انجمن بانیان بهبودی

نسخه‌ی کامل: زندگی امام علی(ع)
شما درحال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب‌بندی مناسب.
[color=#FF0000][size=medium]ولادت و خاندان
بنا به نوشته مورخين، امام على(ع) در روز جمعه 13 رجب سال سى‌‏ام عام الفيل و در خانه‌ی خدا متولد شدند.
پدر آن حضرت ابوطالب فرزند عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف (عموی پيامبر(ص)) و مادرش هم فاطمه دختر اسد بن هاشم بود. بنابراين امام على(ع) از هر دو طرف هاشمى نسب است.
مادر اين حضرت، خداپرست بوده و با دين حنيف ابراهيم زندگى می‌كرد و پيوسته به درگاه خدا مناجات كرده و تقاضا می‌نمود كه وضع اين حمل را بر او آسان گرداند.
فاطمه بنت اسد، مادر امير المؤمنين(ع)، در حالي كه هنگام تولد فرزندش فرا رسيده بود به زيارت خانه‌ی خدا رفت و گفت:
"خدايا من به تو و به آن چه از رسولان و كتاب‌ها از جانب تو آمده‏اند ايمان دارم و سخن جدم ابراهيم خليل را تصديق می‌كنم و اوست كه اين بيت عتيق را بنا نهاده است. به حق آن كه اين خانه را ساخته و به حق مولودى كه در شكم من است ولادت او را بر من آسان گردان"
در اين هنگام به فرمان خدا، ديوارهای خانه‌ی خدا (كعبه) شكافت و فاطمه به درون خانه رفت و ديوار به هم بر آمد. فاطمه پس از سه روز بيرون آمد و در حالی كه اميرالمؤمنين(ع) را در بغل داشت، گفت من به خانه خدا وارد شدم و از ميوه‏هاى بهشتى و بار و برگ آنها خوردم و چون خواستم بيرون آيم هاتفى ندا كرد: "اى فاطمه نام او را على بگذار كه او على است و خداوند على الاعلى می‌فرمايد من نام او را از نام خود گرفتم و به ادب خود تأديب‌اش كردم و او را به غامض علم خود آگاه گردانيدم و اوست كه بت‌ها را در خانه من می‌شكند و اوست كه در بام خانه‏ام اذان می‌گويد و مرا تقديس و پرستش می‌نمايد. خوشا بر كسی كه او را دوست داشته باشد و فرمانش را اطاعت كند و واى بر كسى كه با او دشمنی كرده و از او نافرمانی كند."
و چنين افتخاري منحصر به فردى كه براى على(ع) در اثر ولادت در درون كعبه حاصل شده است براي احدى از عموم افراد بشر به دست نيامده است.
در بعضى روايات آمده است كه فاطمه بنت اسد پس از وضع حمل (پيش از آن كه به دستور نداى غيبى، نام علی را برای آن حضرت برگزيند) نام وی را حيدر انتخاب كرده بود؛ و چون نام آن حضرت على گذاشته شد، "حيدر" يكی از القاب آن حضرت گرديد. از ديگر القاب مشهور آن حضرت " اسدالله، مرتضى، اميرالمؤمنين و اخو رسول‌الله" بوده و كنيه‌های ايشان نيز "ابوالحسن و ابوتراب" است. همچنين فاطمه بنت اسد براى رسول اكرم(ص) نيز به منزله‌ی مادر بوده و از اولين گروهى است كه به آن حضرت ايمان آورد و به مدينه مهاجرت نمود و هنگام وفاتش نبى اكرم(ص)، پيراهن خود را براى كفن او اختصاص داد و بر جنازه‏اش نماز خواند و خود در قبر او قرار گرفت تا وى از فشار قبر آسوده گردد و او را تلقين فرمود و دعا نمود.
تربيت و پرورش در دامان رسول خدا(ص)

ابوطالب پدر امام على(ع) در ميان قريش بسيار بزرگ و محترم بود، او در تربيت فرزندان خود دقت و تلاش زيادی نموده و از ابتدا آن‌ها را با تقوى و با فضيلت تربيت می‌كرد و از كودكى فنون اسب‌سوارى و رزم و تيراندازى را به رسم عرب به آنها تعليم می‌داد.
پيغمبر اكرم(ص) در كودكى از داشتن پدر محروم شده بودند، ايشان در ابتدا تحت كفالت جد خود عبدالمطلب قرار گرفته بود و پس از فوت عبدالمطلب فرزندش ابوطالب، برادرزاده خود را در دامن پر عطوفت خود بزرگ نمود. همچنين فاطمه بنت اسد، مادر على(ع) و همسر ابوطالب نيز براى نبى اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مانند مادرى مهربان دلسوزى كامل داشت بطوري كه در هنگام فوت فاطمه رسول اكرم صلى الله عليه و آله نيز مانند على عليه السلام بسيار متأثر و متألم بود و شخصا بر جنازه او نماز گزارد و پيراهن خود را بر وى پوشانيد.
چون نبى گرامى در خانه عموى خود ابوطالب بزرگ شد بپاس احترام و بمنظور تشكر و قدردانى از فداكاريهاى عموى خود در صدد بود كه بنحوى ازانحاء و بنا به وظيفه حق‌شناسى كمك و مساعدتى به عموى مهربان خود نموده باشد.
اتفاقا در آنموقع كه على عليه السلام وارد ششمين سال زندگانى خود شده بود قحطى عظيمى در مكه پديدار شد و چون ابوطالب مرد عيالمند بوده و اداره هزينه يك خانواده پر جمعيت در سال قحطى خالى از اشكال نبود لذا پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم؛ على عليه السلام را كه دوران شيرخوارگي و كودكى را گذرانيده و در سن شش سالگى بود جهت تكفل معاش از پدرش ابوطالب گرفته و بدين بهانه او را تحت تربيت و قيمومت خود قرار داد و بهمان ترتيب كه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم در پناه عم خود ابوطالب و زوجه وى فاطمه زندگى ميكرد پيغمبر و زوجه‏اش خديجه(س) نيز براى على عليه السلام بمنزله پدر و مادر مهربانى بودند.
ابن صباغ در فصول المهمه و مرحوم مجلسى در بحار الانوار مى‏نويسند كه سالى در مكه قحطى شد و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بعم خود عباس بن عبد المطلب كه توانگر و مالدار بود فرمود كه برادرت ابوطالب عيالمند است و پريشان حال و قوم و خويش براى كمك و مساعدت از همه سزاوارتر است بيا بنزد او برويم و بارى از دوش او برداريم و هر يك از ما يكى از پسران او را براى تأمين معاشش بخانه خود ببريم و امور زندگى را بر ابوطالب سهل و آسان گردانيم،عباس گفت بلى بخدا اين فضل كريم و صله رحم است پس ابوطالب را ملاقات كردند و او را از تصميم خود آگاه ساختند ابوطالب گفت طالب و عقيل را (در روايت ديگر گفت عقيل را) براى من بگذاريد و هر چه ميخواهيد بكنيد،عباس جعفر را برد و حمزه طالب را و نبى اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نيز على عليه السلام را بهمراه خود برد.
نكته‏اى كه تذكر آن در اينجا لازم است اينست كه على عليه السلام در ميان اولاد ابوطالب با سايرين قابل قياس نبوده است هنگاميكه پيغمبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام را از نزد پدرش بخانه خود برد علاوه بر عنوان قرابت و موضوع‏تكفل،يك جاذبه قوى و شديدى بين آن دو برقرار بود كه گوئى ذره‏اى بود بخورشيد پيوست و يا قطره‏اى بود كه در دريا محو گرديد و به اين حسن انتخابى كه رسول گرامى بعمل آورده بود ميل وافر و كمال اشتياق را داشت زيرا.
على را قدر پيغمبر شناسد
بلى قدر گوهر زرگر شناسد
البته مربى و معلمى مانند پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم كه آيه علمه شديد القوی در شأن او نازل شده و خود در مكتب ربوبى (چنانكه فرمايد ادبنى ربى فاحسن تأديبى) تأديب و تربيت شده است شاگرد و متعلمى هم چون على لازم دارد.
على عليه السلام از كودكى سرگرم عواطف محمدى بوده و يك الفت و علاقه بى نظيرى به پيغمبر داشت كه رشته محكم آن به هيچوجه قابل گسيختن نبود.
على عليه السلام سايه‌وار دنبال پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم ميرفت و تحت تربيت و تأديب مستقيم آنحضرت قرار ميگرفت و در تمام شئون پيرو عقايد و عادات او بود بطوريكه در اندك مدتى تمام حركات و سكنات و اخلاق و عادات او را فرا گرفت.
دوره زندگانى آدمى به چند مرحله تقسيم ميشود و انسان در هر مرحله به اقتضاى سن خود اعمالى را انجام ميدهد،دوران طفوليت با اشتغال به اعمال و حركات خاصى ارتباط دارد ولى على عليه السلام بر خلاف عموم اطفال هرگز دنبال بازيهاى كودكانه نرفته و از چنين اعمالى احتراز ميجست بلكه از همان كودكى در فكر بود و رفتار و كردارش از ابتداى طفوليت نمايشگر يك تكامل معنوى و نمونه يك عظمت خدائى بود. على عليه السلام تا سن هشت سالگى تحت كفالت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بود و آنگاه به منزل پدرش مراجعت نمود ولى اين بازگشت او را از مصاحبت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم مانع نشد و بلكه يك صورت تشريفاتى ظاهرى داشت و اكثر اوقات على عليه السلام در خدمت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم‏سپرى ميشد آنحضرت نيز مهرباني‌ها و محبت‏هاى ابوطالب را كه در زواياى قلبش انباشته بود در دل على منعكس ميساخت و فضائل اخلاقى و ملكات نفسانى خود را سرمشق تربيت او قرار ميداد و بدين ترتيب دوران كودكى و ايام طفوليت على عليه السلام تا سن ده سالگى (بعثت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم) در پناه و حمايت آن حضرت برگزار گرديد و همين تعليم و تربيت مقدماتى موجب شد كه على عليه السلام پيش از همه دعوت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم را پذيرفت و تا پايان عمر آماده جانبازى و فداكارى در راه حق و حقيقت گرديد.
علی (ع) در دوران بعثت

سبقتكم الى الاسلام طفلا صغيرا ما بلغت اوان حلمى

(على عليه السلام)

پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم از دوران جوانى غالبا از اجتماع آن روز كناره گرفته و بطور انفرادي به تفكر و عبادت مشغول بود و در نظام خلقت و قوانين كلى طبيعت و اسرار وجود مطالعه ميكرد،چون به چهل سالگى رسيد در كوه حرا كه محل عبادت و انزواى او بود پرتوى از شعاع ابديت ضمير او را روشن ساخته و از خلقت و اسرار آفرينش دريچه‏اى بر خاطر او گشوده گرديد،زبانش به افشاى حقيقت گويا گشت و براى ارشاد و هدايت مردم مأمور شد.محمد صلى الله عليه و آله و سلم از آنچه ميديد نداي حقيقت ميشنيد و هر جا بود جستجوى حقيقت ميكرد،در دل خروشى داشت و در عين حال زبان به خاموشى كشيده بود ولى سيماى ملكوتيش گوياى اين مطلب بود كه:

در اندرون من خسته دل ندانم چيست‏
كه من خموشم و او در فغان و در غوغا است

مگر گاهى راز خود بخديجه ميگفت و از غير او پنهان داشت خديجه نيز وى را دلدارى ميداد و يارى ميكرد.چندى كه بدين منوال گذشت روزى در كوه‏حرا آوازى شنيد كه:
(اى محمد بخوان) !

چه بخوانم؟گفته شد: بسم‌الله الرحمن الرحيم

اقرا باسم ربك الذى خلق،خلق الانسان من علق،اقرا و ربك الاكرم،الذى علم بالقلم،علم الانسان ما لم يعلم... (1)

بخوان بنام پروردگارت كه (كائنات را) آفريد،انسان را از خون بسته خلق كرد.بخوان بنام پروردگارت كه اكرم الاكرمين است، خدائى كه بوسيله قلم نوشتن آموخت و بانسان آنچه را كه نميدانست ياد داد.

چون نور الهى از عالم غيب بر ساحت خاطر وى تابيدن گرفت بر خود لرزيد و از كوه خارج شد بهر طرف مينگريست جلوه آن نور را مشاهده ميكرد،حيرت زده و مضطرب بخانه آمد و در حاليكه لرزه بر اندام مباركش افتاده بود خديجه را گفت مرا بپوشان خديجه فورا او را پوشانيد و در آنحال او را خواب ربود چون به خود آمد اين آيات بر او نازل شده بود.

يا ايها المدثر،قم فانذر،و ربك فكبر،و ثيابك فطهر،و الرجز فاهجر،و لا تمنن تستكثر،و لربك فاصبر. (2)

اى كه جامه بر خود پيچيده‏اى،برخيز (و در انجام وظائف رسالت بكوش و مردم را) بترسان،و پروردگارت را به بزرگى ياد كن،و جامه خود را پاكيزه دار،و از بدى و پليدى كناره‏گير،و در عطاى خود كه آنرا زياد شمارى بر كسى منت مگذار،و براى پروردگارت (در برابر زحمات تبليغ رسالت) شكيبا باش.

اما انتشار چنين دعوتى بآسانى ممكن نبود زيرا اين دعوت با تمام مبانى اعتقادى قوم عرب و ساير ملل مخالف بوده و تمام مقدسات اجتماعى و دينى و فكرى مردم دنيا مخصوصا نژاد عرب را كوچك مي‌نمود لذا از دور و نزديك هر كسى شنيد پرچم مخالفت بر افراشت حتى نزديكان او نيز در مقام طعن و استهزاء در آمدند.در تمام اين مدت كه حيرت و جذبه الهى سراپاى وجود مبارك آنحضرت را فرا گرفته و بشكرانه اين موهبت عظمى بدرگاه ايزد متعال سپاسگزارى و ستايش مينمود چشمان على عليه السلام او را نظاره ميكرد و از همان لحظه اول كه از بعثت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم آگاه گرديد با اينكه ده ساله بود به اسلام گرويده و مطيع پيغمبر شد و اولين كسى است از مردان كه به آنحضرت گرويده است و اين مطلب مورد تصديق تمام مورخين و محدثين اهل سنت ميباشد چنانكه محب الدين طبرى در ذخائر العقبى از قول عمر مى‏نويسد كه گفت:

كنت انا و ابو عبيدة و ابوبكر و جماعة اذ ضرب رسول الله (ص) منكب على بن ابيطالب فقال يا على انت اول المؤمنين ايمانا و انت اول المسلمين اسلاما و انت منى بمنزلة هارون من موسى. (3)

من با ابو عبيدة و ابوبكر و گروهى ديگر بودم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بشانه على بن ابيطالب زد و فرمود يا على تو از مؤمنين،اولين كسى هستى كه ايمان آوردى و تو از مسلمين اولين كسى هستى كه اسلام اختيار كردى و مقام و نسبت تو بمن مانند مقام و منزلت هارون است بموسى.

همچنين نوشته‏اند كه بعث النبى صلى الله عليه و آله يوم الاثنين و اسلم على يوم الثلاثا . (4)

يعنى نبى اكرم صلى الله عليه و آله و سلم روز دوشنبه بنبوت مبعوث شد و على عليه السلام روز سه شنبه (يكروز بعد) اسلام آورد.و سليمان بلخى در باب 12 ينابيع المودة از انس بن مالك نقل ميكند كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:

صلت الملائكة على و على على سبع سنين و ذلك انه لم ترفع شهادةان لا اله الا الله الى السماء الا منى و من على. (5)

يعنى هفت سال فرشتگان بر من و على درود فرستادند زيرا كه در اينمدت كلمه طيبه شهادت بر يگانگى خدا بر آسمان بر نخاست مگر از من و على.

خود حضرت امير عليه السلام ضمن اشعارى كه بمعاويه در پاسخ مفاخره او فرستاده است بسبقت خويش در اسلام اشاره نموده و فرمايد:

سبقتكم الى الاسلام طفلا
صغيرا ما بلغت او ان حلمى (6)

بر همه شما براى اسلام آوردن سبقت گرفتم در حاليكه طفل كوچكى بوده و بحد بلوغ نرسيده بودم.علاوه بر اين در روزى هم كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بفرمان الهى خويشان نزديك خود را جمع نموده و آنها را رسما بدين اسلام دعوت فرمود احدى جز على عليه السلام كه كودك ده ساله بود بدعوت آنحضرت پاسخ مثبت نگفت و رسول گرامى صلى الله عليه و آله و سلم در همان مجلس ايمان على عليه السلام را پذيرفت و او را بعنوان وصى و جانشين خود بحاضرين مجلس معرفى فرمود و جريان امر به شرح زير بوده است.

چون آيه شريفه (و انذر عشيرتك الاقربين) (7) نازل گرديد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرزندان عبدالمطلب را در خانه ابوطالب گرد آورد و تعداد آنها در حدود چهل نفر بود (و براى اينكه در مورد صدق دعوى خويش معجزه‏اى بآنها نشان دهد) دستور فرمود براى اطعام آنان يك ران گوسفندى را با ده سير گندم و سه كيلو شير فراهم نمودند در صورتيكه بعضى از آنها چند برابر آن خوراك را در يك وعده ميخوردند .

چون غذا آماده شد مدعوين خنديدند و گفتند محمد غذاى يك نفر را هم آماده نساخته است حضرت فرمود كلوا بسم الله (بخوريد بنام خداى) پس از آنكه‏از آن غذا خوردند همگى سير شدند !ابولهب گفت هذا ما سحركم به الرجل (محمد با اين غذا شما را مسحور نمود) !

آنگاه حضرت بپا خواست و پس از تمهيد مقدمات فرمود:

اى فرزندان عبد المطلب خداوند مرا بسوى همه مردمان مبعوث فرموده و بويژه بسوى شما فرستاده (و درباره شما بمن) فرموده است كه (خويشاوندان نزديك خود را بترسان) و من شما را بدو كلمه دعوت ميكنم كه گفتن آنها بر زبان سبك و در ترازوى اعمال سنگين است،بوسيله اقرار بآندو كلمه فرمانرواى عرب و عجم ميشويد و همه ملتها فرمانبردار شما شوند و (در قيامت) بوسيله آندو وارد بهشت ميشويد و از آتش دوزخ رهائى مى‏يابيد (و آنها عبارتند از) شهادت به يگانگى خدا (كه معبود سزاوار پرستش جز او نيست) و اينكه من رسول و فرستاده او هستم پس هر كس از شما (پيش از همه) اين دعوت مرا اجابت كند و مرا در انجام رسالتم يارى كند و بپا خيزد او برادر و وصى و وزير و وارث من و جانشين من پس از من خواهد بود.

از آن خاندان بزرگ هيچكس پاسخ مثبتى نداد مگر على عليه السلام كه نابالغ و دهساله بود .

آرى هنگاميكه نبى اكرم در آنمجلس ايراد خطابه ميكرد على عليه السلام كه با چشمان حقيقت بين خود برخسار ملكوتى آنحضرت خيره شده و با گوش جان كلام او را استماع ميكرد بپا خاست و لب باظهار شهادتين گشود و گفت:اشهد ان لا اله الا الله و انك عبده و رسوله.دعوتت را اجابت ميكنم و از جان و دل بياريت بر ميخيزم.

پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود يا على بنشين و تا سه مرتبه حرف خود را تكرار فرمود ولى در هر سه بار جوابگوى اين دعوت كس ديگرى جز على عليه السلام نبود آنگاه پيغمبر بدان جماعت فرمود اين در ميان شما برادر و وصيى و خليفه من است و در بعضى مآخذ است كه بخود على فرمود:انت اخى و وزيرى و وارثى و خليفتى من بعدى (تو برادر و وزير و وارث من و خليفه من پس از من هستى) فرزندان عبد المطلب از جاى برخاستند و موضوع بعثت و نبوت پيغمبر را مسخره نموده و بخنده برگزار كردند و ابولهب بابوطالب گفت بعد از اين تو بايد تابع برادرزاده و پسرت باشى.آنروز را كه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بحكم آيه و انذر عشيرتك الاقربين خاندان عبد المطلب را به پرستش خداى يگانه دعوت فرمود يوم الانذار گويند. (8)


از ابتداى طلوع اسلام پيغمبر اكرم هر روز با مخالفتهاى قريش مواجه شده و بعناوين مختلفه در اذيت و آزار او ميكوشيدند تا سال 13 بعثت كه در مكه بود آنى از طعن و آزار قريش حتى از فشار اقوام نزديك خود مانند ابو لهب در امان نبوده است در تمام اينمدت على عليه السلام سايه صفت دنبال پيغمبر راه ميرفت و او را از گزند و آزار مشركين و از شكنجه و اذيت بت پرستان مكه دور ميداشت و تا همراه آنحضرت بود كسى را جرأت آزار و ايذاء پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم نبود.

در طول مدت دعوت كه در خفا و آشكارا صورت ميگرفت على عليه السلام از هيچگونه فداكارى مضايقه نكرد تا اينكه رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نيز روز بروز در دعوت خود راسختر شده و مردم را علنا بسوى خدا و ترك بت‏پرستى دعوت ميكرد و در نتيجه عده‏اى از زن و مرد قريش را هدايت كرده و مسلمان نمود اسلام آوردن چند تن از قريش بر سايرين گران آمد و بيشتر در صدد اذيت و آزار پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم در آمدند.

بزرگترين دشمنان و مخالفين آنحضرت ابوجهل و احنس بن شريق و ابوسفيان و عمرو عاص و عموى خويش ابولهب بوده‏اند و صراحة از ابوطالب خواستار شدند كه دست از حمايت پيغمبر برداشته و او را اختيار قريش بگذارد ولى ابوطالب تا زنده بود پيغمبر را حمايت كرده و تسهيلات لازمه را در باره اشاعه عقيده او فراهم مينمود.

در اثر فشار پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم با عده‏اى از خويشان و ياران خويش سه سال در شعب ابيطالب (دره؛ كوه) مخفى شده و ياراى آنرا نداشته‏اند كه خود را ظاهر كرده و آشكارا خدا را عبادت نمايند.

چون ظهور دين اسلام در مكه با اين موانع و مشكلات روبرو شده بود ناچار بايستى انديشه‏اى كرد و محيط مناسبى براى رشد و نمو نهال تازه اسلام پيدا نمود و همين انديشيدن و جستجوى راه حل منجر به هجرت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم گرديد.
تاكيد بر امامت و ولايت علی(ع) در غدير

در سال دهم هجرى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله از مدينه حركت و بمنظور اداى مناسك حج عازم مكه گرديد،تعداد مسلمين را كه در اين سفر همراه پيغمبر بودند مختلف نوشته‏اند ولى مسلما عده زيادى بالغ بر چند هزار نفر در ركاب پيغمبر بوده و در انجام مراسم اين حج كه به حجة الوداع مشهور است شركت داشتند.نبى اكرم صلى الله عليه و آله پس از انجام مراسم حج و مراجعت از مكه بسوى مدينه روز هجدهم ذيحجه در سرزمينى بنام غدير خم توقف فرمودند زيرا امر مهمى از جانب خداوند به حضرتش وحى شده بود كه بايستى به عموم مردم آنرا ابلاغ نمايد و آن ولايت و خلافت على عليه السلام بود كه بنا بمفاد و مضمون آيه شريفه زير رسول خدا مأمور تبليغ آن بود:
يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله يعصمك من الناس.
اى پيغمبر آنچه را كه از جانب پروردگارت بتو نازل شده (بمردم) برسان و اگر (اين كار را) نكنى رسالت او را نرسانيده‏اى و (بيم مدار كه) خداوند ترا از (شر) مردم نگهميدارد .
پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله دستور داد همه حجاج در آنجا اجتماع نمايند و منتظر شدند تا عقب ماندگان برسند و جلو رفتگان نيز باز گردند.مگر چه خبر است؟
هر كسى از ديگرى مى‏پرسيد چه شده است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله ما را در اين گرماى طاقت فرسا و در وسط بيابان بى آب و علف نگهداشته و امر به تجمع فرموده است؟زمين بقدرى گرم و سوزان بود كه بعضى‏ها پاى خود را بدامن پيچيده و در سايه شترها نشسته بودند .بالاخره انتظار بپايان رسيد و پس از اجتماع حجاج رسول اكرم صلى الله عليه و آله دستور داد از جهاز شتران منبرى ترتيب دادند و خود بالاى آن رفت كه در محل مرتفعى بايستد تا همه او را ببينند و صدايش را بشنوند و على عليه السلام را نيز طرف راست خود نگهداشت و پس از ايراد خطبه و توصيه درباره قرآن و عترت خود فرمود:
ألست اولى بالمؤمنين من انفسهم؟قالوا بلى،قال:من كنت مولاه فهذا على مولاه،اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله.
آيا من بمؤمنين از خودشان اولى بتصرف نيستم؟ (اشاره بآيه شريفه النبى اولى بالمؤمنين من انفسهم) عرض كردند بلى،فرمود من مولاى هر كه هستم اين على هم مولاى اوست،خدايا دوست او را دوست بدار و دشمنش را دشمن بدار هر كه او را نصرت كند كمكش كن و هر كه او را وا گذارد خوار و زبونش بدار.
و پس از آن دستور فرمود كه مسلمين دسته دسته خدمت آن حضرت كه داخل خيمه‏اى در برابر خيمه پيغمبر صلى الله عليه و آله نشسته بود رسيده و مقام ولايت و جانشينى رسول خدا را باو تبريك گويند و بعنوان امارت بر او سلام كنند و بدين ترتيب پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله على عليه السلام را بجانشينى خود منصوب نموده و دستور داد كه اين مطلب را حاضرين به غائبين برسانند.
حسان بن ثابت از حضرت رسول صلى الله عليه و آله اجازه خواست تا در مورد ولايت و امامت على عليه السلام و منصوب شدنش در غدير خم بجانشينى نبى اكرم صلى الله عليه و آله قصيده‏اى گويد و پس از كسب رخصت چنين گفت:
يناديهم يوم الغدير نبيهم‏
بخم و اسمع بالنبى مناديا
و قال فمن موليكم و وليكم؟
فقالوا و لم يبدوا هناك التعاديا
الهك مولانا و انت ولينا
و لن تجدن منا لك اليوم عاصيا
فقال له قم يا على و اننى‏
رضيتك من بعدى اماما و هاديا
فمن كنت مولاه فهذا وليه‏
فكونوا له انصار صدق مواليا
هناك دعا اللهم و ال وليه‏
و كن للذى عادى عليا معاديا
روز غدير خم مسلمين را پيغمبرشان صدا زد و با چه صداى رسائى ندا فرمود (كه همگى شنيدند) و فرمود فرمانروا و صاحب اختيار شما كيست؟همگى بدون اظهار اختلاف عرض كردند كه:
خداى تو مولا و فرمانرواى ماست و تو صاحب اختيار مائى و امروز از ما هرگز مخالفت و نافرمانى براى خودت نمى‏يابى.پس بعلى فرمود يا على برخيزكه من ترا براى امامت و هدايت (مردم) بعد از خودم برگزيدم.
(آنگاه بمسلمين) فرمود هر كس را كه من باو مولا (اولى بتصرف) هستم اين على صاحب اختيار اوست پس شما براى او ياران و دوستان راستين بوده باشيد.
و آنجا دعا كرد كه خدايا دوستان او را دوست بدار و با كسى كه با على دشمنى كند دشمن باش. رسول اكرم فرمود اى حسان تا ما را بزبانت يارى ميكنى هميشه مؤيد بروح القدس باشى.
انتخاب به خلافت

مجتمعين ولى كربيضة الغنم فلما نهضت بالامر نكثت طائفة و مرقت اخرى و قسط آخرون.

(خطبه شقشقيه)

پس از كشته شدن عثمان مسلمين در مسجد پيغمبر صلى الله عليه و آله جمع شده و درباره تعيين خليفه به گفتگو پرداختند،گفتند كه امور خلافت را بايد بدست كسى سپرد كه حقيقة از عهده انجام آن بر آيد .

در آنميان عمار ياسر و مالك اشتر و رفاعة بن رافع و چند نفر ديگر كه بيش از سايرين شيفته خلافت على عليه السلام بودند صحبت نموده و مردم را براى بيعت آنحضرت آماده ساختند.

اين چند نفر با خطابه‏هاى دلنشين و سخنان مستدل اعمال خلفاى سابقه را تجزيه و تحليل كرده و نتيجه سرپيچى آنها را از دستورات رسول اكرم صلى الله عليه و آله در مورد خلافت على عليه السلام بمسلمين تذكر داده و سبقت و مجاهدت آنحضرت را در اسلام و قرابتش را نسبت برسول اكرم بدانها ياد آور شدند و بالاخره اذهان و افكار عمومى را بر يك سلسله حقايق و واقعيات روشن ساختند به طوريكه در پايان سخن آنها همه مسلمين اعم از مهاجر و انصار يكدل و يك زبان براى بيعت على عليه السلام آماده گرديدند،آنگاه از مسجد خارج شده و رو بخانه آن جناب آورده واظهار كردند يا على اكنون جامعه مسلمين بدون خليفه ميباشد دست خود بگشاى تا با تو بيعت كنيم كه سزاوارتر از تو كسى براى اين امر مهم وجود ندارد و عموم مسلمين نيز از صميم قلب حاضرند كه بيعت ترا در گردن خود اندازند.
على عليه السلام فرمود دست از من برداريد و ديگرى را براى اين كار انتخاب كنيد من نيز مثل يكى از شما باو اطاعت ميكنم و در هر حال من براى شما وزير باشم بهتر است كه امير باشم.

مسلمين گفتند اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله از تو تقاضا دارند كه دعوت آنها را اجابت فرمائى.

على عليه السلام فرمود شما را طاقت حمل خلافت من نباشد و دير يا زود از من رو گردان ميشويد زيرا موضوع خلافت يك مسأله ساده و عادى نيست بلكه بار سنگينى است كه دوش كشنده‏اش را خرد ميكند و آرامش و آسايش را از او باز ستاند،من كسى نيستم كه پا از دائره حقيقت بيرون نهم و بخاطر عناوين موهوم طبقاتى حق مردم را پايمال كنم و يا تحت تأثير سفارش و توصيه اشراف قرار گيرم،من تا داد مظلوم را از ظالم نستانم وجدانم آرام نميگيرد و تا بينى گردنكشان را بر خاك سرد و تيره نمالم خود را راضى نمى‏توانم نمود.

على عليه السلام هر چه از اين سخنان ميگفت مسلمين رنجيده و ستمكش بيشتر فرياد زده و اظهار اطاعت ميكردند،مالك اشتر نزديك شد و گفت يا ابا الحسن برخيز كه مردم جز تو كسى را نميخواهند و بخدا سوگند اگر در اينكار تأنى كنى و خود را كنار كشى از حق مشروع خود باز خواهى ماند.آن گاه مسلمين ازدحام نموده و گفتند:ما نحن بمفارقيك حتى نبايعك،از تو جدا نشويم تا با تو بيعت كنيم.

على عليه السلام فرمود:ان كان و لابد من ذلك ففى المسجد فان بيعتى لا يكون خفيا و لا يكون الا عن رضاء المسلمين و فى ملاء و جماعة.

يعنى حالا كه اصرار داريد و چاره‏اى جز اين نيست بمسجد جمع شويد كه بيعت با من مخفى و پوشيده نباشد و بايد با رضاى مسلمين و در ملاء عام صورت گيرد.مسلمين در مسجد پيغمبر صلى الله عليه و آله جمع شده و عموما با ميل و رغبت به آنحضرت بيعت نمودند و بعضى اشخاص سرشناس نيز مانند طلحه و زبير كه خود خيالاتى در سر مى‏پرورانيدند با مشاهده آن حال خوددارى از بيعت را صلاح نديده بلكه در دل خود چنين ميگفتند حالا كه ما را از اين نمد كلاهى نيست خوبست با على بيعت كنيم تا بلكه او در برابر اين بيعت بما امتيازاتى دهد و حكومت پاره‏اى از شهرها را بما وا گذار نمايد بدين جهت آنها ظاهرا مردم را هم براى بيعت آنحضرت ترغيب نمودند و حتى اول كسيكه بيعت نمود طلحه بود و تنى چند نيز مانند سعد وقاص و عبد الله بن عمر از بيعت خوددارى نمودند !

على عليه السلام پس از انجام اين تشريفات ضمن ايراد خطبه بآنان فرمود بدانيد آن گرفتاري ها كه در موقع بعثت رسول اكرم صلى الله عليه و آله دامنگير شما بود امروز بسوى شما بازگشته است سوگند بآن كسى كه پيغمبر را بحق مبعوث گردانيد بايد درست بهم مخلوط شده و زير و رو شويد و در غربال آزمايش غربال گرديد تا صاحبان فضيلت كه عقب افتاده‏اند جلو افتند و آنان كه بنا حق پيشى گرفته‏اند عقب روند
سپس فرمود معاصى مانند اسبهاى سركش‏اند كه سوار شدگان خود را كه اهل باطل و گناهكارانند بدوزخ اندازند و تقوى و پرهيزكارى چون شتران رامى هستند كه مهارشان بدست سواران بوده و آنها را به بهشت وارد نمايند (بنابر اين) تقوى راه حق است و گناهان راه باطل و هر يك پيروانى دارند اگر (اهل) باطل زياد است از قديم چنين بوده و اگر (اهل) حق كم است گاهى كم نيز جلو افتد و اميد پيشرفت نيز باشد و البته كم اتفاق ميافتند چيزى كه پشت بانسان كند دوباره برگشته و روى نمايد.

على عليه السلام سپس نماز خواند و بمنزل رفت و مشغول رسيدگى بامور گرديد فرداى آن روز بمسجد آمد و خطبه خواند و مردم را از روش كار و برنامه حكومت خويش آگاه نمود و پس از حمد و ثناى الهى و درود به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله چنين فرمود:

بدانيد كه من شما را براه حق خواهم راند و روش پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله را كه سالها متروك مانده است تعقيب خواهم نمود،من دستورات كتاب خدا را درباره شما اجراء خواهم كرد و كوچكترين انحرافى از فرمان خدا و سنت پيغمبر نخواهم نمود،من هميشه آسايش شما را بر خود مقدم شمرده و هر عملى را كه درباره شما نمايم بصلاح شما خواهد بود ولى اين صلاح و خير خواهى يك مصلحت كلى است و من عموم مردم را در نظر خواهم گرفت نه يك عده مخصوص را،ممكن است در ابتداء امر اجراى اين روش بر شما مشكل باشد ولى متحمل و بردبار باشيد و بر سختى آن صبر نمائيد،خودتان بهتر ميدانيد كه من نه طمع خلافت دارم و نه حاضر بقبول اين تكليف بودم بلكه باصرار شما سرپرستى قوم را بعهده گرفتم و چون چشم ملت بمن دوخته است بايد بحق و عدالت در ميان آنها رفتار كنم.

حال تا جائى كه من خبر دارم بعضى‏ها داراى اموال بسيار و كنيزكان ماهر و املاك حاصل خيز هستند چنانچه اين اشخاص بر خلاف حق و موازين شرع اين ثروت و دارائى را اندوخته باشند من آنها را مجبور خواهم نمود كه اموالشان را به بيتـ المال مسلمين مسترد نمايند و شما بايد بدانيد كه جز تقوى هيچگونه امتيازى ميان افراد مسلمين وجود ندارد و پاداش آن هم در جهان ديگر داده خواهد شد بنابر اين در تقسيم بيت المال همه مسلمين در نظر من بى تفاوت و يكسان هستند و بناى حكومت من بر پايه عدالت و مساوات است ستمديدگان بينوا در نظر من عزيزند و نيرومندان ستمگر ضعيف و زبون.

اشراف عرب مخصوصا بنى اميه كه در دوران خلافت عثمان بيت المال را از آن خود ميدانستند دفعة در برابر يك حادثه غير منتظره واقع شدند،آنها خيال نميكردند على عليه السلام با اين صراحت لهجه با آنان سخن گويد و در حقگوئى و دادخواهى باين پايه اصرار ورزد گويا در مدت 25 سال كه از زمان پيغمبر صلى الله عليه و آله ميگذشت همه چيز فراموش شده بود و هر چه از آنزمان سپرى ميشد احكام دين بلا اجراء ميماند و تنها على عليه السلام بود كه پس از 25 سال فترت فرمود:

عرب و عجم،مالك و مملوك،سياه و سفيد در برابر قانون اسلام يكسانند و بيت المال بايد بالسويه تقسيم شود و باز فرمود:

و الله لو وجدته قد تزوج به النساء و ملك به الاماء لرددته فان فى العدل سعة و من ضاق عليه العدل فالجور عليه اضيق .

بخدا سوگند (زمين‏ها و اموالى را كه عثمان باين و آن بخشيده) اگر بيابم بمالك آن برگردانم اگر چه با آن مالها زنهائى شوهر داده شده و يا كنيزانى خريده شده باشد زيرا وسعت و گشايش در اجراى عدالت است و كسى كه بر او عدالت تنگ گردد در اينصورت جور و ستم بر او تنگتر شود لذا دستور فرمود اموال شخصى عثمان را براى فرزندان او باقى گذارند و بقيه را كه از بيت المال برداشته بود ميان مسلمين تقسيم نمايند و از اين تقسيم به هر نفر سه دينار رسيد و هيچكس را بر كسى مزيت نداد و غلام آزاد شده را با اشراف عرب با يك چشم نگاه كرد .

اين روش عادلانه خوشايند گروهى نگرديد،آن عده كه برسم جاهليت خود را برتر از سايرين ميدانستند و توقع داشتند كه سهم آنها ازبيت المال بايد بيشتر از مردم عادى باشد.

اينها پيش خود گفتند كه على حرمت قومى و عنوان خانوادگى ما را ناچيز و حقير شمرد و ميان ما و غلامان سياه و مردم گمنام فرقى نگذاشت آيا ما مى‏توانيم باين روش تحمل كنيم و با او كنار بيائيم؟

على عليه السلام از اول ميدانست كه بيعت اين قبيل اشخاص سست عنصر و جاه طلب تا آخر ادامه پيدا نميكند و چون آنان مردم سرشناس هستند عوام الناس را هم بزودى فريب داده و از طريق تقوى بيرون خواهند كرد بدين جهت از ابتداء مايل بپذيرفتن مقام خلافت نبود.

على عليه السلام در بدو امر با سه مانع بزرگ مواجه و روبرو بود:

نخست اينكه تنى چند از اشخاص بزرگ مانند عبد الله بن عمر و سعد وقاص و امثال آنها با او بيعت نكرده بودند.

دوم اينكه عمال و حكام عثمان (مانند معاويه) هر يك در گوشه‏اى حكومت ميكردند و عزل آنها بدون ايجاد مزاحمت ميسر و مقدور نبود.

سوم اينكه موضوع قتل عثمان نيز در ميان بود و هر كس در صدد طغيان و نافرمانى بود آنرا دستاويز و بهانه خود قرار ميداد و على عليه السلام ناچار بود كه وضع خود را با قاتلين عثمان روشن كند.

اين سه عامل مهم بود كه دوره كوتاه خلافت على عليه السلام را مختل نموده و اوقات آنحضرت را براى مبارزه با اين قبيل عناصر ناصالح مشغول گردانيد.

روز چهارم خلافت على عليه السلام بود كه عبد الله بن عمر بآنحضرت گفت:بنظر ميرسد كه عموم مسلمين با خلافت تو موافقت ندارند خوبست اين موضوع بشورا برگزار شود!!

على عليه السلام فرمود: ترا باين كارها چكار؟مگر من براى احراز مقام خلافت پيش مردم آمده بودم؟مگر خود مسلمين با ازدحام تمام بمنزل من هجوم نياوردند؟چه شده است كه اكنون تو ميگوئى موضوع خلافت بشورى برگزار شود؟سپس آنحضرت بمنبر رفت و ماجرا را در ملاء عام مطرح كرد و مردم‏ را به پيروى از دستورات قرآن و پيغمبر صلى الله عليه و آله دعوت فرمود.از طرفى عده‏اى از بيعت كنندگان نيز خيالات ديگرى در سر مى‏پرورانيدند آن ها تصور ميكردند كه خلافت على عليه السلام هم مانند دستگاه عثمان است و چنين گمان ميكردند كه اگر بظاهر در مورد بيعت با على عليه السلام نسبت بديگران پيشدستى كنند آن جناب نيز آنها را بحكومت بلاد مسلمين خواهد گماشت يا سهم آنانرا از بيت المال بيشتر خواهد داد
سهل بن حنيف گفت يا امير المؤمنين اين غلام كه باو سه دينار دادى آزاد كرده من است و تو امروز مرا با او در عطيه برابر ميدارى،طلحه و زبير و مروان بن حكم و سعيد بن عاص و گروهى از قريش نيز نظير اين سخن را بزبان آوردند.اما على عليه السلام كسى نبود كه اين شكوه‏ها و اعتراضات در او مؤثر واقع شده و وى را از راه حق و عدالت منصرف نمايد در پاسخ آنان فرمود:آيا بمن دستور ميدهيد درباره ظلم و ستم بكسى كه نسبت به او زمامدار شده‏ام كمك نمايم؟بخدا سوگند تا شب و روز در رفت و آمد بوده و ستارگان در آسمان گرد هم در گردشند چنين كارى نكنم،و اگر بيت المال مال شخصى من هم بود آنرا بالسويه ميان مسلمين تقسيم ميكردم در صورتيكه بيت المال مال خدا است پس چگونه يكى را بديگرى امتياز دهم؟سپس فرمود:

از طرفى على عليه السلام پس از بيعت مردم تصميم گرفت در اولين فرصت حكام و عمال عثمان را كه شايستگى و صلاحيت حكومت نداشتند عزل نموده و بجاى آنها اشخاص صالح و درستكار بر گمارد بدين جهت نامه‏اى هم به معاوية بن ابي سفيان كه از زمان عمر حكومت شام را در اختيار داشت نوشته و موضوع بيعت مردم و خلافت خود را بوى اعلام نمود و او را به بيعت و اطاعت خود خواند.

اما معاويه براى اينكه خود بخلافت رسد نامه على عليه السلام را از مردم شام مخفى نمود و از آنها براى خود بيعت گرفت و حتى نامه آنحضرت را هم پاسخ نداد تا از فرصت ممكنه استفاده كرده و مقصودش را بمرحله اجرا گذارد.

معاويه براى اينكه فرصت مناسبى براى تحكيم موقعيت خود بدست آورد بدين فكر افتاد كه على (ع) را بوسيله اشخاص ديگرى سرگرم مبارزه كند از اين رو فورا نامه‏اى به زبير نوشته و او را تحريص بادعاى خلافت نمود و اضافه كرد كه من از مردم شام براى تو و طلحه بيعت گرفتم كه به ترتيب خلافت از آن شما باشد و چون بصره و كوفه بشما نزديك است پيش از على آندو شهر را اشغال نموده و بعنوان خونخواهى عثمان در برابر وى بجنگ برخيزيد و بر او غلبه نمائيد!

چون نامه معاويه بدست زبير رسيد بطمع خلافت فريب معاويه را خورد و نامه را از همه مخفى نمود و در خلوت طلحه را ديد و مضمون نامه را باو خبر داد .

نامه معاويه طلحه و زبير را كه بانتصاب امارت بصره و كوفه از جانب على عليه السلام موفق نشده و براى رسيدن بمقاصد خود در جستجوى راه حل ديگرى‏بودند مصمم نمود كه با على عليه السلام از در مخالفت در آمده و با او راه منازعه و مقاتله پيش گيرند و چنانكه معاويه نوشته بود خونخواهى عثمان را هم بهانه و دستاويز خود قرار دهند لذا از مدينه عازم مكه شده و در آن شهر زمينه را براى انجام مقاصد خود مساعد ديدند زيرا علاوه بر اين دو تن عده‏اى ديگر نيز از مخالفين على عليه السلام مانند مروان بن حكم و عايشه در مكه گرد آمده بودند كه با ورود طلحه و زبير بدانشهر يك گروه چند نفرى تشكيل داده و جنگ جمل را بوجود آوردند.
شهادت امام علی(ع)

على عليه السلام پس از خاتمه جنگ نهروان و بازگشت بكوفه در صدد حمله بشام بر آمد و حكام ايالات نيز در اجراى فرمان آنحضرت تا حد امكان به بسيج پرداخته و گروههاى تجهيز شده را بخدمت وى اعزام داشتند.
تا اواخر شعبان سال چهلم هجرى نيروهاى اعزامى از اطراف وارد كوفه شده و باردوگاه نخيله پيوستند،على عليه السلام گروههاى فراهم شده را سازمان رزمى داد و با كوشش شبانه روزى خود در مورد تأمين و تهيه كسرى ساز و برگ آنان اقدامات لازمه را بعمل آورد،فرماندهان و سرداران او هم كه از رفتار و كردار معاويه و مخصوصا از نيرنگهاى عمرو عاص دل پر كينه داشتند در اين كار مهم حضرتش را يارى نمودند و بالاخره در نيمه دوم ماه مبارك رمضان از سال چهلم هجرى على عليه السلام پس از ايراد يك خطابه غراء تمام سپاهيان خود را بهيجان آورده و آنها را براى حركت بسوى شام آماده نمود ولى در اين هنگام خامه تقدير سرنوشت ديگرى را براى او نوشته و اجراى طرح وى را عقيم گردانيد.
فراريان خوارج،مكه را مركز عمليات خود قرار داده بودند و سه تن از آنان باسامى عبد الرحمن بن ملجم و برك بن عبد الله و عمرو بن بكر در يكى از شبها گرد هم آمده واز گذشته مسلمين صحبت ميكردند،در ضمن گفتگو باين نتيجه رسيدند كه باعث اين همه خونريزى و برادر كشى،معاويه و عمرو عاص و على عليه السلام ميباشند و اگر اين سه نفر از ميان برداشته شوند مسلمين بكلى آسوده شده و تكليف خود را معين مى‏كنند،اين سه نفر با هم پيمان بستند و آنرا بسوگند مؤكد كردند كه هر يك از آنها داوطلب كشتن يكى از اين سه نفر باشد عبد الرحمن بن ملجم متعهد قتل على عليه السلام شد،عمرو بن بكر عهده‏دار كشتن عمرو عاص گرديد،برك بن عبد الله نيز قتل معاويه را بگردن گرفت و هر يك شمشير خود را با سم مهلك زهر آلود نمودند تا ضربتشان مؤثر واقع گردد نقشه اين قرار داد بطور محرمانه و سرى در مكه كشيده شد و براى اينكه هر سه نفر در يك موقع مقصود خود را انجام دهند شب نوزدهم ماه رمضان را كه شب قدر بوده و مردم در مساجد تا صبح بيدار ميمانند براى اين منظور انتخاب كردند و هر يك از آنها براى انجام ماموريت خود بسوى مقصد روانه گرديد،عمرو بن بكر براى كشتن عمرو عاص بمصر رفت و برك بن عبد الله جهت قتل معاويه رهسپار شام شد ابن ملجم نيز راه كوفه را پيش گرفت.
برك بن عبد الله در شام بمسجد رفت و در ليله نوزدهم در صف يكم نماز ايستاد و چون معاويه سر بر سجده نهاد برك شمشير خود را فرود آورد ولى در اثر دستپاچگى شمشير او بجاى فرق معاويه بر ران وى اصابت نمود.
معاويه زخم شديد برداشت و فورا بخانه خود منتقل و بسترى گرديد و ضارب را نيز پيش او حاضر ساختند،معاويه گفت تو چه جرأتى داشتى كه چنين كارى كردى؟
برك گفت امير مرا معاف دارد تا مژده دهم:معاويه گفت مقصودت چيست؟برك گفت همين الان على را هم كشتند:معاويه او را تا تحقيق اين خبر زندانى نمود و چون صحت آن معلوم گرديد او را رها نمود و بروايت بعضى (مانند شيخ مفيد) همان وقت دستور داد او را گردن زدند.
چون طبيب معالج زخم معاويه را معاينه كرد اظهار نمود كه اگر امير اولادى نخواهد ميتوان آنرا با دوا معالجه نمود و الا بايد محل زخم با آهن گداخته داغ گردد،معاويه گفت تحمل درد آهن گداخته را ندارم و دو پسر (يزيد و عبد الله) براى من‏كافى است .
عمرو بن بكر نيز در همان شب در مصر بمسجد رفت و در صف يكم بنماز ايستاد اتفاقا در آنشب عمرو عاص را تب شديدى رخ داده بود كه از التهاب و رنج آن نتوانسته بود بمسجد برود و به پيشنهاد پسرش قاضى شهر را براى اداى نماز جماعت بمسجد فرستاده بود!
پس از شروع نماز در ركعت اول كه قاضى سر بسجده داشت عمرو بن بكر با يك ضربت شمشير او را از پا در آورد،همهمه و جنجال در مسجد بلند شد و نماز نيمه تمام ماند و قاتل بدبخت دست بسته بچنگ مصريان افتاد،چون خواستند او را نزد عمرو عاص برند مردم وى را بعذابهاى هولناك عمرو عاص تهديدش ميكردند عمرو بن بكر گفت مگر عمرو عاص كشته نشد؟شمشيرى كه من بر او زده‏ام اگر وى از آهن هم باشد زنده نمى‏ماند مردم گفتند آنكس كه تو او را كشتى قاضى شهر است نه عمرو عاص!!
بيچاره عمرو آنوقت فهميد كه اشتباها قاضى بيگناه را بجاى عمرو عاص كشته است لذا از كثرت تأسف نسبت بمرگ قاضى و عدم اجراى مقصود خود شروع بگريه نمود و چون عمرو عاص علت گريه را پرسيد عمرو گفت من بجان خود بيمناك نيستم بلكه تأسف و اندوه من از مرگ قاضى و زنده ماندن تست كه نتوانستم مانند رفقاى خود مأموريتم را انجام دهم!عمرو عاص جريان امر را از او پرسيد عمرو بن بكر مأموريت سرى خود و رفقايش را براى او شرح داد آنگاه بدستور عمرو عاص گردن او هم با شمشير قطع گرديد بدين ترتيب مأمورين قتل عمرو عاص و معاويه چنانكه بايد و شايد نتوانستند مقصود خود را انجام دهند و خودشان نيز كشته شدند.
اما سرنوشت عبد الرحمن بن ملجم:اين مرد نيز در اواخر ماه شعبان سال چهلم بكوفه رسيد و بدون اينكه از تصميم خود كسى را آگاه گرداند در منزل يكى از آشنايان خود مسكن گزيد و منتظر رسيدن شب نوزدهم ماه مبارك رمضان شد،روزى بديدن يكى از دوستان خود رفت و در آنجا زن زيباروئى بنام قطام را كه پدر و برادرش در جنگ نهروان بدست على عليه السلام كشته شده بودند مشاهده كرد و در اولين برخورد دل از كف داد و فريفته زيبائى او گرديد و از وى تقاضاى زناشوئى نمود.
قطام گفت البته در حال عادى كسى نميتواند باو دست يابد بايد او را غافل گير كنى و غفلة بقتل رسانى تا درد دل مرا شفا بخشى و از وصالم كامياب شوى و چنانچه در انجام اينكار كشته گردى پاداش آخرتت بهتر از دنيا خواهد بود!!ابن ملجم كه ديد قطام نيز از خوارج بوده و همعقيده اوست گفت بخدا سوگند من بكوفه نيامده‏ام مگر براى همين كار!قطام گفت من نيز در انجام اين كار ترا يارى‏ميكنم و تنى چند بكمك تو ميگمارم بدينجهت نزد وردان بن مجالد كه با قطام از يك قبيله بوده و جزو خوارج بود فرستاد و او را در جريان امر گذاشت و از وى خواست كه در اينمورد بابن ملجم كمك نمايد وردان نيز (بجهت بغضى كه با على عليه السلام داشت) تقاضاى او را پذيرفت.
خود ابن ملجم نيز مردى از قبيله اشجع را بنام شبيب كه با خوارج همعقيده بود هم‌دست خود نمود و آنگاه اشعث بن قيس يعنى همان منافقى را كه در صفين على عليه السلام را در آستانه پيروزى مجبور بمتاركه جنگ نمود از انديشه خود آگاه ساختند اشعث نيز بآنها قول داد كه در موعد مقرره او نيز خود را در مسجد بآنها خواهد رسانيد،بالاخره شب نوزدهم ماه مبارك رمضان فرا رسيد و ابن ملجم و يارانش بمسجد آمده و منتظر ورود على عليه السلام شدند.
مقارن ورود ابن ملجم بكوفه على عليه السلام نيز جسته و گريخته از شهادت خود خبر ميداد حتى در يكى از روزهاى ماه رمضان كه بالاى منبر بود دست بمحاسن شريفش كشيد و فرمود شقى‏ترين مردم اين مويها را با خون سر من رنگين خواهد نمود و بهمين جهت روزهاى آخر عمر خود را هر شب در منزل يكى از فرزندان خويش مهمان ميشد و در شب شهادت نيز در منزل دخترش ام كلثوم مهمان بود.
موقع افطار سه لقمه غذا خورد و سپس بعبادت پرداخت و از سر شب تا طلوع فجر در انقلاب و تشويش بود،گاهى بآسمان نگاه ميكرد و حركات ستارگان را در نظر ميگرفت و هر چه طلوع فجر نزديكتر ميشد تشويش و ناراحتى آنحضرت بيشتر ميگشت بطوريكه ام كلثوم پرسيد:پدر جان چرا امشب اين قدر ناراحتى؟فرمود دخترم من تمام عمرم را در معركه‏ها و صحنه‏هاى كارزار گذرانيده و با پهلوانان و شجاعان نامى مبارزه‏ها كرده‏ام،چه بسيار يك تنه بر صفوف دشمن حمله‏ها برده و ابطال رزم جوى عرب را بخاك و خون افكنده‏ام ترسى از چنين اتفاقات ندارم ولى امشب احساس ميكنم كه لقاى حق فرا رسيده است.
بالاخره آنشب تاريك و هولناك بپايان رسيد و على عليه السلام عزم خروج از خانه را نمود در اين موقع چند مرغابى كه هر شب در آن خانه در آشيانه خودمي‌خفتند پيش پاى امام جستند و در حال بال افشانى بانگ همى دادند و گويا ميخواستند از رفتن وى جلوگيرى كنند!
على عليه السلام فرمود اين مرغ‏ها آواز ميدهند و پشت سر اين آوازها نوحه و ناله‏ها بلند خواهد شد!ام كلثوم از گفتار آنحضرت پريشان شد و عرض كرد پس خوبست تنها نروى.على عليه السلام فرمود اگر بلاى زمينى باشد من به تنهائى بر دفع آن قادرم و اگر قضاى آسمانى باشد كه بايد جارى شود.
على عليه السلام رو بسوى مسجد نهاد و به پشت بام رفت