انجمن بانیان بهبودی

نسخه‌ی کامل: دیالوگ های مانداگار
شما درحال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب‌بندی مناسب.
[تصویر:  611421_fqQHtNTg.png]
آذر: «چه جوری شد من به پستت خوردم؟ دفعه اول منو کجا دیدی؟»
عزت: «حتما باید بگم؟»
آذر: «دلم می خواد بگی.»
عزت: «می‌دونی من اکثر شبا که می‌خوابیدم خواب یه دختر مو بور می‌دیدم با چشای درشت و آبی. عینهو خارجیا! عین خودت! یه شب می‌اومد به خوابم یه شب نمیومد یه هفته علافم می‌کرد... خلاصه حسابی منو پیچونده بود... بعدش تو رو دیدم. دیدم همونی هستی که تو خوابم میومد. بعد دیگه تو رو تو خواب می‌دیدم. کار به جایی رسید که به عشق خواب دیدن می‌خوابیدم! حالا هم دیگه قاطی کردم... نمی‌دونم اول خوابتو دیدم یا خودتو...»
آذر: «خب... حالا باقیشو بگو...»
عزت: «باقیش؟ باقیش دیگه همش حسرت... هر دفعه می‌خواستم باهات حرف بزنم تنم داغ می‌شد. دیگه دلمو خوش کرده بودم به اینکه از دور ببینمت...»
عنوان فیلم: [فریاد زیر آب - 1356]
کارگردان: [سیروس الوند]
نویسنده: [سیروس الوند]
دون ویتو کورلئونه : بهش پیشنهادی کن که نتونه رد کنه
[تصویر:  0725842315011214102a.jpg]
د
[تصویر:  HM-2013589798868775431387042897.9881.jpg]
هاردی : فردا دم آفتاب اعداممون می کنن.
لورل : کاش فردا هوا ابری باشه...
  
[تصویر:  HM-2013222973074100381386266712.1376.jpg]
دیالوگی زیبا از فیلم جاودانه"بر باد رفته"
«اسکارلت : مادر چقدر من بدبختم که در این سن باید بیوه بشم . اصلا برای چی باید لباس سیاه بپوشم و وانمود کنم که عزادارم ؟ در حالی که نیستم.
مادر : عزیزم تو باید به بقیه نشون بدی که از مرگ شوهرت غمگین هستی.
اسکارلت : آخه چرا ؟ من که چیزی احساس نمی‌کنم!...»
[تصویر:  HM-20134384120569503561380380339.9277.jpg]
اگه قرار روزگاره که آدم پیر بشه دلش کوچیک بشه
قیصر: «اَه خان‌دایی، تو آدمو مایوس می‌کنی. اگه قرار روزگاره که آدم پیر بشه دلش کوچیک بشه، ای خدا منو هیچ وقت پیر نکن چون حوصله‌اش و ندارم.»
خان‌دایی: «تو چی می‌دونی! آدم هر چی پیرتر می‌شه به خدا نزدیک‌تر می‌شه. تو هنوز جوونی، داغی. از اون خون کیف می‌کنی. اما من نه! تو، تو یه بچه‌ای.»
قیصر: «من بچه‌ام، آره. من خیلی‌ام بچه‌ام. واسه اینه که هر کی تو گوشم بزنه می‌زنم تو گوشش. اما تو چی؟ تو دلت می‌خواد تو گوشت که بزنن بگی من پهلوونم. پهلوون هم باید افتاده باشه. تو گوشش که می‌زنن سرشو بندازه پایین از دیفار رد شه.»
دیالوگ قیصر - بهروز وثوقی...
دیالوگ قیصر - بهروز وثوقی...
قیصر : «احترامت واجبه خان‌دایی! اما حرف از مردونگی نزن که هیچ خوشم نمی‌آد … کی واسه من قد یه نخود مردونگی رو کرد تا من واسش یه خروار رو کنم؟ … این دنیا همیشه واسه من کلک بوده و نامردی … به هر کی گفتم نوکرتم خنجر کوبید تو این جیگرم … دیدم فرمون که می تونست یه محلی رو جابجا کنه … وقتی زجرش می دادن می رفت عرق می خورد و عربده می کشید دیوارا تکون می خوردن و هرچی نامرده عینهو موش تو سوراخ راه‌آب‌ها قایم می شدن، چی شد؟ …. رفت زیارت و گذاشت کنار … مثل یه مرد شروع کرد کاسبی کردن و پول حلال خوردن … اما مگه گذاشتن … این نظام روزگاره … یعنی این روزگاره خان‌دایی … نزنی، می زننت … حالا داش فرمون کجاست ؟ … اون فاطی که تو این دنیا آزارش به یه مورچه هم نرسیده بود کجاست؟ … همه دل خوشیش تو این دنیا ما بودیم و همه سرگرمیش اون رادیو .. الهی نور به قبرشون بباره … چقدر شبای ماه رمضون من و داش فرمون راه می افتادیم و می‌رفتیم، هر چی اون کاسبی کرده بود برای فقیر فقرا، سحری می‌خرید و پول افطاری‌شونو می‌داد … حالا چی شد؟ … سه تا بی‌معرفت … سه تا از خدا بی خبر، مفت مفت اونا فرستادند زیر خاک … منم این کار و می کنم … منم می‌فرستمشون زیر خاک … تازه این اولیش بود … تو نمره … رو پاهام افتاده بود … نمی‌دونی چه التماسی می‌کرد، ننه … چشاش داشت از کاسه در می‌اومد خان‌دایی … می‌فهمی … چشاش داشت از کاسه در می‌اومد … اونارم وادار به التماس می‌کنم … حساب یک یک شونو می رسم … بدتون نیاد .. شما دیگه برا خودتون عمرتونو کردید … منم دو تا گیر کوچیک دارم … یکی این‌که به این ننه مشهدی قول دارم ببرمش مشهد زیارت … یکیم یه جوری مهرم و از دل اعظم بیارم بیرون .. فقط همین و همین … خیال می‌کنی چی می‌شه خان‌دایی … کسی از مردن ما ناراحت می‌شه؟ … نه ننه … سه دفعه که آفتاب بیفته سر اون دیفال و سه دفعه که اذون مغرب و بگن همه یادشون می ره که ما چی بودیم و واسه چی مردیم … همینطور که ما یادمون رفته … دیگه تو این دوره زمونه کسی حوصله داستان گوش
[تصویر:  HM-2013438417070249571380380167.8819.jpg]
 کردنو نداره.»