انجمن بانیان بهبودی

نسخه‌ی کامل: داستان های شبانه / هر شب یک داستانک
شما درحال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب‌بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2
داستان شب/تاریخ

طی چند هزار سال درخت غول پیکر از زمین لرزه ها، آتش سوزی ها و خشکسالی ها جان سالم به در برده بود و حالا زیبایی باشکوهی داشت، طوری که پرندگان هر روز بر شاخه هایش می نشستند و او را تقدیس می کردند، عمر او با عمر کوهستانی که در آن زیسته بود قابل مقایسه بود، هزار سال فتح نشدن و مورد احترام بودن طبیعت...
تا این که یک روز سرکارگر فریاد زد: «زودباش، اره برقیت رو روشن کن، فکر می کنی چه قدر طول بکشه!»
کارگر گفت: «فوقش ۵ دقیقه!»
شخصي نزد همسايه اش رفت و گفت : گوش كن ميخواهم چيزي برايت تعريف كنم ...دوستي به تازگي در مورد تو ميگفت :
همسايه حرف او را قطع كرد و گفت : قبل از اينكه تعريف كني بگو آيا حرفت را از ميان 3 صافي گذرانده اي يا نه ؟...
گفت : كدام 3 صافي ؟
اول از ميان صافي واقعيت !!.. آيا مطمئني چيزي كه تعريف ميكني واقعيت دارد ؟ گفت : نه من فقط آنرا شنيده ام شخصي برايم تعريف كرده است . سري تكان داد و گفت : پس حتما آنرا از صافي دوم يعني خوشحالي گذرانده اي. يعني چيزي كه ميخواهي تعريف كني ، اگر واقعيت نداشته باشد باعث خوشحاليم ميشود . گفت : دوست عزيز فكر نكنم تو را خوشحال كند ..
بسيار خوب پس اگر مرا خوشحال نميكند حتما از صافي سوم يعني فايده رد شده است ، آيا چيزي كه ميخواهي تعريف كني برايم مفيد است و به دردم ميخورد ؟ پاسخ داد : نه به هيچ وجه ...
همسايه گفت پس اگر اين حرف نه واقعيت دارد _ نه مفيد و نه خوشحال كننده است آنرا پيش خود نگهدار و سعي كن خودت هم زود فراموشش كني !!...
مردي در كنار رودخانه‌اي ايستاده بود.
ناگهان صداي فريادي را ‌شنيد و متوجه ‌شد كه كسي در حال غرق شدن است.
فوراً به آب ‌پريد و او را نجات ‌داد...
اما پيش از آن كه نفسي تازه كند فريادهاي ديگري را شنيد و باز به آب ‌پريد و دو نفر ديگر را نجات ‌داد!
اما پيش از اين كه حالش جا بيايد صداي چهار نفر ديگر را كه كمك مي‌خواستند ‌شنيد ...!
او تمام روز را صرف نجات افرادي ‌كرد كه در چنگال امواج خروشان گرفتار شده بودند ، غافل از اين كه
چند قدمي بالاتر ديوانه‌اي مردم را يكي يكي به رودخانه مي‌انداخت...!

 
یکی را دوستی بود که عمل دیوان کردی. مدتی اتفاق ملاقات نیفتاد..

کسی گفت: فلان را دیر شد که ندیدی.

گفت: من او را نخواهم که ببینم.

قضا را یکی از کسان او حاضر بود، گفت: چه خطا کرده است که ملولی از دیدن او؟

گفت: هیچ ملالي نيست، اما دوستان دیوانی را وقتی توان دید که معزول باشند و مرا راحت

خویش در رنج او نباید.
زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسباب كشي کردند. روز بعد هنگام صرف صبحانه زن متوجه

شد که
همسایه اش در حال آویزان کردن رخت های شسته است.

رو به
همسرش کرد و گفت: لباس ها را چندان تمیز نشسته است. احتمالا بلد نیست لباس

بشوید شاید هم باید پودرش را عوض کند.

مرد هیچ نگفت.مدتی به همین منوال گذشت و هر بار که زن همسایه لباس های شسته را

آویزان
می کرد، او همان حرف ها را تکرار می کرد.

یک روز با تعجب متوجه شد همسايه لباس های تمیز را روی طناب پهن کرده است به

همسرش گفت: یاد گرفته چه طور لباس بشوید.

مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره هایمان را تمیز کردم!


[تصویر:  1072.jpg]
ديوانه عاقل

همسر پادشاه دیوانه‌ی عاقلی را دید؛ که با کودکان بازی می‌کرد و با انگشت بر زمین خط می‌کشید.پرسید: چه

می‌کنی؟گفت: خانه می‌سازم…پرسید: این خانه را می‌فروشی؟
گفت: می‌فروشم.پرسید: قیمت آن چقدر است؟دیوانه مبلغی
را گفت. همسر پادشاه فرمان داد که آن مبلغ را به او بدهند. دیوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت کرد.
هنگام شب

پادشاه در خواب دید که وارد بهشت شده، به خانه‌ای رسید. خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند این خانه برای

همسر توست.
روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید. همسرش قصه‌ی آن دیوانه را تعریف کرد.پادشاه نزد دیوانه رفت و

او را دید که با کودکان بازی می‌کند و خانه می‌سازد.
گفت: این خانه را می‌فروشی؟دیوانه گفت: می‌فروشم.پادشاه پرسید:

بهایش چه مقدار است؟
دیوانه مبلغی گفت که در جهان نبود!پادشاه گفت: به همسرم به قیمت ناچیزی فروخته‌ای!دیوانه

خندید و گفت: همسرت نادیده خرید و تو دیده می‌خری.
میان این دو، فرق بسیار است…

 
ابر و تپه
ابر جوانی در میان طوفان عظیمی بر فراز مدیترانه به دنیا آمد. اما فرصتی برای رشد در آن منطقه نیافت؛ باد عظیمی تمام ابر ها را به سوی آفریقا راند. همین که به قاره آفریقا رسیدند،آب و هوا عوض شد: آفتاب تندی در آسمان میدرخشید، و در زیر، شن های خشک صحرا دیده میشد. باد آنها را به سوی جنگل های جنوب راند، در صحرا هیچ بارانی نمی بارید. بنابراین، ابر هم مثل انسانهای جوان، تصمیم گرفت از پدران و دوستان پیرترش جدا شود و به کشف جهان بپردازد. باد اعتراض کرد: چه کار میکنی ؟ صحرا همه جا یک شکل است! به گروه برگرد تا به مرگز آفریقا برویم. آن جا کوه ها و درختان زیبایی وجود دارد!
 
اما ابر جوان و عاصی، توجهی نکرد. کم کم ارتفاعش را کم کرد، تا سرانجام نزدیک تپه های شنی، پشت نسیم ملایمی نشست. پس از مدت درازی، متوجه شد که یکی از تپه ها به او میخندد.
تپه هم جوان بود. باد، آنرا تازه شکل داده بود. همان جا، ابر عاشق تپه شد..
- روز بخیر. زندگی در آن پایین چه طور است ؟
- با تپه های دیگر، خورشید، باد، و کاروانهایی هم صحبتم که هر از گاهی از این جا میگذرند. گاهی خیلی گرمم میشود، اما تحمل میکنم. زندگی در آن بالا ها چه طور است؟
- اینجا هم باد و خورشید در کنار ماست. اما حسنش این است که میتوانم در آسمان بگردم و با چیزهایی زیادی آشنا بشوم!
- زندگی من کوتاه است. وقتی باد از جنگل برگردد، ناپدید میشوم.
- حالا غمگینی؟
- حس میکنم به هیچ دردی نمیخورم.
- من هم همین احساس را دارم. باد جدید که بیاید مرا به جنوب میراند و باران میشوم. به هر حال سرنوشتم این است.
تپه لحظه ای مکث کرد، بعد گفت: میدانی اینجا در بیابان، به باران میگوییم بهشت؟
ابر با غرور گفت: نمیدانم میتوانم به چیزی به این مهمی بدل شوم یا نه!؟
- از تپه های پیر افسانه های زیادی شنیده ام. میگویند که بعد از باران، گیاه و درخت ما را میپوشاند. اما هیچ وقت نفهمیدم این یعنی چه. در صحرا خیلی کم باران میبارد.
این بار ابر مکث کرد. اما خیلی زود، دوباره خندید و گفت: اگر بخواهی، میتوانم باران بر سرت بریزم. همین که رسیدم، عاشقت شدم و دلم می خواهد همیشه کنارت بمانم.
تپه گفت: وقتی برای اولین بار تو را در آسمان دیدم، من هم عاشقت شدم. اما اگر موهای زیبا و سفیدت را به باران تبدیل کنی، می میری.
ابر گفت: عشق هرگز نمی میرد. دگردیسی میابد؛ می خواهم بهشت را نشانت بدهم.. و با قطره های ریز باران، شروع کرد به نوازش تپه؛ زمان درازی به همین شکل ماندند، تا اینکه رنگین کمان ظاهر شد.
روز بعد، تپه کوچک از گل پوشیده شد. ابرهای دیگری که از آنجا میگذشتند، دیدند که آنجا جنگل کوچکی به وجود آمده، و آنها هم بر تپه شنی باریدند. بیست سال بعد، آن تپه؛ واحه ای شده بود، که با سایه درختانش، مسافران را پناه میداد.
و همه این ها به خاطر این بود که روزی، ابری عاشق، نترسید و زندگی اش را فدای عشق کرد.
بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد

که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد.

روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود.

بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود.

مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید

از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد.

زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد

مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود،از خوشحالى سر از پا نمى شناخت.او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر مى تواندراحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد

 تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا کند.

 بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:

 «خیلى فکر کردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است،

 اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى.

 اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى

 

 

 
انتخاب 
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمردرا با ریش های بلند جلوی در دید.
به آنها گفت:" من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمایید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم."
انها پرسیدند:"آیا شوهرتان خانه است؟"
زن گفت:"نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته."
آنها گفتند:"پس ما نمی توانیموارد شویم."
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت:"برو وآنهابگو شوهرم آمده، بفرمایید داخل."
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند:"ما با هم داخل خانه نمی شویم."
زن با تعجب پرسید:"چرا!؟"یکی از پیرمرد ها به دیگری اشاره کرد و گفت:" نام او ثروت است."و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:" نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم."
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهر گفت:"چه خوب،ثروت را دعوت می کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود!"ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:" چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟ "
عروس خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:" بگذاریدعشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود."
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:"کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست."
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:"شما دیگر چرا می آیید؟"
پیرمرد ها با هم گفتند:" اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست!"
 
 
رنج یا موهبت

آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزری یکی از

دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت،از او پرسید

تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست داشته باشی؟

آهنگر سر به زیر اورد و گفت

وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم،یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم.سپس آنرا روی

سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید.اگر به صورت دلخواهم درآمد،می دانم

که وسیله مفیدی خواهد بود،اگر نه آنرا کنار میگذارم.

همین موصوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا ، مرا در کوره های

رنج قرار ده ،اما کنار نگذار

 
صفحه‌ها: 1 2