انجمن بانیان بهبودی

نسخه‌ی کامل: دلتنگی کودکی ها
شما درحال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب‌بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5
دلم برای کودکیم تنگ شده
برای روزهایی که باور ساده ای داشتم
همه آدم ها را دوست داشتم
مرگ مادر "کوزت" را باور می کردم
و از زن "تناردیه" کینه به دل می گرفتم
مادرم که می رفت
به این فکر بودم که مثل مادر "هاچ" گم نشود
از نجاری ها که می گذشتم
گوشه چشمی به دنبال "وروجک" می گشتم
تمام حسرتم از دنیا نوشتن با خودکار بود
دلم برای خدا تنگ شده
خدایی که شبها بوسه بارانش می کردم
دلم برای کودکیم تنگ شده ...
روزگار کودکی یادش بخیر
یاد شبهای خوش و شادش بخیر
زندگی مثل سلامی ساده بود
زندگانی صبح و شامی ساده بود
سفره نان و پنیری داشتیم
در نداری چشم سیری داشتیم
وقت بخشش دست ما لرزش نداشت
مال دنیا اینقدر ارزش نداشت
آدما تاب و تحمل داشتند
بر خدا خیلی توکل داشتند
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود

روبروی بچه‌ها، قصه‌گو نشسته بود

‌قصه‌گو قصه می‌گفت، از کتاب قصه‌ها

قصه‌های پرنشاط، قصه‌های آشنا

قصه باغ بزرگ، قصه گل قشنگ

قصه شیر و پلنگ، قصه موش زرنگ

آقای حکایتی اسم قصه‌گوی ماست

زیر گنبد کبود، شهر خوب قصه‌هاست

ستاره بود بالا، شکوفه بود پایین

قصه ما تموم شد، قصه ما بود همین

پایین اومدیم آب بود، رفتیم بالا آسمون

تا قصه‌های دیگه، خدا نگهدارتون

بخونید به یاد کودکیهامون

می خواهم برگردم به روزهای کودکی !
آن زمان ها که پدر تنها قهرمان بود. عشق تنها در آغوش مادر خلاصه می شد.
.
.
.
بالاترین نقطه زمین شانه های پدر بود. بدترین دشمنانم خواهر و برادر خودم بودند. تنها دردم زانوهای زخمی ام بود.تنها چیزی که می شکستم اسباب بازی هایم بودند. و معنی خداحافظ تا فردا بود...

مقصد ...

مال ِ شهر ِ قصّه ی ِ بچّه گی ها ست ...

دنیای ِ آدم بزرگ ها ...

فقط جادّه دارد ...!

کاش تا آخر کودک مي ماندم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﺩﻝ ﺩﺍﻏﯽ ﺩﺍﺭﺩ... ﺷﺎﭘﺮﮎ ﺩﺭ ﺑﻐﻞ ﺷﻤﻊ ﭼﻪ ﺣﺎﻟﯽ ﺩﺍﺭﺩ... ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻣﺤﻮ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﻗﻔﺴﻬﺎ ﺷﺪﻩ ﺍﯾﻢ... ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﯾﺎﺩ ﻋﺰﯾﺰﺍﻧﻤﺎﻥ ﭼﻪ ﺻﻔﺎﺋﯽ ﺩﺍﺭﺩ
ﺍﯾــﻨـﺠـــــــﺎ …
ﺩﺳــﺖ ﻫــﺮ ﮐـــﺲ ﺭﺍ ﮐــﻪ ﻣـﯿـﮕـﯿــــﺮﯼ ﺑــﺮﺍﯼ {ﺑـﻠـﻨــــﺪ ﺷـــﺪﻥ}
ﺁﻣـــﺎﺩﻩ ﻣــﯽ ﺷــــﻮﺩ ﺑــﺮﺍﯼ {ﺳـــﻮﺍﺭ ﺷــــﺪﻥ} … !
ﺩﻟﺘﻨﮓ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺍﻡ...ﯾﺎﺩﺵ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ ﻗﻬﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺗﺎ ﻗﯿﺎﻣﺖ ﻭ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﺑﻌﺪ ﻗﯿﺎﻣﺖ ﻣﯽ ﺷﺪ

کاش میشد هنوز کودک بود،هنوز دلگرم به لبخند یک عروسک بود،
کاش میشد صاحب دلی بی لک بود در آسمان آبی به دنبال لک لک بود،


گاهی دلت از سن وسالت می گیرد
می خواهی کودک باشی
کودکی به هر بهانه ای به آغوش غمخواری پناه می برد
و آسوده اشک می ریزد .
بزرگ که باشی
باید بغض های زیادی را بی صدا خفه کنی
مهربانی را وقتی دیدم که کودکی داشت آب شور دریا را با آبنبات چوبی کوچکش شیرین می کرد
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5