انجمن بانیان بهبودی

نسخه‌ی کامل: خواست خدا...
شما درحال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب‌بندی مناسب.
تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.


او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.


سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات

مصون بدارد و در آن بیاساید.


اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه

اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.


بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.


از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:


« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »


صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب

پرید.


کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.


نجات دهندگان می گفتند:


“خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم
داستان درباره يك كوهنورد است كه مي خواست از بلندترين كوه ها بالا برود. او پس از سال ها آماده سازي، ماجراجويي خود را آغاز كرد ولي از آنجا كه افتخار كار را فقط براي خود مي خواست، تصميم گرفت تنها از كوه بالا برود.
شب بلندي هاي كوه را تماما دربر گرفت و مرد ديگر هيچ چيز را نمي ديد. همه چيز سياه بود. اصلا ديد نداشت و ابر روي ماه و ستاره ها را پوشانده بود.

همانطور كه از كوه بالا مي رفت ، چند قدم مانده به قله پايش ليز خورد و در حالي كه به سرعت سقوط مي كرد ، از كوه پرت شد. در حال سقوط فقط لكه هاي سياهي را در مقابل چشمانش مي ديد. احساس وحشتناك مكيده شدن به وسيله قوه جاذبه او را در خود مي گرفت.

همچنان كه سقوط مي كرد ، همه رويدادهاي خوب و بد زندگي به يادش آمد.

در آن لحظه فكر مي كرد كه چقدر مرگ به او نزديك شده. ناگهان احساس كرد كه طناب به دور كمرش محكم شد. بدنش ميان آسمان و زمين معلق شده بود. در اين لحظه چاره اي جز آنكه فرياد بكشد :

" خدايا كمكم كن! " ، برايش باقي نمانده بود.

ناگهان صداي پرطنيني كه از آسمان شنيده مي شد ، جواب داد :



" از من چه مي خواهي ؟ "

- خدايا نجاتم بده !

- واقعا باور داري كه من مي توانم نجاتت بدهم؟
- البته كه باور دارم.

- اگر باور داري طنابي را كه به كمرت بسته شده ، پاره كن ...



يك لحظه سكوت ...


و مرد تصميم گرفت با تمام نيرو به طناب بچسبد.


گروه نجات مي گويند، روز بعد يك كوهنورد يخ زده را پيدا كردند. بدنش از يك طناب آويزان بود و با دست هايش محكم طناب را گرفته بود ...

او فقط يك متر از زمين فاصله داشت.

شما چقدر به طنابتان وابسته ايد ؟

آيا حاضريد آن را رها كنيد ؟

در مورد خداوند يك چيز را نبايد فراموش كرد :

هرگز نگوئيد كه او شما را فراموش كرده و يا تنها گذاشته.

هرگز فكر نكنيد كه او مراقب شما نيست.

به ياد داشته باشيد كه او همواره شما را با دست راست خود نگه داشته است.
ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺁﺧﺮ ﺷﺐ ...
ﺭﻭﺯﯼ ﻣﻬﻨﺪﺱ
ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﯽ، ﺍﺯ ﻃﺒﻘﻪ ﺷﺸﻢ
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ
ﮐﺎﺭﮔﺮﺍﺵ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ .
ﺧﯿﻠﯽ ﺍﻭﻧﻮ ﺻﺪﺍ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺍﻣﺎ
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺷﻠﻮﻏﯽ ﻭ ﺳﺮﻭ
ﺻﺪﺍ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﻣﺘﻮﺟﻪ
ﻧﻤﯿﺸﻪ .
ﺑﻪ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﻣﻬﻨﺪﺱ 10 ﺩﻻﺭ
ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻩ ﭘﺎﯾﯿﻦ ) ﺗﺎﺑﻠﮑﻪ
ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻪ (.
ﮐﺎﺭﮔﺮ 10 ﺩﻻﺭ ﺭﻭ
ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺭﻩ ﻭ ﺍﻭﻧﻮ ﺗﻮﺟﯿﺒﺶ
ﻣﯿﺬﺍﺭﻩ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻ
ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻪ
ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ .
ﺑﺎﺭﺩﻭﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ 50 ﺩﻻﺭ
ﻣﯿﻔﺮﺳﺘﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ
ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ
ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻪ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﺍﯾﻦ ﭘﻮﻝ
ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺍﻭﻣﺪﻩ، ﭘﻮﻟﻮ
ﻣﯿﺬﺍﺭﻩ ﺗﻮ ﺟﯿﺒﺶ .
ﺑﺎﺭ ﺳﻮﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﻨﮓ
)ﮐﻮﭼﮑﯽ ( ﺭﻭ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻩ
ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺳﻨﮓ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ ﺑﻪ
ﺳﺮﮐﺎﺭﮔﺮ .
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ
ﺳﺮﺷﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ
ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﻣﻬﻨﺪﺱ
ﮐﺎﺭﺷﻮ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻪ ﻭ
ﺣﺮﻓﺎﺷﻮ ﺑﺎﻫﺎﺵ
ﻣﯿﺰﻧﻪ .
ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ، ﺧﺪﺍﯼ
ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ
ﻧﻌﻤﺖ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ
ﻣﯿﻔﺮﺳﺘﻪ ﺍﻣﺎ ﻣﺎ ﺳﭙﺎﺱ
ﮔﺬﺍﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ .
ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺳﻨﮓ
ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺮ ﺳﺮﻣﻮﻥ ﻣﯿﻔﺘﻪ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﻫﻤﺎﻥ
ﻣﺸﮑﻼﺕ ﮐﻮﭼﮏ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﺍﻧﺪ،ﺩﺭ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ
ﺭﻭﯼ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﯾﻢ .
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ
ﺍﺳﺖ؛ﻫﺮ ﺯﻣﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﺯ
ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻣﺎﻥ ﻧﻌﻤﺘﯽ ﺑﻪ
ﻣﺎ ﺭﺳﯿﺪ،ﻻﺯﻡ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﭙﺎﺱ ﮔﺬﺍﺭ
ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺳﻨﮕﯽ
ﺑﺮ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺑﯿﻔﺘﺪ.
يكي از زهاد را بيماري عارض شد. شخصي به عيادت او رفت و او را شادمان ديد و زبانش را به شكر و ثنا متذكر يافت.

گفت: مي خواهي كه خداي تعالي تو را شفا دهد؟

گفت: نه.

گفت: مي خواهي به وضع بيماري بماني؟

گفت: نه.

گفت: پس چه مي خواهي؟

گفت: آن را مي خواهم كه خدا مي خواهد.
راههای رسیدن به خدا

یک روز صبح «بودا» در بین شاگردانش نشسته بود که مردی به جمع آنان نزدیک شد و پرسید:
آیا خدا وجود دارد؟
«بودا» پاسخ داد:
بله، خدا وجود دارد.
بعد از ناهار سروکله‌ی مرد دیگری پیدا شد که پرسید:
آیا خدا وجود دارد؟
«بودا» پاسخ داد:
نه، خدا وجود ندارد.
اواخر روز مرد سومی همین سؤال را از «بودا» پرسید. پاسخ بودا به او چنین بود:
خودت باید این را برای خودت روشن کنی.
یکی از شاگردان گفت:
استاد این منطقی نیست. شما چطور می‌توانید به یک سؤال سه جواب بدهید؟
بودا که به روشن‌بینی رسیده بود، پاسخ داد:
چون آنان سه شخص مختلف بودند و هرکس از راه خودش به خدا می‌رسد: عده‌ای با اطمینان، عده‌ای با انکار و عده‌ای با تردید.

برگرفته از: کتاب مكتوب - پائولوکوئیلو
خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.

بنده: خدایا !خسته ام!نمی توانم.

خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.

بنده: خدایا !خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.

خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان

بنده: خدایا سه رکعت زیاد است

خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان

بنده: خدایا !امروز خیلی خسته ام!آیا راه دیگری ندارد؟

خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله

بنده: خدایا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!

خدا: بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله

بنده: خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم

خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم

بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد

خدا:ملائکه ی من! ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است چیزی به اذان صبح نمانده

او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده

ملائکه: خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم ،اما باز خوابید

خدا: ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست

ملائکه: پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود!

خدا: اذان صبح را می گویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو

نماز صبحت قضا می شود خورشید از مشرق سر بر می آورد

ملائکه:خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟

خدا: او جز من کسی را ندارد…شاید توبه کرد…

بنده ی من تو به هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا میدهم

که انگار همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صد ها خدا داری.
 
خدای خوبی داریم ...

 آنقدر خوب که با هر مقدار بار سنگین گناه ، اگر پشیمان شویم و توبه کنیم باز هم مهربانانه ما را می بخشد ...

 و آنقدر بخشنده است که باز فرصت جبران را در اختیارمان می گذارد ...

 آری خدای خوبی داریم ...

 خدایی که مشتاقانه ما را می نگرد،

 با چنین خدای بخشنده و مهربانی ؛ ناامیدی از درگاهش معنایی ندارد ...