2014-01-03، 01:13
2014-12-26، 12:13
من از زمان کودکی بخاطر ترسهایم از خداوند، خدا گریز شدم. حتی از ترس به مسجد نمیرفتم و اگر هم مجبور به رفتن میشدم به همراه پدرم بود و مدام به سقف و در و دیوار نگاه میکردم، احساس میکردم که توسط اشباح تحت نظر هستم و مدام به پدر میچسبیدم و او هم من را از خودش میراند. من از ترس قضاوت پدرم ترسهایم را نمیگفتم، خداوند را چنان به من معرفی کرده بودند که هیچ رحم و مهربانی راجع به من که بچه شیطانی بودم نداشت و اگر من را تک و تنها گیر میآورد تکه پاره ام میکرد و احساس میکردم عده ای از اجنه و هیولاها موقع خواب منتظر غفلتم بودند تا من را گرفته و جانم را بگیرند و یا همانطور به جهنم ببرند. خدایی که به من معرفی کرده بودند، خدای مهربان من نبود و من را خلق کرده بود فقط برای عذاب کشیدن و من هم با همین سرطان عذاب زیادی هم کشیدم، من وقتی فهمیدم که بیماری من نبود خداوند و نداشتن ارتباط معنوی است، کاملاً این را باور داشتم و دارم، چون وقتی صادقانه با خداوند رابطه گذاشتم و از او کمک خواستم به من کمک کرد...