خوشه هاي خاطره
معلق
بر ديوار عمر
مرا
به كوچه هاي كودكي مي خوانند
تا از رديف اقاقي ها
عبوري دوباره كنم
اولین روز سرما گذشت…
شاید دل نشین بود !
صورتک هایی بود که یک خط در میان لبخند تلخی می زدند…
درخت هایی بود که برگ هایشان را عقد باد کرده بودند…
و آسمانی بود که رازها میگفت . شاید معمای ابرها را حل میکرد!
خورشیدی بود که به سردی می تابید و منی که بی ذوق بودم!
عاشقی را ندیدم که بخندد به فصل عشق
نمیدانم یا عشق مرده است یا عاشق…
مبهوت
زل زده ایم به سایه هامان
که پشت سایه یِ میله ها زندانی ست
غافل از اینکه
آنچه در قفس کرده اند
ما نیستیم
چراغ ها هستند.
حرف های زیادی داری …
سکوت علامت چیست ..
نمی دانم علامت رضایت است ..
یا همان جواب ابلهان خاموشی است …
معنی جدیدی به سکوت داده ای …
سکوتت را می فهمم …
یعنی انتظار …
بیهوده ورق می خورنــــــــد …
تقویـــــــــم هــــای جهــــــــــان ؛
روزهــــای من …
همه یک روزند …
شنبــــه هایی که فقـــط پیشوندشــــــان عوض می شـــــود …
تنها
تصویر یک ماه
به این مرداب
حسّ ِ بودن ؛ می دهد
.
.
.
.
نگاهم کن....!
این روزها دچار سر گیجهام
تلخ تر از تلخ…
زود می رنجم ، انگار گمشدهام! حتی گاهی میترسم …
چه اعتراف بدی…
شاید لحظه کوچ به من نزدیک شده، دلم هوای سردی غربت دارد …