين مملكت همه‌اش مشكل است. نيروي انساني مشكل است، نظام بانكي مشكل است.

من به خانه یکی از بستگانم در خارج از کشور رفته بودم. ايشان صبح مي‌رفت سر كار و من در خانه تنها بودم. تيزر تبليغاتي در صندوق پست او مي‌گذاشتند و ما آنها را با هم باز مي‌كرديم و مي‌ديدیم. يک روز ديدم يک چك 9000 دلاري در آن به اسم برادر زنم انداخته‌اند. بعدازظهر موضوع را به برادرزنم گفتم. او هم نگاه كرد و پاره‌اش كرد. گفتم چرا پاره مي‌كني؟ گفت اين از طرف بانك سر كوچه است. مدام براي ما چك مي‌فرستد كه ما را بدهكار كند و از ما بهره بگيرد! ببين بانكها در آنجا چه جوري فكر مي‌كنند! اصلاً يک اصطلاحي هست كه پول در بانكداري مثل آتشی است كه در دست بانكدار است. اگر من زود به شما بر نگردانم دستم مي‌سوزد.


مگر اين كه از آن آتش به موقع، براي گرم كردن دستتان استفاده كنيد!

در صورتي كه اين تفكر در ايران نيست.


يعنی بانكهای ما مي‌خواهند اندوخته‌شان را بيشتر كنند؟

نه! بانكهای ما همه‌اش دنبال رابطه‌بازي و قدرت هستند. خب کسي كه قدرت دارد پولي را كه مي‌گيرد ديگر پس نمي‌دهد يا دارايي نگاه مي‌كند چند چراغ در دفتر ما روشن است و به ازاي آنها ماليات مي‌گيرد! يعني اصلاً اعتماد به هيچ چيزي وجود ندارد و اين نبودن اعتماد مدام تسري پيدا مي‌كند.


مثل دلیل گرفتن پول پيش به هنگام اجاره ملک در ايران ... شما راهكاري هم داريد؟

راهكار اين است كه وزير صنايع بايد از اتاق بازرگاني انتخاب بشود. يعنی يك صنعتگري باشد كه قبلاً كار كرده است. زمان شوروي سابق مديريتها از پايين به بالا بود. مي‌رفتي در كارخانه مي‌ديدي يک كسي به عنوان کارگر ساده استخدام شده است و همين جوري در تمام قسمتهای کارخانه کار کرده و بالا آمده و رئيس كارخانه شده است.


خب شايد طبق شايسته سالاري بوده است!

اسمش را نمي‌شود شايسته‌سالاري گذاشت. سلسله مراتب است. يک مديريت ديگر مديريت ژاپني بود که آنها نقش «احساس» را در محيط كار بيشتر مي‌كردند. همه پرسنل با خانواده‌هاشان به مسافرتهاي دست‌جمعي می‌رفتند. يک مديريت هم مديريت غربي بود كه الآن اسمش شده مديريت IT که يك آدم جواني بيايد بنشيند، اطلاعات را تحليل كند و تصميم بگيرد. مديريت در كشور ما در هيچ يك از اين قالبها نمي‌گنجد. وزارت صنايع بايد برای اين مسئله فكری بكند. اصلاً ببيند كه صنعت اين مملكت متولي‌اش كيست؟


يك بحثي هست که مي‌گويند در ايران مديريت، «اقتضايي» است و مديران «مدير هزينه‌اند» و افتخارشان اين است كه اين‌قدر در اين بخش هزينه كرده‌ام ...

در مورد مستندسازي، اگر نظر من اشتباه است شما بفرماييد! دوستان فني ما در صنعت در پياده كردن تجربياتشان بر روي كاغذ و گزارش‌نويسي ضعيفند يا تنبلند! شما چه تجربياتي داشته‌ايد؟

اتفاقاً من خودم، هم خيلي تنبل هستم و هم خيلي در اين مورد ضعيفم! يك مدتي شروع كردم به تمرين كردن به حالت خيلي ساده، مثلاً در سررسيدم مي‌نوشتم ساعت 11 باید يك ليوان آب بخورم كه يواش يواش بتواند وادارم بكند که به سررسيدم مراجعه كنم تا بتوانم برنامه‌ريزي كنم.


در پايان از شما سپاسگزارم.