انجمن بانیان بهبودی

نسخه‌ی کامل: اشعار فروغ فرخزاد
شما درحال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب‌بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3
ایمان بیاوریم به اغاز فصل سرد:

و این منم
زنی تنها
در استانه فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده زمین
ویآس ساده و غمناک اسمان
و ناتوانی دستهای سیمانی
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت!
چهار بار نواخت
امروز اول دی است
من راز فصل هارا می دانم
نجات دهنده؛ در گور خفته است
و خاک. خاکِ پذیرنده
اشارتی است به آرامش....
من از کجایم؟
به مادرم گفتم: دیگر تمام شد
گفتم: همیشه پیش از ان که فکر کنی اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم.
سلام!ای غربتِ تنهایی
اتاق را به تو تسلیم می کنم
چرا که ابر های تیره؛ همیشه
پیغمبران ایه های تازه تطهیرند
و در شهادت یک شمع
راز منوری است؛که ان را
ان اخرین و ان کشیده ترین شعله خوب میداند.
ایمان بیاوریم
ایمان بیاوریم به اغاز فصل سرد
ایمان بیاوریم به ویرانه های باغهای تخیٌل
به دستهای واژگون شدهً بی کار
و دانه های زندانی
نگاه کن که چه برفی میبارد!!؟...
نیمه شب در دل دهليز خموش
ضربه پايي افكند طنين
دل من چون دل گلهاي بهار
پر شدم از شبنم لرزان يقين
گفتم اين اوست كه باز آمده
جستم از جا و در آيينه گيج
بر خود افكندم با شوق نگاه
آه لرزيد لبانم از عشق
تار شد چهره آيينه ز آه
شايد او وهمي را مي نگريست
گيسويم در هم و لبهايم خشك
شانه ام عريان در جامه خواب
ليك در ظلمت دهليز خموش
رهگذر هر دم مي كرد شتاب
نفسم نا گه در سينه گرفت
گويي از پنجره ها روح نسيم
ديد اندوه من تنها را
ريخت بر گيسوي آشفته من
عطر سوزان اقاقي ها را
تند و بيتاب دويدم سوي در
ضربه پاها در سينه من
چون طنين ني در سينه دشت
ليك در ظلمت دهليز خموش
ضربه پاها لغزيد و گذشت
باد آواز حزيني سر كرد
صبر سنگ

روز اول پيش خود گفتم
ديگرش هرگز نخواهم ديد
روز دوم باز ميگفتم
ليك با اندوه و با ترديد
روز سوم هم گذشت اما
بر سر پيمان خود بودم
ظلمت زندان مرا ميكشت
باز زندانبان خود بودم
آن من ديوانه عاصي
در درونم هايهو مي كرد
مشت بر ديوارها ميكوفت
روزني را جستجو مي كرد
در درونم راه ميپيمود
همچو روحي در شبستاني
بر درونم سايه مي افكند
همچو ابري بر بياباني
مي شنيدم نيمه شب در خواب
هايهاي گريه هايش را
در صدايم گوش ميكردم
درد سيال صدايش را
شرمگين مي خواندمش بر خويش
از چه رو بيهوده گرياني
در ميان گريه مي ناليد
دوستش دارم نمي داني
بانگ او آن بانگ لرزان بود
كز جهاني دور بر ميخاست
ليك درمن تا كه مي پيچيد
مرده اي از گور بر مي خاست
مرده اي كز پيكرش مي ريخت
عطر شور انگيز شب بوها
قلب من در سينه مي لرزيد
مثل قلب بچه آهو ها
در سياهي پيش مي آمد
جسمش از ذرات ظلمت بود
چون به من نزديكتر ميشد
ورطه تاريك لذت بود
مي نشستم خسته در بستر
خيره در چشمان روياها
زورق انديشه ام آرام
مي گذشت از مرز دنيا ها
باز تصويري غبار آلود
زان شب كوچك ‚ شب ميعاد
زان اطاق ساكت سرشار
از سعادت هاي بي بنياد
در سياهي دستهاي من
مي شكفت از حس دستانش
شكل سرگرداني من بود
بوي غم مي داد چشمانش
ريشه هامان در سياهي ها
قلب هامان ميوه هاي نور
يكديگر را سير ميكرديم
با بهار باغهاي دور
مي نشستم خسته در بستر
خيره در چشمان رويا ها
زورق انديشه ام آرام
ميگذشت از مرز دنيا ها
روزها رفتند و من ديگر
خود نميدانم كدامينم
آن مغرور سر سخت مغرورم
يا من مغلوب ديرينم ؟
بگذرم گر از سر پيمان
ميكشد اين غم دگر بارم
مي نشينم شايد او آيد
عاقبت روزي به ديدارم
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺭﻭﻍ ﺭﺍ ﺭﺍﺳﺖ ﭘﻨﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﺭﺍﺳﺖ ﺭﺍ ﺩﺭﻭﻍ! ﺑﯽ ﻓﺮﯾﺐ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ… فروغ فرخزاد
لحظه ها را دریاب چشم فردا کور است نه چراغیست در آن پایان هر چه از دور نمایانست شاید آن نقطه نورانی چشم گرگان بیابانست فروغ فرخزاد
آن کلاغی که پرید
ازفرازسرما
وفرورفت دراندیشه آشفته ابری ولگرد
وصدایش همچون نیزه کوتاهی
پهنای افق راپیمود
خبرماراباخودخواهدبردبه شهر
همه می دانند
همه می دانند
که من وتوازآن روزنه سردعبوس
باغ رادیدیم
وازآن شاخه بازیگردورازدست
سیب راچیدیم
همه می ترسند
همه می ترسند
امامن وتو
به چراغ وآب وآیینه پیوستیم
ونترسیدیم
سخن ازپیوست سست دونام
وهم آغوشی
دراوراق کهنه یک دفترنیست
سخن ازگیسوی خوشبخت من است
باشقایق های سوخته بوسه تو
وصمیمیت تن هامان درطراحی
ودرخشیدن عریانیمان
مثل فلس ماهی هادرآب
سخن اززندگی نقره ای آوازیست
که سحرگاهان
فواره کوچک می خواند
مادرآن جنگل سبزسیال
شبی ازخرگوشان وحشی
ودرآن دریای مضطرب خونسرد
ازصدف های پرازمروارید
ودرآن کوه غریب فاتح
ازعقابان جوان پرسیدیم
که چه بایدکرد?
همه می دانند
همه می دانند
مابه خواب سردوساکت سیمرغان
راه یافته ایم
ماحقیقت رادرباغچه پیداکردیم
درنگاه شرم آگین گلی گمنام
وبقارادریک لحظه نامحدود
که دوخورشیدبه هم خیره شدند
سخن ازپچ پچ ترسانی درظلمت نیست
سخن ازروزست وپنجره های باز
وهوای تازه
واجاقی که درآن اشیابیهوده می سوزند
وزمینی که زکشتی دیگرباروراست
وتولدوتکامل وغرور
سخن ازدستان عاشق ماست
که پلی ازپیغام عطرونورونسیم
برفرازشب هاساخته اند
به چمن زاربیا
به چمن زاربزرگ
وصدایم کن
ازپشت نفس های گل ابریشم
همچنان آهوکه جفتش را
پرده هاازبغضی پنهانی سرشارند
وکبوترهای معصوم
ازبلندی های برج سپیدخود
به زمین می نگرند.
بر جدار کلبه ام که زندگیست
با خط سیاه عشق
یادگار ها کشیده اند
مردمان رهگذر...
"فروغ فرخ زاد"
ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر توام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستی ام کرده ز آلودگی ها پاک
ای تپش های تن سوزان من
آتشی در سایه ی مژگان من
ای ز گندمزار ها سرشار تر
ای ز زرین شاخه ها پر بار تر
ای در بگشوده بر خورشید ها
در هجوم ظلمت تردید ها
با توام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست
این دل تنگ من و این بار نور؟
های و هوی زندگی در قعر گور؟
ای دو چشمانت چمنزاران من 
داغ چشمت خورده بر چشمان من
درد تاریکیست درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
آه ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره ، با دو بال زرنشان
آمده از دور دست آسمان
جوی خشک سینه ام را آب ، تو
بستر رگ هایم را سیلاب ، تو
در جهانی اینچنین سرد و سیاه
با قدمهایت قدمهایم براه
ای به زیر پوستم پنهان شده 
همچو خون در پوستم جوشان شده 
گیسویم را از نوازش سوخته
گونه هایم از هرم خواهش سوخته
آه ، ای بیگانه با پیرهنم
آشنای سبزه واران تنم
آه ، ای روشن طلوع بی غروب 
آفتاب سرزمین های جنوب
آه ،آه ای از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر ، سیراب تر
عشق دیگر نیست این، این خیرگیست
چلچراغی در سکوت و تیرگیست
عشق چون در سینه ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دیگر من نیستم، من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم
ای لبانم بوسه گاه بوسه ات
خیره چشمانم به راه بوسه ات
ای تشنج های لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیرهنم
آه می خواهم که بشکافم ز هم 
شادیم یک دم بیالاید به غم 
آه، می خواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم های های 
این دل تنگ من و این دود عود؟
در شبستان ، زخمه های چنگ و رود
این فضای خالی و  پروازها ؟
این شب خاموش و این آوازها؟
ای نفسهایت نسیم نیم خواب
شسته از من لرزه های اضطراب
خفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیاهای من
                                      (فروغ فرخزاد)
دختر كنار پنجره تنها نشست و گفت
اي دختر بهار حسد مي برم به تو
 
عطر و گل و ترانه و سرمستي تو را
با هر چه طالبي به خدا مي خرم زتو
 
برشاخ لخت و عور درختي شكوفه اي
با ناز مي گشود دو چشمان بسته را
 
مرغي ميان سبزه ز هم باز مي نمود
آن بالهاي كوچك زيباي خسته را
 
خورشيد خنده كرد و ز انوار خنده اش
بر چهر روز روشني دلكشي دويد
 
موجي سبك خزيد و نسيمي به گوش او
رازي سرود و موج به نرمي رميد از او
 
خنديد باغبان كه سر انجام شد بهار
ديگر شكوفه كرده درختي كه كاشتم
ای سراپایت سبز
دستهایت را چون خاطره ای سوزان
در دستهای عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازش های لبهای عاشق من بسپار
باد ما را با خود خواهد برد.
صفحه‌ها: 1 2 3