انجمن بانیان بهبودی
داستان هاي شنيدني - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن بانیان بهبودی (http://forum.banianbehboodi.ir)
+-- انجمن: سرگرمی و شنیدنی (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=268)
+--- انجمن: دنیای اس ام اس (پیامک) SMS (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=269)
+---- انجمن: پند آموز (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=272)
+---- موضوع: داستان هاي شنيدني (/showthread.php?tid=5782)

صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7


RE: داستان هاي شنيدني - sepahrad - 2014-08-30

جز خودمان كس ديگري را نرنجانده ايم .
...
شبي مار بزرگي وارد دكان نجاري ميشود براي پيدا كردن غذا. و عادت نجار اين بود كه موقع رفتن بعضي از وسايل كارش را روي ميز بگذارد.
آن شبهم اره كارش روي ميز بود همينطور كه مار گشتي ميزد بدنش به اره گير مكند وكمي زخم ميشود مار خيلي ناراحت ميشود وبرای دفاع از خود اره را گاز ميگيرد كه سبب خون ريزي دور دهانش ميشود او نميفهمد كه چه اتفاقي افتاده و از اينكه اره دارد به او حمله ميكند ومرگش حتميست تصميم ميگیرد براي آخرين بار از خود دفاع كرده وهر چه شديدتر حمله كند و دور اره بدنش را پيجاند وهي فشار داد.
نجار صبح كه آمد روي ميز بجای اره لاشهء ماري بزرگ وزخم آلود ديد كه فقط وفقط بخاطر بيفكري وخشم زياد مرده است.احيانا درلحظه خشم می خواهیم ديگران را برنجانيم بعد متوجه ميشويم جز خودمان كس ديگري را نرنجانده ايم وموقعي اين را درك میکنیم كه خيلي دير شده...زندگي بيشتراحتياج دارد كه گذشت و چشم پوشي كنيم از اتفاقها؛ازآدمها؛ از رفتارها؛گفتارها؛خودمان را ياد دهيم به گذشت و چشم پوشي عاقلانه وبجا.چون هر كاري ارزش اين را ندارد كه روبرويش بايستي واعتراض كني



RE: داستان هاي شنيدني - sepahrad - 2014-09-06

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد .. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید .. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند ..
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند .. سپس به او گفتند : باید ازت عکسبرداری بشه تا جایی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه .. پیرمرد غمگین شد .. گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست ..
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند .. پیرمرد گفت : زنم در خانه سالمندان است .. هرصبح آنجا میروم و صبحانه را با او میخورم .. نمیخواهم دیر شود ..
پرستاری به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم .. پیرمرد با اندوه گفت : خیلی متاسفم او الزایمر دارد چیزی را متوجه نخواهد شد .. حتی مرا هم نمی شناسد .. پرستار با حیرت گفت : وقتی نمی داند شما چه کسی هستید چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید ؟ پیرمرد با صدایی گرفته .. به آرامی گفت : اما من که میدانم او چه کسی است......



RE: داستان هاي شنيدني - sepahrad - 2014-09-07

رﻭﺯﻯ ﺷﻴﺨﻰ ﻧﺰﺩ ﻋﺎﺭﻑ ﺍﻋﻈﻢ ﺁﻣﺪ . ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻫﻰ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﻣﺤﻠﻪ ﻯ ﺧﺎﻧﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ
ﺭﻭﺑﺮﻭﻯ ﺧﺎﻧﻪ ﻯ ﻣﻦ ﻳﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﻣﻰ ﮐﻨﻨﺪ ﻫﺮﺭﻭﺯ ﻭ ﮔﺎﻩ ﻧﻴﺰ ﺷﺐ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﻣﺘﻔﺎﻭﺗﻰ
ﺍﻧﺠﺎ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﻣﺪ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻣﺮﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﺍﻳﻦ ﺍﻭﺿﺎﻉ ﺩﻳﮕﺮ ﻧﻴﺴﺖ ﻋﺎﺭﻑ ﮔﻔﺖ : ﺷﺎﻳﺪ ﺍﻗﻮﺍﻡ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﮔﻔﺖ ﻧﻪ
ﻣﻦ ﻫﺮﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻴﮑﻨﻢ ﮔﺎﻩ ﺑﻴﺶ ﺍﺯ ﺩﻩ ﻧﻔﺮ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﻣﻴﺎﻳﻨﺪ ﺑﻌﺪﺍﺯﺳﺎﻋﺘﻰ ﻣﻴﺮﻭﻧﺪ .ﻋﺎﺭﻑ
ﮔﻔﺖ : ﮐﻴﺴﻪ ﺍﻯ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﺑﺮﺍﻯ ﻫﺮﻧﻔﺮﻳﮏ ﺳﻨﮓ ﺩﺭﮐﻴﺴﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﭼﻨﺪ ﻣﺎﻩ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺎ ﮐﻴﺴﻪ ﻧﺰﺩ ﻣﻦ ﺁﻳﻰ ﺗﺎ
ﻣﻴﺰﺍﻥ ﮔﻨﺎﻩ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺑﺴﻨﺠﻢ .
ﺷﻴﺦ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻰ ﺭﻓﺖ ﻭ ﭼﻨﻴﻦ ﮐﺮﺩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪﻣﺎﻩ ﻧﺰﺩ ﻋﺎﺭﻑ ﺁﻣﺪ ﻭﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﻧﻤﻰ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﮐﻴﺴﻪ ﺭﺍ
ﺣﻤﻞ ﮐﻨﻢ ﺍﺯ ﺑﺲ ﺳﻨﮕﻴﻦ ﺍﺳﺖ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﻯ ﺷﻤﺎﺭﺵ ﺑﻴﺎﻳﯿﺪ ﻋﺎﺭﻑ ﻓﺮﻣﻮﺩ ﻳﮏ ﮐﻴﺴﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺗﺎ ﮐﻮﭼﻪ
ﻯ ﻣﻦ ﻧﺘﻮﺍﻧﻰ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﻴﺨﻮﺍﻯ ﺑﺎ ﺑﺎﺭ ﺳﻨﮕﻴﻦ ﮔﻨﺎﻩ ﻧﺰﺩ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺮﻭﻯ ؟؟؟
ﺣﺎﻝ ﺑﺮﻭ ﺑﻪ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﺣﻼﻟﻴﺖ ﺑﻄﻠﺐ ﻭ ﺍﺳﺘﻐﻔﺎﺭﮐﻦ ...
ﭼﻮﻥ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺯﻥ ﻫﻤﺴﺮ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻋﺎﺭﻓﻰ ﺑﺰﺭﮒ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻌﺪﺍﺯﻣﺮﮒ ﻭﺻﻴﺖ ﮐﺮﺩ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﻭ
ﺩﻭﺳﺘﺎﺭﺍﻧﺶ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﻯ ﺍﻭ ﺑﻪ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﻧﺪ .ﺍﻯ ﺷﻴﺦ ﺍﻧﭽﻪ ﺩﻳﺪﻯ ﻭﺍﻗﻌﻴﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﻣﺎ ﺣﻘﻴﻘﺖ
ﻧﺪﺍﺷﺖ .
ﻫﻤﺎﻧﻨﺪ ﺗﻮﮐﻪ ﺩﺭﻭﺍﻗﻌﻴﺖ ﺷﻴﺨﻰ ...
ﺍﻣﺎﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍ ﺩﺭﺣﻘﻴﻘﺖ ﺷﻴﻄﺎﻥ



RE: داستان هاي شنيدني - sepahrad - 2014-09-11

«ﺭﺳﻢ ﺧﻮﺏ ﺍﻭﺝ ﮔﺮﻓﺘﻦ »
ﻋﻘﺎﺏ ﻭﻗﺘﻰ ﻣﻰﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﺍﺭﺗﻔﺎﻉ ﺑﺎﻻﺗﺮﻯ ﺻﻌﻮﺩ ﻛﻨﺪ، ﺩﺭ ﻟﺒﻪ
ﻳﻚ ﺻﺨﺮﻩ، ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻳﻚ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﻰﻧﺸﻴﻨﺪ !
ﻣﻰﺩﺍﻧﻴﺪ ﺍﻳﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﭼﻴﺴﺖ؟ ... ﺍﻳﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﺮﺩﺑﺎﺩﻯ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ
ﺍﺯ ﺭﻭﺑﻪﺭﻭ ﺑﻴﺎﻳﺪ !
ﻋﻘﺎﺏ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺁﻣﺪﻥ ﮔﺮﺩﺑﺎﺩ ﺭﺍ ﺣﺲ ﻛﺮﺩ، ﺑﺎﻝﻫﺎﻯ
ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻰﮔﺸﺎﻳﺪ ﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﻰﺩﻫﺪ ﺑﺎﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﻠﻨﺪ ﻛﻨﺪ .
ﻭﻗﺘﻰ ﺗﻮﻓﺎﻥ ﻗﺼﺪ ﺳﺮﻧﮕﻮﻧﻰ ﻋﻘﺎﺏ ﺭﺍ ﻛﺮﺩ، ﺍﻳﻦ ﭘﺮﻧﺪﻩ
ﺑﻠﻨﺪﭘﺮﻭﺍﺯ، ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﻯ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﻰﻛﻨﺪ ﻭ ﻋﻤﻮﺩ ﺑﺮ
ﺗﻮﻓﺎﻥ ﻣﻰﺍﻳﺴﺘﺪ ﻭ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﮔﻠﻮﻟﻪ ﺗﻮﭘﻰ، ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺑﺎﻻ ﭘﺮﺗﺎﺏ
ﻣﻰﺷﻮﺩ . ﺍﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺑﺎ ﻛﻤﻚ ﺑﺎﺩ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺍﻭﺝ ﻣﻰﮔﻴﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻪ
ﺍﺭﺗﻔﺎﻉ ﻣﻮﺭﺩﻧﻈﺮ ﺑﺮﺳﺪ ﻭ ﺁﻧﮕﺎﻩ ﺑﺎ ﭼﺮﺧﺶ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺳﻮﻯ ﻗﻠّﻪ،
ﺩﺭ ﺑﺎﻻﺗﺮﻳﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﻛﻮﻫﺴﺘﺎﻥ، ﻣﺄﻭﺍ ﻣﻰﮔﺰﻳﻨﺪ .
ﺧﻮﺏ ﺑﻪ ﺷﻴﻮﻩ ﻋﻘﺎﺏ ﺑﺮﺍﻯ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻦ ﺩﻗﺖ ﻛﻨﻴﺪ ... ﺍﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ
ﺣﺎﺩﺛﻪ ﻣﻰﻣﺎﻧﺪ؛ ﺣﺎﺩﺛﻪﺍﻯ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﺮﻍﻫﺎﻯ ﺯﻣﻴﻨﻰ ﻳﻚ
ﻣﺼﻴﺒﺖ ﻭ ﺑﻼﺳﺖ . ﺍﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺗﻮﻓﺎﻥ ﻣﻰﻧﺸﻴﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺍﻧﺮﮊﻯ
ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺩﺭ ﮔﺮﺩﺑﺎﺩ، ﺑﻪ ﻧﻔﻊ ﺧﻮﺩ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻛﻨﺪ .
ﻭﻗﺘﻰ ﺗﻮﻓﺎﻥ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﻣﻰﺭﺳﺪ، ﻋﻘﺎﺏ ﺑﻪ ﺟﺎﻯ ﺯﺍﻧﻮﻯ ﻏﻢ ﺑﻐﻞ
ﻛﺮﺩﻥ ﻭ ﺩﺭ ﻛﻨﺞ ﺳﻨﮓﻫﺎ ﭘﻨﺎﻩ ﮔﺮﻓﺘﻦ، ﺟﺸﻦ ﻣﻰﮔﻴﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩ
ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺎﻻﺗﺮﻳﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﻭﺯﺵ ﺑﺎﺩ ﻣﻰﺭﺳﺎﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺳﻨﮕﻴﻦﺗﺮﻳﻦ
ﺿﺮﺑﻪﻫﺎﻯ ﮔﺮﺩﺑﺎﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﻔﻊ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﻛﺎﺭ ﻣﻰﮔﻴﺮﺩ . ﻋﻘﺎﺏ ﺍﺯ
ﻧﻴﺮﻭﻯ ﻣﻬﺎﺟﻢ، ﺑﻪ ﻧﻔﻊ ﺧﻮﻳﺶ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﻰﻛﻨﺪ .
ﺍﻭ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﺯ ﻧﻴﺮﻭﻯ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﻧﻤﻰﻫﺮﺍﺳﺪ، ﺑﻠﻜﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺁﻥ ﻧﻴﺰ
ﻣﻰﻧﺸﻴﻨﺪ ! ﭼﺮﺍ ﻛﻪ ﻣﻰﺩﺍﻧﺪ ﺍﻳﻦ ﺍﻧﺮﮊﻯ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺩﺭ ﻧﻴﺮﻭﻯ
ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﻰﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻓﻀﺎﻯ ﺑﺎﻻ ﭘﺮﺗﺎﺏ ﻛﻨﺪ .
ﻧﺘﻴﺠﻪ :ﺑﻪﻃﻮﺭ ﺍﺳﺎﺳﻰ ﺩﺭ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺑﻘﺎﻯ ﻃﺒﻴﻌﺖ، ﺗﻘﻼﻯ ﺑﻘﺎﻯ ﻧﻴﺮﻭﻫﺎﻯ
ﻣﻨﻔﻰ، ﺍﻳﺠﺎﺏ ﻣﻰﻛﻨﺪ ﻛﻪ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﻧﻴﺮﻭﻫﺎﻯ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﻰ
ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﻣﻮﺍﻓﻖ ﺑﺎﺷﺪ .
ﭘﺲ ﺍﮔﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﻧﻴﺮﻭﻯ ﻛﻤﻜﻰ ﺑﺮﺍﻯ ﺻﻌﻮﺩ ﺷﻤﺎ ﺣﺎﺻﻞ
ﮔﺮﺩﺩ، ﻗﺎﻋﺪﺗﺂ ﺑﺎﻳﺪ ﺍﻳﻦ ﻧﻴﺮﻭ ﺍﺯ ﺳﻮﻯ ﻣﺨﺎﻟﻔﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﺗﺄﻣﻴﻦ
ﺷﻮﺩ ! ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﻳﻦ ﻭﻗﺘﻰ ﺍﺗﻔﺎﻗﻰ ﺧﻼﻑ ﻣﻴﻞ ﺷﻤﺎ ﺭﺥ ﻣﻰﺩﻫﺪ، ﺑﻪ
ﺟﺎﻯ ﻋﻘﺐﻧﺸﻴﻨﻰ ﻭ ﺳﺮﺧﻮﺭﺩﮔﻰ ﻭ ﻭﺍﮔﺬﺍﺭ ﻛﺮﺩﻥ ﻣﻴﺪﺍﻥ،
ﺑﻰﺩﺭﻧﮓ « ﻋﻘﺎﺏﮔﻮﻧﻪ » ﺟﺸﻦ ﺑﮕﻴﺮﻳﺪ ﻭ ﺍﻳﻦ ﺭﺧﺪﺍﺩ
ﻧﺎﺧﻮﺷﺎﻳﻨﺪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻓﺎﻝ ﻧﻴﻚ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺳﻌﻰ ﻛﻨﻴﺪ ﺩﺭ ﻻﺑﻪﻻﻯ ﺍﻳﻦ
ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺑﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﻧﺎﻣﻄﻠﻮﺏ، ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﻣﻄﻠﻮﺏ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﻨﻴﺪ .
ﻧﻴﺮﻭﻳﻰ ﻛﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺑﺎﻋﺚ ﺻﻌﻮﺩ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﺷﻮﺩ،
ﺗﻮﺳﻂ ﻫﻤﺎﻥ ﻛﺴﺎﻧﻰ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﻣﻰﺷﻮﺩ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺎﺿﺮ،
ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺟﺪﻯ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻗﺼﺪ ﻧﺎﺑﻮﺩﻯﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻧﺪ !
ﺍﻳﻦ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﻴﺪ ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻓﺮﺻﺖ ﺑﺎﺷﻴﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺗﺄﻣﻞ،
ﺁﻣﺎﺩﮔﻰ، ﺻﺒﺮ ﻭ ﺗﺪﺑﻴﺮ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ، ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻧﻴﺮﻭ ﺑﺮﺍﻯ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻦ ﻭ
ﺍﻭﺝ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻛﻨﻴﺪ .
ﭘﺲ ﻫﺮﮔﺰ ﺍﺯ ﻭﺟﻮﺩ ﺳﺨﺘﻰ، ﺯﺣﻤﺖ ﻭ ﻧﻴﺮﻭﻫﺎﻯ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺩﺭ
ﺯﻧﺪﮔﻰ ﻭ ﻛﺎﺭ ﻭ ﺗﺤﺼﻴﻞ ﺧﻮﺩ ﮔﻠﻪﻣﻨﺪ ﻧﺒﺎﺷﻴﺪ . ﺍﻳﻨﻬﺎ ﻣﺨﺎﺯﻥ
ﺍﻧﺮﮊﻯ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻧﺒﺎﺷﻨﺪ، ﺷﺎﻳﺪ ﻫﺮﮔﺰ ﺻﻌﻮﺩﻯ
ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﻰﺗﺎﻥ ﺣﺎﺻﻞ ﻧﮕﺮﺩﺩ !« ﺻﻌﻮﺩ ﺧﻮﺑﻰ ﺑﺮﺍﻳﺘﺎﻥ ﺁﺭﺯﻭﻣﻨﺪﻳﻢ .»--
ﻣﺎ ﺩﺍﺋﻤﺎً ﺑﺎ ﻓﺮﺻﺖﻫﺎﻳﻰ ﺭﻭﺑﻪﺭﻭ ﻫﺴﺘﻴﻢ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻗﺎﻟﺐ ﻣﺸﻜﻼﺕ
ﻇﺎﻫﺮ ﻣﻰﺷﻮﻧﺪ . / ﻟﻰﻟﻮ ﻛﻮﻛﺎ



RE: داستان هاي شنيدني - sepahrad - 2014-09-24

افلاطون نخبه بود، مثل همه ی نخبه ها از این سو آخر راه را می دید، و از آنسو نوک دماغ پینوکیو را و چون نخبه ها دروغ نمی گویند یا قرار است چنین به نظر برسد که دروغ نمی گویند، دماغ پینوکیو درخت بود(1) و این ربطی به آنتوان سنت اگزوپری خودمان ندارد که شازده کوچولویش در یک سیاره به اندازه نخود زندگی می کرد و جهان کوچکش، جهان بسیار بزرگی بود!!
به هر حال افلاطون لباس این جهان را کشف کرد و با آنکه وقت تعریف لباس، تعریف را پیچاند و گفت لباسِ زیر جایی در ناکجا آباد (2) در نقش اصلِ خود بازی می کند با این حال کت و شلوار را به گزیدگانِ عوام نشان داد اما ظاهراً کار سترگش کشف لباس جهان نبود بلکه آن بود که با یقین، یکسره "وجود" (3) این جهان را منکر شد 
تا بعدها برکلی با قطعیت جهان ماده را وهم بداند، 
ولی مادرمرده آنچه در مورد لباس جهان کشف کرده بود مثل لشگر کشی خشایار شاه به یونان حقیقت داشت فقط بر اساس عادتِ یونانی ها طلا را قلب کرده بود (4) اما شاید، (شاید!) بلد نبود آن را به زبان ساده نمایش دهد، و شاید هم بلد بود اما مثل هر گزیده دیگری به این نتیجه رسیده بود که هیچ تعریفی به مثابه حقیقت پذیرفته نخواهد شد مگر نتیجه ای را نشان دهد یا نشان دهد که ببین این هم نتیجه (5)،
و رسیدن به نتیجه هرچه خوان بیشتری داشته باشد از لحاظ تاریخی هم بهتر است، 
و با در نظر گفتن آنکه عین روز روشن بود مردم سیاره یونان و کرات دیگری مثل آمریکا و انگلستان و حتی بورکینافاسو و آنگولا عین مردم ته دنیا قصه را دوست داشتند، برای انحراف از بحث در نتیجه، دیالوگهای نمایشنامه باید لباس روشنفکران را به تن می کردند و نقش دیالوگهای عامه پسند را بازی می کردند
چون آنچه مردم را به سینماها می کشاند در فقدان انجلیا جولی، صدای تق تق تخمه و خنده و خوردن پاپ کورن و بازی کردن اکبر عبدی در نقش زنان است و برعکس ................(6)
و سرآخر گزیدگانی که نشان دادند مثل افلاطون نخبه اند نتیجه گرفتند: 
اگرچه عینیت چیزی از جنس پیروزی رادر خود می تواند داشته باشد، نتیجه چندان اهمیتی ندارد، 
فقط نباید از یاد برد که به حقیقت دروغ است که مشروعیت می دهد یا برعکس..............
و اگر باز فهم این چیزها سخت باشد چندتا آدم با کلاس را پیدا کنید که بتوانند حرفهای عامه پسند بزنند یا برعکس................
به هر حال حقیقتی که افلاطون کشف کرد آنقدر در طول تاریخ به خارج از میدان بازی تعاریف عامه پسند شوت شد که بعدها بعضی ها نتیجه گرفتند که "جهان لباس به تن دارد" حرف مفت است، 
اما این کوتوله های نخبه هنوز که هنوز است نفهمیده اند که از میان چندین هزار حرف مفت، دست بر قضا همین یک حرف مفت حقیقت داشت!
افلاطون می گفت حقیقت "کلی" است (کلی منفرد نیست)، و ماده کلی نیست، زیرا ماده منفرد است...
اِشکال کار این بود که افلاطون درست را نادرست می گفت، اگرنه این جهان، مصالحِ جهانِ تعریف بود و اگر این حرف را (تعریف) را از آدم و عالم می گرفتی، آدم و عالم هیچ نبود حتی اگر برای خودش تا ابد فقط می بود.
پی نوشت
1. شاید با برداشت آزاد از این حقیقت در ادبیات سیاسی، مَثل شده باشد که کالیگولا خودش را می دید جنگل را نه!
2. "عالم مُثل"
3. ماده
4. مثل هرودت که تعداد سپاه ایران را در حمله به یونان هربار بیشتر از قبل، قلب می کرد
5. در فرهنگ ما قابل فهم است چون ما همه چیز را در حرف اثبات می کنیم، حتی اثبات پیروزی بعد ازشکست خوردن در میدان بازی را وقتی پایکوبان برای جشن پیروزی به خیابانها می ریزیم
6. مسلم است در این پیچیدگی فلسفی سریالهای آبکی تلویزیون نقش ستون پنجم را در تعطیلی سینماها بازی می کنند"مقاله ها"



RE: داستان هاي شنيدني - sepahrad - 2014-09-26

« ﻣــﺎﻫﻰﻫﺎﻯ ﺗـﺎﺯﻩ»ﮊﺍﭘﻨﻰﻫﺎ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﺎﻫﻰ ﺗﺎﺯﻩ ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﺍﻣﺎ ﺁﺏﻫﺎﻯ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﮊﺍﭘﻦ
ﺳﺎﻝﻫﺎﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﺎﻫﻰ ﺗﺎﺯﻩ ﻧﺪﺍﺭﺩ . ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﻳﻦ ﺑﺮﺍﻯ ﻏﺬﺍ ﺭﺳﺎﻧﺪﻥ
ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﮊﺍﭘﻦ، ﻗﺎﻳﻖﻫﺎﻯ ﻣﺎﻫﻰﮔﻴﺮﻯ ﺑﺰﺭﮒﺗﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ
ﻣﺴﺎﻓﺖﻫﺎﻯ ﺩﻭﺭﺗﺮﻯ ﺭﺍ ﭘﻴﻤﻮﺩﻧﺪ . ﻣﺎﻫﻴﮕﻴﺮﺍﻥ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻣﺴﺎﻓﺖ
ﻃﻮﻻﻧﻰﺗﺮﻯ ﺭﺍ ﻃﻰ ﻣﻰﻛﺮﺩﻧﺪ، ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﻴﺰﺍﻥ، ﺁﻭﺭﺩﻥ ﻣﺎﻫﻰ
ﺗﺎﺯﻩ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻃﻮﻝ ﻣﻰﻛﺸﻴﺪ .
ﺍﮔﺮ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺑﻴﺶ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﻃﻮﻝ ﻣﻰﻛﺸﻴﺪ، ﻣﺎﻫﻰﻫﺎ ﺩﻳﮕﺮ
ﺗﺎﺯﻩ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﮊﺍﭘﻨﻰﻫﺎ ﻣﺰﻩ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﻫﻰﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ .
ﺑﺮﺍﻯ ﺣﻞ ﺍﻳﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ، ﺷﺮﻛﺖﻫﺎﻯ ﻣﺎﻫﻴﮕﻴﺮﻯ، ﻓﺮﻳﺰﺭﻫﺎﻳﻰ ﺩﺭ
ﻗﺎﻳﻖﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﺗﻌﺒﻴﻪ ﻛﺮﺩﻧﺪ . ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺎﻫﻰﻫﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﻣﻰﮔﺮﻓﺘﻨﺪ،
ﻫﻤﺎﻥ ﺭﻭﻯ ﺩﺭﻳﺎ ﻣﻨﺠﻤﺪ ﻣﻰﻛﺮﺩﻧﺪ . ﻓﺮﻳﺰﺭﻫﺎ ﺍﻳﻦ ﺍﻣﻜﺎﻥ ﺭﺍ
ﺑﺮﺍﻯ ﻗﺎﻳﻖﻫﺎ ﻭ ﻣﺎﻫﻴﮕﻴﺮﺍﻥ ﺍﻳﺠﺎﺩ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺩﻭﺭﺗﺮ ﺑﺮﻭﻧﺪ
ﻭ ﻣﺪﺕ ﺯﻣﺎﻥ ﻃﻮﻻﻧﻰﺗﺮﻯ ﺭﺍ ﺭﻭﻯ ﺁﺏ ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ، ﺍﻣﺎ ﮊﺍﭘﻨﻰﻫﺎ
ﻓﺮﻕ ﻣﺰﻩ ﻣﺎﻫﻰ ﺗﺎﺯﻩ ﻭ ﻣﻨﺠﻤﺪ ﺭﺍ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﻰﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﻣﺰﻩ
ﻣﺎﻫﻰ ﻳﺦﺯﺩﻩ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ .
ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﻳﻦ ﺷﺮﻛﺖﻫﺎﻯ ﻣﺎﻫﻴﮕﻴﺮﻯ، ﻣﺨﺰﻥﻫﺎﻳﻰ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺎﻳﻖﻫﺎ
ﻛﺎﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎﻫﻰﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﺨﺎﺯﻥ ﺁﺏ ﻧﮕﻪﺩﺍﺭﻯ ﻛﺮﺩﻧﺪ .
ﻣﺎﻫﻰﻫﺎ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻛﻤﻰ ﺗﻘﻼ، ﺁﺭﺍﻡ ﻣﻰﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺣﺮﻛﺖ
ﻧﻤﻰﻛﺮﺩﻧﺪ . ﺁﻧﻬﺎ ﺧﺴﺘﻪ ﻭ ﺑﻰﺭﻣﻖ، ﺍﻣﺎ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺑﺎﺯ
ﮊﺍﭘﻨﻰﻫﺎ ﻣﺰﻩ ﻣﺎﻫﻰ ﺗﺎﺯﻩ ﺭﺍ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻣﺎﻫﻰ ﺑﻰﺣﺎﻝ ﻭ ﺗﻨﺒﻞ
ﺗﺮﺟﻴﺢ ﻣﻰﺩﺍﺩﻧﺪ .
ﭘﺲ ﺷﺮﻛﺖﻫﺎﻯ ﻣﺎﻫﻴﮕﻴﺮﻯ ﺑﻪ ﮔﻮﻧﻪﺍﻯ ﺑﺎﻳﺪ ﺍﻳﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺭﺍ
ﺣﻞ ﻣﻰﻛﺮﺩﻧﺪ . ﺁﻧﻬﺎ ﭼﻄﻮﺭ ﻣﻰﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﻣﺎﻫﻰ ﺗﺎﺯﻩ ﺑﮕﻴﺮﻧﺪ؟
ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﻣﺸﺎﻭﺭ ﺻﻨﺎﻳﻊ ﺷﻴﻼﺕ ﮊﺍﭘﻨﻰﻫﺎ ﺑﻮﺩﻳﺪ، ﭼﻪ
ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩﻯ ﻣﻰﺩﺍﺩﻳﺪ؟
ﺑﮕﺬﺍﺭﻳﺪ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﻛﻤﻰ ﻛﻠﻰ ﺑﻪ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﻨﻴﻢ !
ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺍﻫﺪﺍﻓﺘﺎﻥ ﻣﻰﺭﺳﻴﺪ، ﻣﺜﻼ ﻳﺎﻓﺘﻦ ﻳﻚ
ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻓﻮﻕﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺧﻮﺏ، ﺗﺄﺳﻴﺲ ﻳﻚ ﺷﺮﻛﺖ ﻣﻮﻓﻖ، ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ
ﺑﺪﻫﻰﻫﺎﻳﺘﺎﻥ ﻭ ﻳﺎ ﻫﺮ ﭼﻴﺰ ﺩﻳﮕﺮ، ﻣﻤﻜﻦ ﺍﺳﺖ ﺷﻮﺭ ﻭ
ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺗﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺑﺪﻫﻴﺪ ﻭ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﻪ ﺳﺨﺖ ﻛﺎﺭ ﻛﺮﺩﻥ
ﺗﻤﺎﻳﻞ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﺪ .
ﺷﻤﺎ ﻫﻤﻴﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺑﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﺑﺨﺖﺁﺯﻣﺎﻳﻰ ﻛﻪ
ﭘﻮﻟﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﻰ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻰﺩﻫﻨﺪ، ﻛﺴﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﺛﺮﻭﺕ
ﺯﻳﺎﺩﻯ ﺑﺮﺍﻳﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﺭﺙ ﻣﻰﺭﺳﺪ ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﻣﻮﻓﻖ ﻧﻤﻰﺷﻮﻧﺪ ﻭ
ﻳﺎ ﻣﻼﻛﻴﻦ ﻭ ﺍﺟﺎﺭﻩﺩﺍﺭﺍﻥ ﺧﺴﺘﻪﺍﻯ ﻛﻪ ﺗﺴﻠﻴﻢ ﻣﻮﺍﺩ ﻣﺨﺪﺭ
ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ، ﺷﻨﻴﺪﻩ ﻭ ﺩﻳﺪﻩﺍﻳﺪ . ﺍﻳﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺭﺍ « ﺭﻭﻥ ﻫﻮﺑﺎﺭﺩ» ﺩﺭ
ﺍﻭﺍﻳﻞ ﺳﺎﻝﻫﺎﻯ 1950 ﺩﺭﻳﺎﻓﺖ :
« ﺑﺸﺮ، ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺭ ﻣﻮﺍﺟﻬﻪ ﺑﺎ ﻣﺤﻴﻂ ﭼﺎﻟﺶﺍﻧﮕﻴﺰ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ
ﻋﺠﻴﺒﻰ ﭘﻴﺸﺮﻓﺖ ﻣﻰﻛﻨﺪ«!
ﺷﻤﺎ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﺎﻫﻮﺵﺗﺮ، ﻣُﺼﺮﺗﺮ ﻭ ﺑﺎﻛﻔﺎﻳﺖﺗﺮ ﺑﺎﺷﻴﺪ، ﺍﺯ ﺣﻞ
ﻳﻚ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺳﺨﺖ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻟﺬﺕ ﻣﻰﺑﺮﻳﺪ . ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻛﺎﻓﻰ
ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﻛﻨﻴﺪ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﻪﻃﻮﺭ ﭘﻴﻮﺳﺘﻪ ﺩﺭ ﭼﺎﻟﺶﻫﺎ ﭘﻴﺮﻭﺯ ﺷﻮﻳﺪ،
ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺧﻮﺍﻫﻴﺪ ﺑﻮﺩ .
ﻭ ﺍﻣﺎ ﮊﺍﭘﻨﻰﻫﺎ، ﭼﻄﻮﺭ ﻣﺎﻫﻰﻫﺎ ﺭﺍ ﺗﺎﺯﻩ ﻧﮕﻪ ﻣﻰﺩﺍﺭﻧﺪ؟
ﺑﺮﺍﻯ ﺗﺎﺯﻩ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻣﺎﻫﻰﻫﺎ، ﺷﺮﻛﺖﻫﺎﻯ ﻣﺎﻫﻴﮕﻴﺮﻯ ﮊﺍﭘﻦ
ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺍﺯ ﻣﺨﺎﺯﻥ ﺁﺏ ﺩﺭ ﻗﺎﻳﻖﻫﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﻰﻛﻨﻨﺪ، ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ
ﺁﻧﻬﺎ ﻳﻚ ﻛﻮﺳﻪ ﻛﻮﭼﻚ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﻫﺮ ﻣﺨﺰﻥ ﻣﻰﺍﻧﺪﺍﺯﻧﺪ . ﻛﻮﺳﻪ
ﺩﺭﺻﺪ ﻧﺎﭼﻴﺰﻯ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﻣﺎﻫﻰ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﻣﺨﺰﻥ ﺁﺏ ﺭﺍ
ﻣﻰﺧﻮﺭﺩ ﻭﻟﻰ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻣﺎﻫﻰﻫﺎ ﺑﺎ ﻭﺿﻌﻴﺘﻰ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺳﺮﺯﻧﺪﻩ ﺑﻪ
ﻣﻘﺼﺪ ﻣﻰﺭﺳﻨﺪ؛ ﺯﻳﺮﺍ ﻣﺎﻫﻰﻫﺎ ﭘﻴﻮﺳﺘﻪ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﻣﺴﻴﺮ
ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ، ﺗﻼﺵ ﻣﻰﻛﻨﻨﺪ ﻛﻪ ﻃﻌﻤﻪ ﻛﻮﺳﻪ ﻧﺸﻮﻧﺪ .
ﻧﺘﻴﺠﻪ :
ــ ﺑﻪ ﺟﺎﻯ ﻓﺮﺍﺭ ﺍﺯ ﻣﺸﻜﻼﺕ، ﺑﻪ ﻣﻴﺎﻥ ﺁﻧﻬﺎ ﺷﻴﺮﺟﻪ ﺑﺰﻧﻴﺪ !
ــ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﻯ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ !
ــ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺍﻫﺪﺍﻓﺘﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﻳﺎﻓﺘﻴﺪ، ﺍﻫﺪﺍﻑ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻯ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻯ
ﺧﻮﺩ ﺗﻌﻴﻴﻦ ﻛﻨﻴﺪ .--
"ﻣﺸﻜﻼﺕ ﺭﺍﻩ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺑﺮﺍﻯ ﺳﻨﺠﺶ ﻣﻴﺰﺍﻥ ﺑﺮﺗﺮﻯ ﻓﺮﺩ
ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ . ﻣﻦ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﺤﺮﺍﻧﻰ ﺭﺍ ﭘﺸﺖﺳﺮ
ﻧﮕﺬﺍﺷﺘﻪﺍﻡ ﻛﻪ ﻣﺮﺍ ﻗﻮﻯﺗﺮ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ . / ﻫﻮﻟﺘﺰ" 
 
 



RE: داستان هاي شنيدني - sepahrad - 2014-09-27

نمايش ايثار و گذشت و فداكاري انسانها و سختي كشيدن انها يك داستان است.
تعليم و تربيت و اموزش ايثار و فداكاري و تحمل مشكلات يك داستان است.
اگر دومي نباشد اولي هيچگاه اتفاق نميافتد
اگر ان روحيه در جامعه كسترش پيدا كند اصلا شايد نمايش داستان اول زياد هم بود و نبودش مهم نباشد.
فيلم خاته دوست كجاست (عباس كيارستمي) را اگر نديديد ببينيد يا اگر ديديد باز ببينيد !
تقريبا همه جاي دنيا اين فيلم ايراني پخش شد و استقبال كردند زيرا قابليت اموزش روحيات ايثار و گذشت و فداكاري و مسئوليت را داشت.
حالا هي حاتمي كيا بياد نمايش و روايت ادمهاي فداكار را نشان بچه هاي مردم بدهد!!!
فرق است فرق است فرق است بين كسي كه رزمنده و ايثار گر و انسان مسئول تربيت ميكند و كسي كه روي آنه انها اسكي ميرود.



RE: داستان هاي شنيدني - sepahrad - 2014-09-28

داستان کوچک و آموزنده !!! (حتما بخوانید)
هنگامی که جوان بودم زندگی خانوادگی وحشتناکی داشتم. تنها به این دلیل به مدرسه میرفتم که بتوانم چند ساعتی از خانه دور باشم و خودم را میان بچه های دیگر گم کنم. عادت کرده بودم مثل یک سایه، بی سر و صدا به مدرسه بیایم و به همان شکل به خانه برگردم. هیچ کس توجهی به من نداشت و من نیز با کسی کاری نداشتم. ترجیح میدادم هیچ توجهی را به خود جلب نکنم زیرا باور داشتم همه از من بدشان میآید. گرچه در خلوت خود تمنای دیده شدن و توجه را داشتم.
زندگی سایه وار من به همین شکل میگذشت تا اینکه لنی (Lenny )به مدرسه ما آمد. لنی دبیر ادبیات انگلیسی در دبیرستان ما بود. ۴۲ ساله، با ریش کم پشتی که تمام صورتش را پوشانده بود و لبخند دلنشینی که همیشه بر لب داشت. ریز نقش و پر جنب و جوش بود و اصرار داشت او را با نام کوچک صدا کنیم. برای اولین بار در زندگی ام کسی به من توجه کرد و با من مهربان بود. برای اولین بار در زندگی ام کسی مرا میدید، لنی!متاهل بود و یک فرزند داشت. عاشق همسرش بود و معلوم بود که توجهش به من رنگ دلباختگی ندارد. گاهی پس از پایان ساعت درس در مدرسه میماند و با هم حرف میزدیم. از اینکه به حرفهایم گوش میداد تعجب میکردم و لذت میبردم و زمانی که کیف چرمی اش را بر میداشت و میگفت: «خوب بهتر است بروم.» هرگز لحنش به شکلی نبود که حس کنم از بودن با من خسته شده است. برخلاف دیگران، به نظر میرسید از بودن با من خوشش میآید. حتا یک بار مرا به خانه اش دعوت کرد. همسرش برایمان نان خانگی پخته بود و من با شگفتی دیدم که لنی برای فرزند کوچکش کتاب داستان میخواند. رویداد عجیبی که هرگز در خانواده خودم ندیده بودم!لنی توانست نظر مرا نسبت به خودم تغییر دهد. او به من گفت که میتوانم یک نویسنده شوم. گفت نوشته هایم پر از احساس هستند و او از خواندنشان لذت میبرد. ابتدا باور نکردم. خودم را موجود بی ارزشی میدانستم که کاری از او ساخته نیست و ایمان داشتم لنی به خاطر تشویق من دروغ میگوید. اما او یک بار در میان کلاس و در برابر چشمان تمام همکلاسی هایم، به خاطر متن ادبی که نوشته بودم برایم دست زد و به همه گفت که من میتوانم یک نویسنده بزرگ شوم. زمانی که به اتاق آموزگاران میرفت دیدم که در راه با سایر دبیران در مورد من و متنی که نوشته بودم حرف میزند.همان روز تصمیم گرفتم یک نویسنده شوم، چون لنی این طور میخواست. اما متاسفانه اغلب میان آنچه که میخواهید و آنچه که واقعا انجام میدهید سالها فاصله وجود دارد و من زمانی شروع به نوشتن کردم که بیست سال از آن روز میگذشت.در همان سالی که لنی مرا تحسین کرد، به دلیل مشکلات شدید خانوادگی، کشیدن سیگار را در پانزده سالگی شروع کردم. سال بعد، هم مشروب میخوردم و هم مواد مخدر استعمال میکردم. هنوز هم لنی را دوست داشتم و با اینکه دیگر معلم من نبود او را گاه گاهی میدیدم تا اینکه خبردار شدم لنی مبتلا به سرطان شده است. از شدت غم داشتم دیوانه میشدم. به خودم، دنیا و به خدا بد و بیراه میگفتم. نمیدانستم چرا مردی به این خوبی باید در جوانی از دنیا برود (زمانی که جوان هستیم انتظار داریم دنیا به همان شکلی باشد که ما میخواهیم). به دیدنش رفتم. برخلاف آنچه که تصور میکردم با اینکه لاغر و رنگ پریده شده بود، آرام و خوشرو بود. همان لبخند همیشگی را بر لب داشت و مثل همیشه از دیدن من خوشحال شد. رفته بودم تا به او دلداری بدهم و به زندگی امیدوارش کنم اما گریه امانم را برید و نتوانستم هیچ حرفی بزنم. در عوض او بود که مرا دلداری میداد و میخواست به زندگی امیدوارم کند. از من خواست اعتیاد را ترک کنم و زندگی را دوست بدارم چون ارزش دوست داشته شدن را دارد.از خانه اش که بیرون آمدم تصمیم داشتم مانند او زندگی کنم. دوست داشتم زمانی که هنگام مرگ من نیز فرا میرسد بتوانم مانند لنی به همین اندازه آرام، صبور و راضی باشم. اما نشد. نتوانستم در برابر مشکلات خانوادهام دوام بیاورم و تنها چند روز بعد از ملاقاتم با لنی از خانه فرار کردم و به لندن رفتم.بیست سال گذشت. تمام روزهای این بیست سال را در اعتیاد و فساد غوطه خوردم. از تمام مردم و از خودم متنفر بودم. هیچ اعتقاد، هیچ باور و هیچ ایمانی را قبول نداشتم. در زندگی هیچ هدف، هیچ امید و هیچ آیندهای نمیدیدم و زندگی برایم تنها عبور کُند روزها بود. روزی به طور اتفاقی و برای اینکه از سرما فرار کنم وارد یک گالری نقاشی شدم. درون گالری یکی از همکلاسیهای قدیمی ام را دیدم. قبل از اینکه بتوانم از دیدش فرار کنم، مرا دید و به طرفم آمد. هیچ اشتیاقی نداشتم که از شهری که در گذشته در آن زندگی میکردم برایم حرف بزند اما او آدم پرحرفی بود و از همه کس و همه چیز حرف زد. تقریبا به حرفهایش گوش نمیدادم تا اینکه نام لنی را در میان حرفهایش شنیدم. گفت، لنی تنها یک سال پس از فرار من، با زندگی وداع کرده است. گفت، یک بار همراه با سایر بچهها به دیدن لنی رفته بود. تنها یک هفته قبل از مرگش. لنی به آنها گفته بود که ایمان دارد من روزی نویسنده ی بزرگی خواهم شد. نویسنده ای که همکلاسی هایم به آشنایی با او افتخار میکنند. برای اینکه نگاه تمسخر آمیز همکلاسی سابقم بیش از آن آزارم ندهد به سرعت از گالری بیرون آمدم و به آپارتمان کوچک، کثیف و حقیرم پناه بردم. ساعتها گریه کردم. برای اولین بار احساس کردم لیاقتم بیش از این زندگی نکبت باری است که برای خودم درست کرده ام. برای اولین بار دعا کردم و از خدا خواستم کمکم کند تا بتوانم همان کسی شوم که لنی انتظار داشت.قبل از اینکه بتوانم به رویای آموزگارم جامه عمل بپوشانم، دو سال طول کشید تا توانستم اعتیادم را ترک کنم و خودم را به طور کامل از منجلابی که در آن گرفتار شده بودم نجات دهم. در تمام این مدت، هر روز این جمله لنی را با خود تکرار میکردم: «روزی نویسنده بزرگی خواهم شد.زمانی که برنده جایزه بزرگ ادبی انگلستان شدم، در مصاحبه مطبوعاتی ام گفتم: «هرگز از قدرت کلمات غافل نشوید. گاه یک جمله ساده میتواند زندگی فردی را به طور کامل دگرگون کند، میتواند به او زندگی ببخشد و یا زندگی را از او دریغ کند. خواهش میکنم مراقب آنچه که میگویید باشید!»داستان زندگی کاترین رایان Catherine Ryan نویسنده ی داستانهای کوتاه و برنده جایزه بزرگ ادبی انگلستان



RE: داستان هاي شنيدني - sepahrad - 2014-09-28

روزي کشاورزي متوجه شد ساعت طلاي ميراث خانوادگي اش را در انبار علوفه گم کرده بعد از آنکه در ميان علوفه بسيار جستجو کرد و آن را نيافت از گروهي کودک که بيرون انبار مشغول بازي بودند کمک خاست و وعده داد هرکس آنرا پيدا کند جايزه ميگيرد. به محض اينکه اﺳﻢ جايزه برده شد کودکان به درون انبار هجوم بردند و تمام کپه هاي علوفه را گشتند اما بازهم ساعت پيدا نشد.همينکه کودکان نااميد از انبار خارج شدند پسرکي نزد کشاورز آمد و از او خواست فرصتي ديگر به او بدهد. کشاورز نگاهي به او انداخت و با خود
 انديشيد:چراکه نه؟ کودک مصممي به نظر ميرسيد. پس کودک به تنهايي درون انبار رفت و پس از مدتي به همراه ساعت از انبار خارج شد. کشاورز شادمان و متحير ازو پرسيد چگونه.موفق شدي درحالي که بقيه کودکان نتوانستند؟
کودک پاسخ داد: من کار زيادي نکردم، روي زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صداي تيک تاک ساعت را شنيدم و در همان جهت حرکت کردم و آنرا يافتم!
"ذهن وقتي در آرامش است بهتر از ذهن پرمشغله کار ميکند. هرروز اجازه دهيد ذهن شما اندکي آرامش يابد تا ببينيد چطور بايد زندگي خود را آنگونه که مي خواهيد سروسامان دهيد.
 


RE: داستان هاي شنيدني - sepahrad - 2014-09-29

تنهابازمانده ی یک کشتی شکسته توسط جریان آب به جزیره ای دورافتاده برده شد.اوبابی قراری به درگاه خداوند دعامی کردتانجات پیداکند.ساعت هابه اقیانوس چشم می دوخت شایدنشانی ازکمک بیابد اماچیزی به چشم نمی آمد.
سرانجام باناامیدی تصمیم گرفت کلبه ای کوچک کنارساحل بسازدتاازخودووسایل اندکش بهترمحافظت کند.
یک روزپس ازآنکه ازجست وجوی غذابازگشت،خانه ی کوچکش رادرآتش یافت؛اندک لوازمش دودشده بودوبه آسمان رفته بود.
بدترین چیزممکن رخ داده بود...
عصبانی واندوهگین فریادزد:"خدایاچگونه توانستی بامن چ
نین کنی؟"
اوصبح روزبعدباصدای یک کشتی که به جزیره نزدیک میشد ازخواب برخاست؛آن کشتی می آمد تانجاتش دهد..!
مردازنجات دهندگان پرسید:"چطورمتوجه شدیدمن اینجاهستم?"
آنهاگفتند:"ماعلامت دودی که فرستادی دیدیم..!"
آسان میتوان دلسردشد،هنگامی که به نظرمی رسدکارها به خوبی پیش نمیرود،امانبایدامیدمان را ازدست بدهیم زیراخدادرکنارماست،حتی درمیان درد ورنج...!
دفعه ی بعد که کلبه ی شمادرحال سوختن است به یادآوریدکه آن شاید علامتی برای فراخواندن رحمت خداوند باشد