مردم و آخر ندیدم روی نیکوی ترا / گوش من نشنید جانا صوت دلجوی ترا
سرمه ای با دست خود بر هر دو چشمانم بکش / نور تا گیرد دو چشمم بنگرم روی ترا
دوست داشتن را در چشمی بجو که حتی وقتی بسته است
“رویای” تو را خواب ببیند . . .
زندگی می کنم و برایش دلیل هم دارم :
دوست داشتن تو
حکایت من و عشق تو ، حکایت از تو به یک اشاره است و از من به سر دویدن
کافی است نامم را صدا کنی ، یک پارچه جان می شوم برایت
تو بگو که بر می گردی ، من هزار سال عمر می کنم
ای در میان جانم و جان از تو بی خبر
وز تو جهان پر است و جهان از تو بی خبر
چون پی برد به تو دل و جانم که جاودان
در جان و در دلی ، دل و جان از تو بی خبر
ای عقل پیر و بخت جوان گرد راه تو
پیر از تو بی نشان و جوان از تو بی خبر
نقش تو در خیال و خیال از تو بی نصیب
نام تو بر زبان و زبان از تو بی خبر
از تو خبر به نام و نشان است خلق را
وآنگه همه به نام و نشان از تو بی خبر
جویندگان جوهر دریای کنه تو
در وادی یقین و گمان از تو بی خبر
چون بی خبر بود مگس از پر جبرئیل
از تو خبر دهند و چنان از تو بی خبر
شرح و بیان تو چه کنم زانکه تا ابد
شرح از تو عاجز است و بیان از تو بی خبر
عطار اگرچه نعره عشق تو می زند
هستند جمله نعره زنان از تو بی خبر
باید بازیگر شوم ،
آرامش را بازی کنم …
باز باید خنده را به زور بر لبهایم بنشانم …
باز باید مواظب اشک هایم باشم …
باز همان تظاهر همیشگی : ” خوبم …