انجمن بانیان بهبودی

نسخه‌ی کامل: عشق تنها خداست
شما درحال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب‌بندی مناسب.
آموخته ام که خدا عشق است
و عشق تنها خداست
آموخته ام که وقتی نا امید می شوم .
خدا با تمام عظمتش
عاشقانه انتظار می کشد دو باره به رحمت او امید وار شوم
آموخته ام اگر تا کنون به آنچه خواستم نرسیدم
خدا برایم بهترش را در نظر گرفته
آموخته ام که زندگی دشوار است
ولی من از او سخت ترم ....
خدای عزیز میدونم که بین بندگان فرقی نمیزاری و نعمت رو بین همه به عدالت تقسیم میکنی به من نیرویی بده تا این رو به طور واقعی بفهمم تا برای به دست آوردن خواسته هایم تلاشم را بیشتر کنم..
خدایا دوست دارم..
عشق پای بند منطق نیست
عشق غیر عقلایی است
عشق خود زندگی است
عشق آبستن تمامی اضداد است
عشق چنان توانا است که می تواند ضد خود یعنی نفرت را بپرورد.

اما عشق بخدا ،یعنی عشق ناب
یعینی سر سپردن به او،وفارغ شدن از همه چیز به جز او
خراش عشق خداوند
چند سال پیش در یک  روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباس هایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت.مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت می برد.
مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا می کند.مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود...... تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر اب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.
کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود ، صدای فریاد مادر را شنید و به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.
پسر راسریع به بیمارستان رساندند......
دو ماه گذشت تا پسر بهبود پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازو هایش جای زخم ناخن های مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد ، از او خواست تا جای زخم هایش را به او نشان بدهد. پسر شلوارش را کنار زد و زخم هایش را با ناراحتی نشان داد.
سپس با غرور بازو هایش را نشان داد و گفت: این زخم ها را دوست دارم. این ها خراش های عشق مادرم هستند.
گاهی مثل یک کودک قدر شناس ، خراش های عشق خداوند را به خودت نشان بده
خواهی دید چقدر دوست داشتنی هستند......
آفريدگارا ...مرا از دام خدا بودن و خودكامگي نجات ده تا ظرفيت و تمايل خود را بسنجم . و از سنجش و قضاوت ديگران بپرهيزم . زيرا كه محيط امن و آرامش در گرو رهبريت و يگانگي توست .....
پيرمردي صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با يك ماشين تصادف كرد و آسيب ديد. عابراني كه رد مي شدند به سرعت او را به اولين درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهاي پيرمرد را پانسمان كردند. سپس به او گفتند: "بايد ازت عكسبرداري بشه تا جائي از بدنت آسيب نديده باشه"
پيرمرد غمگين شد، گفت عجله دارد و نيازي به عكسبرداري نيست.
پرستاران از او دليل عجله اش را پرسيدند.
پيرمرد گفت زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا مي روم و صبحانه را با او مي خورم. نمي خواهم دير شود!
پرستاري به او گفت: خودمان به او خبر مي دهيم.
پيرمرد با اندوه گفت: خيلي متأسفم. او آلزايمر دارد. چيزي را متوجه نخواهد شد! حتي مرا هم نمي شناسد!
پرستار با حيرت گفت: وقتي كه نمي داند شما چه كسي هستيد، چرا هر روز صبح براي صرف صبحانه پيش او مي رويد؟
پيرمرد با صدايي گرفته، به آرامي گفت: اما من كه مي دانم او چه كسي است...!