انجمن بانیان بهبودی

نسخه‌ی کامل: داستانهای شاهنامه
شما درحال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب‌بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3
پادشاهی کیومرث

داستان شاهنامه با پادشاهی کیومرث آغاز می شود که در حدود سی سال پادشاهی کرد.

او پادشاه خوبی بود و همه دد و دام و جانوران و هرچه در گیتی بود مطیع اوامر او بودند. وی پسر زیبایی به نام سیامک داشت که خیلی مورد توجه و علاقه پدر بود. اهریمن برآنها حسادت آورد. پسر اهریمن به ادعای تاج و تخت شورید و با سیامک جنگید و در این جنگ سیامک کشته شد.

فکند آن تن شاهزاده به خاک/به چنگال کردش جگرگاه پاک

کیومرث وقتی خبر مرگ پسرش را شنید به سختی متالم شد و به سوگواری پرداخت وهمچنان کینه کشته شدن پسرش را در دل داشت. سیامک پسری داشت به نام هوشنگ که کیومرث او را چون فرزندش دوست می داشت و او رابه خونخواهی پدرش تشویق نمود. هوشنگ به جنگ اهریمن رفت و او را شکست داد.

کشیدش سراپای یک سر دوال/ سپهبد برید آن سر بی همال
پادشاهی هوشنگ
پادشاهی هوشنگ هم سر رسید و پسرش طهمورث به جای پدر نشست.

وی پادشاهی سخاوتمند عادل بود و در حدود چهل سال پادشاهی کرد. در زمان او آبادانیهای زیادی بوجود آمد. آهن شناخته شد و آهنگری به عنوان پیشه ای بوجود آمد. کشت و زرع بوجود آمد و تا پیش از آن مردم جز میوه چیزی نمی خوردند و لباسشان برگ درختان بود.همچنین در زمان هوشنگ آتش شناخته شد بدین ترتیب که : یکروز شاه به سوی کوه در حرکت بود از دور چیزی دید سیاه و تیره مانند مار که به طرف او میآمد سنگی برداشت و به سوی او پرتاب کرد وسنگ به سنگ دیگری خورد و آتش پدیدار گشت. هوشنگ از کشف آتش خوشحال شد و معتقد بود که این فروغ ایزدی است و اهل خرد باید آنرا بپرستند. او جشن گرفت و این جشن سرآغاز جشن سده بود.

همچنین در زمان هوشنگ از پوست بعضی حیوانات لباس درست کردند و گوشتشان به مصرف خوراک و تغذیه می رسید.
پادشاهی طهمورث
طهمورث سی سال پادشاهی کرد در زمان او پیشرفتهای دیگری بوجود آمد از جمله بوجودآمدن نخ از مو وپشم میش و بره و از نخها پارچه بوجود آمد . طهمورث وزیری پاک نهاد به نام شیداسپ داشت. اما در این زمان دیوان دوباره به گردن کشی پرداختند و طهمورث به جنگ آنها رفت و آنها را تارومار کرد. بعضی از آنها به التماس و لابه افتادند که ما را مکش تا هنری به تو بیاموزیم. پادشاه پذیرفت و دیوان به او نوشتن به سی زبان را یاد دادند از جمله :رومی . تازی . پارسی . سغدی .چینی . پهلوی .

بالاخره روزگار طهمورث هم سرآمد و پسرش جمشید بر تخت تکیه زد .
پادشاهی جمشید
پادشاهی جمشید به هفتصد سال می رسد و جهان از عدالت او در آسایش و داد بود. در این زمان لوازم و ابزار جنگ پیشرفت کرد و آهن را نرم کرده و از آن خود و زره و جوشن و خفتان و درع و برگستوان بوجود آوردند و این حدود پنجاه سال طول کشید.

زکتان و ابریشم و موی و قز/قصب کرد پرمایه دیبا و خز

و بدینسان ریسیدن و بافتن را آموختند.

جمشید گروهی را معروف به کاتوزیان از میان مردم انتخاب کرد که کار آنان پرستش بود و کوه را جایگاه آنان کرد. گروهی دیگر را برای جنگ برگزید و آنان را نیساریان نام نهاد. گروهی دیگر نسودی نام داشتند که می کاشتند ومی درویدند و از دسترنجشان میخوردند . آزاده بودند و سرزنش کسی را نمی شنیدند. گروه چهارم اهنوخشی نام داشت که اهل اندیشه و بینش بودند. جمشید به هر گروه جایگاه ویژه خود را داد. بعد به دیوان دستور داد آب را به خاک آمیخته خشت بسازند و دیوار کشند و کاخ و گرمابه درست کنند. از سنگ خارا آتش بوجود آورند. در زمان او یاقوت و بیجاده و سیم و زر به چنگ آمد.بوهای خوش چون بان و کافور و مشک و عود و عنبر و گلاب بوجود آمد. پزشکی شکل گرفت.کشتی ساخته شد. جمشید تختی ساخت و گوهرهایی را زینت آن کرد و مردم به دور تخت او حلقه زدند و شادی کردند و جشن نوروز از آن زمان بوجود آمد.

به جمشید بر گوهر افشاندند/مرآن روز را روز نو خواندند

دیوان تخت جمشید را در حالیکه جمشید بر روی آن نشسته بود بلند می کردند و از هامون بر روی ابرها می بردند. مرغان به فرمان او بودند. بدین سان سیصد سال گذشت و مرگ ومیر هم از بین رفت. پادشاه مغرور شد و سر از رای یزدان پیچید و ناسپاسی کرد.

و خلاصه اینکه آرامش و خور و خواب شما از من است و دیهیم شاهی سزاوار من و جز من پادشاهی نیست. من بودم که مرگ و میر را از جهان برداشتم. پس هرکس به من نگرود اهریمن است.

گر ایدون که دانید من کردم این/مرا خواند باید جهان آفرین

چون این سخنان گفته شد فر ایزدی از او گسسته شد و عده زیادی از او روی برگرداندند.سپاه پراکنده شد وروزگار جمشید تیره گشت. از کارش پشیمان ونادم شد و از دیده خون گریست.
داستان ضحاک با پدرش
در بین شاهان آن دوره از دشت سواران نیزه دار عرب نیکمردی به نام مرداس بود که خیلی محتشم و اهل بخشندگی و داد و سخا بود. او پسری داشت دلیر اما ناپاک به نام ضحاک که به پهلوی بیورسپ خوانده می شد.

روزی ابلیس نزد او آمد و جوان گوش به گفتار او سپرد و با ابلیس پیمان دوستی بست که فقط از او سخن بشنود. ابلیس به او گفت که پدرت را بکش و صاحب جاه و حشمت او شو. ضحاک ترسید و گفت این شایسته نیست اما ابلیس قبول نکرد و گفت: ترسو تو سوگند خوردی.ضحاک بناچار پذیرفت و طبق گفته ابلیس رفتار نمود بدینسان که : در سرای شاه بوستانی بود که شاه شبها بی چراغ به آنجا می رفت و تن می شست. دیو بچه به آنجا رفت و چاهی کند و روی آن را با خار و خاشاک پوشاند. پادشاه شب به سوی باغ آمد و در چاه افتاد و مرد و ضحاک بر جای او نشست.

پسر کو رها کرد رسم پدر/ تو بیگانه خوانش مخوانش پسر

بعد از این ماجرا روزی ابلیس خود را به شکل جوانی درآورد و نزد ضحاک رفت و خود را آشپز ماهری معرفی کرد. در آن زمان کمتر از حیوانات برای پخت و پز استفاده می شد و بیشتر غذایشان از رستنیها بود ولی اهریمن از هر گونه مرغ و چارپایی خورشهای رنگارنگی درست کرد . ضحاک که خیلی از دستپخت او خوشش آمده بود گفت : هر چه از من بخواهی به تو خواهم داد. ابلیس گفت : تنها حاجتم این است که اجازه فرمایی کتف تو را ببوسم .ضحاک پذیرفت. ابلیس پس از بوسیدن کتف شاه ناپدید شد و بر جای بوسه او دو مار سیاه رویید.

ضحاک ابتدا ترسید و هر دو را از ته برید اما دوباره به جای آن دو مار سیاه دیگر رویید .همه پزشکان احضار شدند ولی کاری از دستشان ساخته نبود. دوباره ابلیس خود را به شکل پزشکی درآورد و نزد ضحاک رفت و گفت : تنها علاج این مسئله سازش با مارها است و باید آنها را سیر نگهداری و غذایشان هم مغز سر مردم است.


در این زمان مصادف بود با شورش مردم بر علیه جمشید شاه ایران.

مردم سپاهی درست کرده و به سمت تازیان رفتند و ضحاک را شاه ایران نامیدند. ضحاک به تخت جمشید آمد و در آنجا تاجگذاری کرد. جمشید نیز فرار کرد و تا صد سال کسی او را ندید و در سال صدم روزی در دریای چین پدیدار شد و ضحاک هم او را دستگیر کرد و با اره او را به دو نیم نمود.

چنین است کیهان ناپایدار/تو در وی به جز تخم نیکی مکار/دلم سیر شد زین سرای سپنج/خدایا مرا زود برهان ز رنج
پادشاهی ضحاک
ضحاک هزار سال پادشاهی کرد و این زمان جزو بدترین دوران ایران بود که فرزانگان به کنج عزلت افتاده و جاهلان همه جا بودند. دیوان هم دستشان در همه جا باز شد و همه جا تخم بدی می ریختند. جمشید دو خواهر داشت به نامهای شهرنازو ارنواز که ضحاک آنها را از آن خود کرد.علاوه برآن هر روز دو مرد جوان را کشته و مغزشان را به شاه می دادند.

در این زمان دو مرد پاک نژاد به نامهای ارمایل و کرمایل تصمیم گرفتند که تحت عنوان آشپز نزد شاه روندتا شاید کاری از دستشان ساخته باشد. حیله آنها این بود که مغز سر یک جوان را گرفته با مغز سر گوسفندی می آمیختند و جوان دیگر را از مرگ می رهانیدند و بدین سان هر ماه سی مرد از مرگ نجات می یافت و وقتی تعدادشان به دویست رسید آشپزان به آنها چند بز و میش داده و آنها را روانه صحرا می کردند تا کسی به آنها دست نیابدو اکنون کردها همه از نژاد همان مردانند .

در این حال ضحاک همچنان به عیش و عشرت خود مشغول بود و برای تفریح به یکی از مردان جنگی همیشه دستور می داد که با دیو کشتی بگیرد و یا دختران زیبارو را انتخاب می کرد تا از آنان کام دل بگیرد. زمان سپری می شد و حدود چهل سال تا پایان پادشاهیش مانده بود شبی در کنار ارنواز خوابیده بود که خواب دید سه مرد جنگی کارآزموده که یکی جوانتر بود به جنگ ضحاک می آیند و جوان گرز را به سر او می کوبد و او تا دماوند گریخت و آنها نیز همچنان به دنبالش بودند و بالاخره او را کشتند و او از خواب پرید و فریاد کشید . ارنواز گفت : شاها چه شده از چه ترسیدی؟ ضحاک از گفتن خوابش خودداری کرد اما ارنواز پافشاری می کرد و بالاخره مجبور شد داستان را تعریف کند.ارنواز او را دلداری داد و گفت : موبدان و ستاره شناسان را احضار کن تا خوابت را تعبیر کنند . شاه نظر او را پسندید . موبدان آمدند و تفحص کردند اما می ترسیدند حقیقت را بگویند و شاه به آنان خشم گیرد . بالاخره یکی از آنها به شاه گفت که عاقبت همه مرگ است و تو هم همیشه بر تخت نخواهی بود و بعد از تو شخصی به نام آفریدون به تخت می نشیند البته او هنوز به دنیا نیامده است. ضحاک پرسید : او چه دشمنی با من دارد ؟ موبد پاسخ داد: او به کینخواهی پدرش که تو او را کشتی با تو دشمن است . ضحاک وقتی این سخنان را شنید از ترس از هوش رفت و از آن به بعد همه جا سراغ فریدون را می گرفت و به دنبال او می گشت تا او را بکشد.
اندر زادن فریدون
نام پدر فریدون آبتین بود. روزی ماموران شاه او را دیدند و برای غذای شاه او را به آشپزخانه سلطنتی برده و کشتند. در این زمان فریدون به دنیا آمده بود. مادر فریدون که فرانک نام داشت از موضوع آگاه شد و او را به نزد نگهبان مرغزار برد و گفت : این کودک را با شیر گاو بپرور و نزد خود نگاهدار. سه سال فریدون نزد آن مرد با شیر گاو پرورده شد و ضحاک همچنان در جستجوی او بود.فرانک از ترس شاه تصمیم گرفت فریدون را با خود به هندوستان و فراسوی کوه البرز ببرد. در کوه مرد پاکدینی می زیست که فرانک پسر را به او سپرد و او به پرورش فریدون همت گمارد. از آن سو ضحاک از جایگاه اولیه فریدون آگاهی یافت اما وقتی به مرغزار رسید او را نیافت پس هرانسان و چارپایی که آنجا بود کشت و آنجا را به آتش کشید. وقتی فریدون شانزده ساله شد از البرز به سوی مادرش آمد و از نام و نشان وپدرش پرسید. فرانک گفت : پدرت آبتین از نژاد طهمورث بود. ضحاک او را کشت تا برای مارهایش غذا فراهم کند بعد از آن همچنان به دنبال تو بود و من تو را مخفی نمودم.فریدون دلش پر از درد شد و در پی انتقام برآمد اما مادر او را بر حذر می داشت.

ترا ای پسر پند من یاد باد/ بجز گفت مادردگر باد باد
داستان ضحاک و کاوه
روزها می گذشت و ضحاک همچنان در اندیشه فریدون بود. او تصمیم گرفت لشکری از مردم و دیوان بوجود آورد و همچنین سندی تهیه کند و موبدان پای آن را امضا کنند بدین قرار که شاه تا کنون جز به نیکی عمل نکرده است. در این بین که سند تهیه می شد ناگاه صدایی در کاخ بلند شد . مردی به نام کاوه به نزد شاه برای دادخواهی آمد و گفت که از هجده پسرم همگی برای تو کشته شده اند لااقل این آخری را مکش. پادشاه پذیرفت و به کاوه گفت که او هم از گواهان محضر او باشد . وقتی کاوه سند را خواند برآشفت و گفت : اینها جز دروغ و یاوه نیست و به همراه پسرش از کاخ بیرون رفت ودر کوی و برزن بانگ زد :

کسی کو هوای فریدون کند/سر از بند ضحاک بیرون کند

پس درفش کاویان بر سر نیزه کرد و گفت : بیایید تا به نزد فریدون رویم و از او کمک بخواهیم . سپاه بزرگی اطراف کاوه را گرفت و بسوی فریدون رفتند و از او کمک خواستند. فریدون به نزد مادر رفت:

که من رفتنی ام سوی کارزار/ترا جز نیایش مباد ایچ کار

مادر به گریه افتاد و او را به خدا سپرد.

وی دو برادر بزرگتر به نامهای کیانوش و پرمایه داشت. به آنها گفت: به نزد مهتر آهنگران روید و بگویید گرز سنگینی به سان گاومیش برای من بسازد . به تدریج سپاه و لوازم جنگی همگی آماده شد و سپاهیان فریدون مهیای کارزار می شدند.
رفتن فریدون به جنگ ضحاک
فریدون وسپاهیانش حرکت کردند تا به سرزمین تازیان و یزدان پرستان رسیدند و شب را در آنجا ماندند وقتی شب فرا رسید سروشی از بهشت به نزد فریدون آمد تا نیک و بد را به او بازگوید و آگاهش کند.فریدون آن شب را با خوشحالی جشن گرفت و وقتی خواب بر او مستولی شد دو برادرش که از حسد در فکر از بین بردن او افتاده بودند از بالای کوه سنگی به سمت او سرازیر کردند اما به فرمان ایزد از صدای سنگ فریدون بیدار شد و سنگ هم دیگر از جایش تکان نخورد.فریدون مطلع بود که برادرانش قصد جانش را داشتند اما به روی خود نیاورد. سپیده دم سپاه حرکت کرد و کاوه آهنگر پیشیپیش سپاه بود. براه افتادند تا به اروندرود ودجله رسیدند و در کنار دجله و شهر بغداد ماندند در آنجا فریدون از نگهبان رود خواست تا با کشتی سپاهیانش را به طرف دیگر ببرد ولی او نپذیرفت و دست خط ضحاک را طلب کرد. فریدون خشمگین شد و با اسب گلرنگش به آب زد و سپاهیان نیز به دنبالش روان شدند تا به خشکی رسیدند و کاخ ضحاک نمایان شد.فریدون گرز گاوسر خود را برداشت و به سوی کاخ روان شد ونگهبانان را تارومار کرد تا به کاخ رسید . در آنجا خواهران جمشید شاه را دید و با آنان به صحبت پرداخت. آنها از نام و نشان او پرسیدند و سپس ارنواز گفت : ما از بیم شاه با او همراه شدیم . تو چگونه می خواهی با او بستیزی ؟ فریدون گفت : اگر دستم به او رسد جهان را از وجودش پاک می کنم. شما باید جای او را به ما نشان دهید . گفتند : او به هندوستان رفته است تا بیگناهان دیگری را به خاک و خون بکشد. از وقتی درباره تو شنیده در رنج و عذاب است و آسایش ندارد ولی زیاد نمی ماند و بزودی بازمیگردد.

در زمان غیبت ضحاک وکیل او کندرو به کارها رسیدگی می کرد. وقتی به کاخ آمد و فریدون را دید که برتخت نشسته است و همه مطیع او شده اند او نیز بدون ناراحتی در برابر فریدون تعظیم نمود و به ستایش او پرداخت.فریدون تا صبح بساط جشن به پا نمود . بامداد که همه در خواب خوش بودند کندرو بر اسبی نشست و به سوی ضحاک رفت و ماجرا را باز گفت . ضحاک پریشان شد و از بیراهه به سوی کاخ آمد و با سپاهیان فریدون درگیر شد. در میانه جنگ که مردم نیز به یاری سپاهیان فریدون آمده بودند ضحاک ناشناس به طرف کاخ رفت در حالیکه سرتاپا پوشیده در زره وخود بود .در آنجا دید شهرناز در کنار فریدون است و به نفرین ضحاک لب گشاده است از خشم خنجر کشید تا او را بکشد اما فریدون گرز گاوسر را بر سر او کوبید . سروش غیبی ندا داد که او را به کوه ببر و در بند کن . پس ضحاک را دست بسته و با خاری بر پشت هیونی به کوه بردند . فریدون خواست سرش را ببرد که سروش غیبی ندا داد که او را تا دماوند کوه ببر و آنجا در بند کن .پس او را به دماوند برد و به کوه آویخت .واین بود پایان سرنوشت شوم ضحاک پلید .

بماند او برین گونه آویخته/وزو خون دل بر زمین ریخته
پادشاهی فریدون

پادشاهی فریدون به پانصد سال می رسد . در این زمان بدیها از بین رفت و همه به آیین ایزدی روآوردند .

وقتی فرانک ازپیروزی فریدون و از بین رفتن ضحاک با خبر شد سروتن شست و به نزد داور جهان شکرگزاری کرد و یکهفته تمام به مردم مستمند مال میبخشید تا جایی که دیگر تهیدستی نیافت سپس بزرگان را در جشنی جمع کرد ودر گنجها گشود و همه را برای فریدون فرستاد.

وقتی فریدون پنجاه ساله شد سه فرزند داشت که دوتای آنها از شهرناز و یکی از ارنواز بود.فریدون یکی از بزرگان را که جندل نام داشت پیش خواند و گفت سه دختر که شایسته فرزندان من باشند پیدا کن . سه خواهر زیبارو از نژاد شاهان که هرسه یک شکل و یک قیافه و قابل شناسایی از هم نباشند. جندل به تحقیق پرداخت و بسیار گشت تا به پادشاه یمن رسید. او سه دختر داشت با همان نشانیها که فریدون خواسته بود. پس به نزد او رفت و پس از ثنا و ستایش از دخترانش خواستگاری کرد. پادشاه یمن ناراحت شد و با خود گفت : من نباید فوری جواب دهم . این دختران از رازهای من آگاهند و از نیک و بد من باخبرند پس به مشورت با نزدیکانش پرداخت و گفت:اگر قبول کنم آنوقت دلم رضا نیست و نگرانم اگر نپذیرم ممکن است فریدون بر من خشم گیرد پس چه باید کرد؟ مشاوران گفتند نباید تو از هر بادی از جا بجنبی و ما غلام حلقه به گوش فریدون نیستیم و از او نمی ترسیم . اگر میخواهی قبول کن وگرنه ردش کن و چیزهایی بخواه که نتواند برآورد.

شاه یمن به جندل گفت : اگر فریدون چنین میخواهد من حرفی ندارم ولی باید سه پسر او را ببینم و سپس دخترانم را به ایشان سپارم. جندل تخت ببوسید و به سوی فریدون بازگشت و ماجرا را گفت. فریدون پسران را فراخواند و موضوع را در میان گذاشت وگفت : باید به نزد او روید و خود را خوب نشان دهید پس پندهایم را بشنوید چون شاه یمن ژرف اندیش است و گنج و سپاهیان بسیار دارد شما نباید خود را زبون نشان دهید. او در روز اول بزمی میسازد و شما را مهمان می کند و دختران را که مثل یکدیگرند را می آورد . دختر کوچک جلوی همه است و بزرگتر آخر ایستاده و میانی هم وسط است . دختر کوچکتر را پیش پسر بزرگتر می نشاند و دختر بزرگتر را پیش پسر کوچکتر و وسطی هم پیش پسر میانی است بعد شاه یمن می پرسد که کدامیک از اینها بزرگتر و کدامیک کوچکترند ؟ شما بگویید :آن برترین کوچکتر است و شایسته نیست پیش پسر بزرگتر نشیند و وسطی هم در میان است .

پسران سخنان فریدون را شنیدند و به نزد شاه یمن رفتند . پادشاه یمن به گرمی از آنان استقبال کرد و درست همانطور که فریدون گفته بود دختران را نزد آنها آورد و از آنها پرسید کدام بزرگتر و کدام کوچکترند ؟ پاسخ دادند. شاه یمن متعجب شد ولی چاره ای نداشت و پذیرفت. جشنی گرفتند و شراب نوشیدند و زیر درخت گل جایشان را پهن کرد .اما بعد به فکر حیله افتاد . جادویی کرد که سرما و باد گزنده ای بوجود آمد تا بدینسان آنها را بکشد. پسران فریدون از سرما از خواب پریدند ولی به خاطر فر ایزدی و عقل و مردانگی که داشتند جادو و سرما در آنها اثر نکرد .وقتی خورشید سر زد شاه نزدشان آمد و آنها را زنده یافت و فهمید که جادو و افسون به کار نمی آید پس در گنجها گشود و وبزرگان را دعوت کرد و دخترانش را به پسران فریدون سپرد و با خود گفت: از فریدون به من بدی نرسید . بدی از خودم بود که هر سه فرزندم دختر شدند و پسر ندارم . کسی که دختر ندارد خوش شانس است . پس نزد موبدان رفت و گفت ماه باید با شاه جفت شود. بار دخترانش را بست و آنها را با مال و خواسته زیاد فرستاد . وقتی فریدون از بازگشت آنها باخبر شد تصمیم گرفت پسرانش را بیازماید پس خود را بسان اژدهایی درآورد و جلووی آنها را گرفت. پسر بزرگ خود را هماورد اژدها ندید و گریخت. پسر دوم کمانی پراند و فرار کرد اما پسر کوچکتر خروشید و تیر از نیام کشید و نامش را گفت وسپس گفت از برابر ما دور شو تو چون پلنگی هستی که نزد شیران آمده باشد اگر نام فریدون را شنیده باشی با ما چنین نمیکنی چون ما فرزندان اوییم .فریدون ناپدید شد وسپس پدروار به پیشواز پسران آمد. پسران کرنش نمودند و بوسه بر خاک دادند و پدر آنها را به کاخ برد و جایگاه ویژه دادو گفت : آن اژدهای خشمگین من بودم که خواستم شما را بیازمایم و بعد پسران را چنین نام نهاد :تو که بزرگتر هستی نامت سلم باد که تو از کام نهنگ نجات یافتی و در زمان فرار درنگ نکردی و کسی که اندیشه نکند دیوانه است نه دلیر .

پسر دوم که ابتدا دلیری کرد تور نامید و پسری که هم سریع و هم با فکر است و میانه رو و دلیر و هشیار است را ایرج نام نهاد . و بعد نام زن سلم را آرزو و زن تور را آزاده و زن ایرج را سهی خواند . بعد از آن طالع پسران را دید .طالع سلم مشتری با کمان بود و طالع تور خورشید سعد بود و طالع ایرج ماه بود . از طالع چنین فهمید که جنگی در پیش است و طالع ایرج را آشفته یافت و بسیار نگران شد .

فریدون تصمیم گرفت کشور را بین پسران تقسیم کند پس روم و خاور را به سلم داد و توران و چین را به تور داد و ایران و دشت سواران و نیزه وران را به ایرج داد. و هر پسری به سمت کشور خود روان شد و ایرج هم نزد پدر ماند.

روزگاری دراز گذشت و فریدون عاقل مردی سالخورده شده بود . سلم با خود فکر می کرد که بخشش پدر منصفانه نبوده است چون تخت شاهی را به پسر کوچکتر سپرده است پس دلش پراز کینه شد و به نزد برادرش تور پیام فرستاد و از این بی عدالتی سخن گفت و او را هم تحریک کرد . تور هم آشفته شد و با او همدلی کرد و گفت: او ما را در جوانی فریب داد وگرنه ما نمی پذیرفتیم .پس پیکی نزد فریدون فرستادند و از بی انصافیش سخن راندند و تهدید کردند که لشکریان را به جنگ او خواهند آورد . فریدون از سخنان فرزندانش رنجید .

کسی کو برادر فروشد به خاک/سزد گر نخوانندش از آب پاک

فریدون موضوع را با ایرج در میان نهاد . ایرج گفت: من نزد برادران می روم از خشم برحذر می دارم و به راهشان می آورم.

بدو گفت شاه ای خردمند پور/برادر همی رزم جوید تو سور

به هر حال قرار شد ایرج به نزد آنان رفته و با مدارا آنها را به راه آورد و فریدون هم نامه ای به آنان نوشت و نصیحتشان کرد و گفت برادرتان در مهر و محبت پیشقدم شده است و چند روزی مهمان شماست با او مهمان نواز باشید.

وقتی ایرج به نزد برادران رسید از اندیشه شوم آنان با خبر نبود . سلم و تور وقتی روی پر محبت ایرج را دیدند چهره گشودند و از هیبت لشکریان او ترسیدند پس سلم به تور گفت اگر او را نکشیم بی شک پادشاهی به او خواهد رسید . روز بعد تور به ایرج گفت: تو از ما کوچکتری پس چرا باید تو شاه ایران باشی؟ ایرج پاسخ داد:من نه ایران و نه چین و نه خاور را می خواهم. اگر زمانه چندصباحی ما را بالا برده ولی نباید فراموش کرد که عاقبت همه ما خاک است پس تمام تاج و تخت از آن شما باد با من کینه جویی نکنید. تور از سخنان او سر در نیاورد و نمی خواست آشتی جوید پس کرسی زر به دست گرفت و بر سر ایرج کوبید. برادر زینهار خواست و گفت : ترس از خدا و شرم از پدر نداری؟ خون من دامنت را می گیرد.

به خون برادر چه بندی کمر/چه سوزی دل پیر گشته پدر/جهان خواستی یافتی خون مریز/مکن با جهاندار یزدان ستیز

ولی تور گوش نداد و خنجر بیرون کشید و او را کشت و سر از تنش جدا نمود.

وقتی زمان بازگشت ایرج رسید پدرش مهیای استقبال او شد و همه جا را آذین بسته بود .ناگاه دید سواری سیاه پوش با تابوت زرینی می آید. با آه و ناله نزد فریدون آمد و شرح ماجرا بگفت. فریدون از اسب به زمین افتاد و جامه چاک کرد و خاک بر سر ریخت و نور چشمانش زائل شد. سپاهیان داغدار به همراه شاه به سوی باغ ایرج سرنهادند .فریدون شروع به راز و نیاز با خدا کرد و گفت : خدایا فقط آنقدر امان یابم تا فرزند ایرج را ببینم که به کینخواهی او کمر بسته است . مدتی گذشت و شاه به شبستان ایرج رفت و به ماه رویانی که در آنجا بودند نگریست . دختری به نام ماه آفرید بود که ایرج او را خیلی دوست داشت و اتفاقا کنیزک از ایرج باردار بود. وقتی زمان وضع حمل رسید دختری بدنیا آمد. فریدون او را با شادی و ناز بپرورد تا زمانیکه هنگام شوهرکردنش شد پس پشنگ برادرزاده اش را به ازدواج دختر ایرج درآورد. بعد از نه ماه دختر ایرج پسری بدنیا آورد . فریدون شاد شد گویی ایرج زنده شده است. به درگاه خداوند لابه کرد که کاش می توانستم او را ببینم. خداوند درخواستش را پذیرفت و نور به چشمانش آمد. پسر را منوچهرنامید و به مرور هنرهای شاهان را به او یاد داد و او را صاحب تاج و تخت کیانی کرد.جشنی گرفت و بسیاری از بزرگان ازجمله قارن کاوگان و گرشاسپ و سام نریمان و قباد و کشواد را دعوت کرد .

به سلم و تور خبر دادند که پادشاه جدیدی به تخت نشسته است . آن دو هراسان شدند و قاصدی نزد فریدون فرستادند و پوزش طلبیدند که گرچه گناه ما بزرگ است ولی تقصیر از ما نیست و جهل بر ما چیره شده بود . اگر منوچهر را نزد ما فرستی در خدمت اوییم و وقتی برومند شد تاج و تخت را به او می سپاریم. فریدون وقتی سخنان پیک را شنید گفت:

کنون چون از ایرج بپرداختید/بخون منوچهر بر ساختید

شما او را نخواهید دید مگر به همراه سپاهیانش به سپهداری قارن و در پشت سپاه او شاپور و در یکدست شیدسب و در طرف دیگر شاه تلیمان و سرو یمن که همگی به خونخواهی ایرج می آیند به همراهی سام نریمان و گرشاسپ جم .

فرستاده به سوی سلم و تور رفت و ماجرا را باز گفت . سلم و تور اندیشیدند و تصمیم گرفتند مهیای کارزار شوند .از چین و خاور سپاهیانی آماده کردند و به سوی ایران حرکت نمودند.

به فریدون خبر رسید که لشکریان سلم و تور به جیحون رسیده اند پس به منوچهر گفت که به هامون سپاه روانه کند و او را به شکیبایی و هوش و خرد نصیحت کرد . دو سپاه در برابر هم قرار گرفتند. از لشکر خروش برخاست و اسپان به تاخت پرداختند و طبلهای جنگی زده شد . سپاهیان سراپا آهنین به کینخواهی ایرج رفتند. منوچهر چپ لشکر را به گرشاسپ داد و راست را به سام سپرد و خودش با سرو در قلب سپاه بود. طلایه دار سپاه قباد و پشتیبان لشکر گرد تلیمان نژاد بود.

تور به قباد گفت به منوچهر بگو: ای شاه نونوار بی پدر ایرج دختر داشت و تو پسر دختر اویی و شاهی سزاوار تو نیست. قباد پیام را نزد منوچهر برد . منوچهر خندید و گفت : چنین سخنی جز از شخص ابلهی نباید باشد . اکنون که جنگ آغاز شود نژاد و گوهر من آشکار می شود و من کین پدر را از او می گیرم.


سپیده دم جنگ آغاز شد و بیابان چون دریای خون شده بود. پهلوانی بود به نام شیروی دلیر و جویای نام و طوری می جنگید که لشکریان منوچهر به ستوه آمده بودند . وقتی قارن او را دید شمشیر کشید اما شیروی نیزه ای به سوی او پراند و او را زخمی کرد . سام وقتی این وضع رادید به جنگ او رفت اما او گرزی بر سر سام زد و او بی هوش شد. شیروی به جلوی سپاهیان آمد و به منوچهر گفت که گرشاسپ اگر به جنگ من آید جوشنش را از خون لاله گون می کنم. گرشاسپ به سوی او رفت و گرز گران بر سر او کوفت تو گفتی اصلا شیرویی از مادر زاده نشده باشد پس دلیران توران به گرشاسپ حمله بردند و او همه را تارومار کرد.

تور و سلم که این وضع را دیدند آشفته شدند و تصمیم گرفتند شبیخون بزنند. شب وقتی خبر به منوچهر رسید که دشمن حمله کرده سپاه را یکسره به قارن سپرد و خود با سی هزار مرد جنگی به کمینگاه رفت.

تور با صدهزار سپاهی آمد و به جنگ با قارن پرداخت درحالیکه گرم جنگ بودند منوچهر از کمینگاه درآمد و سپاهیان تور از دو طرف به محاصره درآمدند و تور دانست پایان کارش فرارسیده است. قصد فرار کرد اما منوچهر نیزه ای به پشت او زد و از زین او را به زمین کشید و سر از تنش جدانمود . سپس سر تور را همراه شرح فتحش برای فریدون فرستاد و قول سر سلم را هم داد.

خبر مرگ تور به سلم رسید و او ناراحت و هراسان تصمیم گرفت به قلعه ای که در عقب قرار داشت برود . منوچهر فهمید و گفت اگر سلم عقب نشینی کند دژ الانان را آرامگاهش می سازم . قارن به منوچهر گفت : اگر سپاهی گران به من سپاری دژ را تسخیر می کنم ولی باید درفش شاه و انگشتر تور با من باشد تا حیله ای بسازم . منوچهر پذیرفت.

پس قارن با شش هزار مرد جنگی شبانه روانه شد . وقتی به نزدیک دژ رسید سپاه را به شیروی سپرد و گفت : من ناشناس پیش دژبان میروم ومهر انگشتری را نشان می دهم و اگر بتوانم داخل شوم همه کارها درست می شود پس هر وقت من خروشیدم به سوی دژ حمله آورید.

قارن به دژبان گفت : از نزد تور آمده ام او به من گفت که نزدت بیایم و در نیک و بد یارت باشم و همراهیت کنم .وقتی دژبان مهر انگشتر را دید در را گشود .

شبانگاه قارن درفش را برافراخت و خروشید و سپاهیانش به دژ حمله کردند و چون خورشید برآمد از دژ و دژبان خبری نبود . قارن به نزد منوچهر بازگشت و شرح ماجرا را بازگفت .منوچهر با آفرین کرد و سپس گفت :تو که رفتی لشکریانی به سر کردگی کاکوی نبیره ضحاک به تاخت آمدند و چند تن از دلیران را کشتند .

قارن گفت هم اکنون چاره ای خواهیم ساخت . اما منوچهر گفت: تو خسته ای این کار را به من سپار .

نبرد شدید شده بود در این بین کاکوی غریو برآورد و منوچهر نیز تیر از نیام برکشید وبه جنگ پرداختند . کاکوی ضربه ای به کمربند شاه زد و زره را تا کمربند او را برید .منوچهر هم ضربه ای بر گردنش زد که جوشنش چاک چاک شد . بدینسان تا نیمروز جنگیدند .منوچهر چنگ در کمر بند کاکوی برد و با شمشیر سینه اش را چاک داد . وقتی او کشته شد سلم از ترس تا دریا عقب نشینی کرد اما در آنجا کشتی نیافت .سپاهیان منوچهر به آنها رسیدند و دوباره جنگ آغاز شد . منوچهر به سوی سلم رفت و تیغی به سینه و گردنش زد و تنش را به دو نیم کرد و بعد سرش را به نیزه کردند .لشکریان سلم پراکنده شدند و بزرگی را فرستادند تا واسطه شود . او گفت: ما گروهی چارپادار و کشاورزیم و کاری به کسی نداریم . ما را به زور به این رزمگاه آوردند و اکنون در خدمت تو هستیم .

منوچهر گفت من به هدفم رسیدم و دیگر قصد جنگ ندارم پس شما هم تن از جنگ بشویید و به خانه و آبادی خود بروید.

منوچهر پیکی به سوی فریدون فرستاد و سر سلم را به همراه شرح جنگ به او تسلیم کرد . وقتی با لشکریان به نزد فریدون رسید فریدون به پیشوازش آمد و به کاخ رفتند .

فریدون به دنبال سام فرستاد و به او گفت : سالیان زیادی از عمر من سپری شده و چیزی از آن نمانده است پس نبیره خود را به تو می سپارم تو یاور او باش پس دست منوچهر را گرفت و به دست سام داد.

شیروی هم به دستور منوچهر با غنائم جنگی آمده بود . پس شاه مالها را به لشکریان بخشید وبعد با دست خود تاج برسر منوچهر نهاد و پند و اندرزهای بسیاری به او داد .

بعد از آن فریدون کم کم رو به پژمردگی گذارد و هر زمان سر سه فرزندش را در برابرش می گذاشت و می گریست تا اینکه عمرش سرآمد.

منوچهر طبق آئین شاهان دخمه ای ساخت پر از زر سرخ و لاژورد و فریدون را در آن قرار دادند و تا یکهفته همه مردم سوگوار بودند.

خنک آنک ازو نیکویی یادگار/بماند اگر بنده گر شهریار
صفحه‌ها: 1 2 3