انجمن بانیان بهبودی

نسخه‌ی کامل: اشتباه
شما درحال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب‌بندی مناسب.
« مردی می خواست کاملا خدا را بشناسد . ابتدا به سراغ افراد و کتابهای مذهبی رفت ، اما هر چه جلوتر رفت گیج تر شد . افراد و کتاب های نوع دیگر را نیز امتحان کرد اما به جایی نرسید .
خسته و نا امید راه دریا را در پیش گرفت . کنار ساحل کودکی را دید که مشغول پر کردن سطل آب کوچکی از آب دریا بود . سطل پر و سر ریز می شد اما کودک همچنان آب می ریخت .
مرد پرسید : (چه می کنی؟) کودک جواب داد : (به دوستم قول دادم همه آب دریا را در این سطل بریزم و برایش ببرم)
تصمیم گرفت پسر را نصیحت کند و اشتباهش را به او بگوید ، اما ناگهان به اشتباه خود هم پی برد که می خواست با ذهن کوچکش خدا را بشناسد و کل جهان را در آن جا دهد ! فهمید که با دلش باید به سراغ خدا برود .
به کودک گفت : (من و تو یک اشتباه را مرتکب شده ایم)
مولوی می گوید : هر چه اندیشی پذیرای فناست آنچه در اندیشه ناید آن خداست »
یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ...
مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ...

طرف یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد ...

مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه ...
اون مرد گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ...
مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربت بیاره ...

توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ...
مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت ...
مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت آخر لیست و منتظر شد تا مرگ بیدار شه ...

مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت!
بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم!

نتیجه اخلاقی : در همه حال منصفانه رفتار کنیم و بی جهت تلاش مذبوحانه نکنیم !
حکایت زن وخدا

روزی روزگاری زنی در کلبه ای کوچک زندگی می کرد.
این زن همیشه با خداوند صحبت می کرد وبا او به راز ونیاز می پرداخت.
روزی خداوند پس از سالها با زن صحبت کرد و به زن قول داد که
آن روز به دیدار اوبیاید.زن از شادمانی فریاد کشید،
کلبه اش را آماده کرد و خود را آراست ودرانتظار آمدن خدا نشست !
چند ساعت بعد در کلبه اوبه صدا در آمد! زن با شادمانی به استقبال
رفتامابه جز گدایی مفلوک که با لباس های مندرس و پاره اش
پشت در ایستاده بود،کسی آنجا نبود! زن نگاهی غضب آلود
به مرد گدا انداخت وبا عصبانیت دررا به روی او بست.
دوباره به خانه رفت و دوباره به انتظار نشست .
ساعتی بعدباز هم کسی به دیدار زن آمد .
زن با امید واری بیشتری در را باز کرد. اما این بارهم
فقط پسر بچه ای پشت در بود.پسرک لباس کهنه ای به تن داست،
بدن نحیفش از سرما می لرزید و رنگش از گرسنگی و خستگی
سفید شده بود. صورتس سیاه و زخمی بود
و امیدوارانه به زن نگاه می کرد! زن با دیدن او بیشتر از پیش عصبانی
شد و در را محکم به چهار چوبش کوبید. ودوباره منتظر خداوند شد.
خورشید غروب کرده بود که بار دیگر در خانه زن به صدا درآمد.
زن پیش رفت و در را باز کرد! پیرزنی گوژپشت و خمیده که
به کمک تکه چوبی روی پاهایش ایستاده بود، پشت در بود .
پاهای پیرزن تحمل نگه داشتن بدن نحیفش را نداشت.
و دستانش از فرط پیری به لرزش درآمده بود.
زن که از این همه انتظار خسته شده بود، این بار نیز در را به روی پیرزن
بست . شب هنگام زن دوباره با خداوند صحبت کرد و از
او گلایه کرد که چرا به وعده اش عمل نکرده است!؟
آنگاه خداوند پاسخ گفت: من سه با در خانه تو آمدم ،
اما تو مرا به خانه ات راه ندادی