انجمن بانیان بهبودی
داستانهای شاهنامه - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن بانیان بهبودی (http://forum.banianbehboodi.ir)
+-- انجمن: انجمن داستان نویسی (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=249)
+--- انجمن: داستان های تاریخی (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=292)
+---- انجمن: تاریخ ایران (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=293)
+---- موضوع: داستانهای شاهنامه (/showthread.php?tid=5741)

صفحه‌ها: 1 2 3


RE: داستانهای شاهنامه - sadaf - 2014-05-08

اکوان دیو

روزی کیخسرو با بزرگانش مجلسی آراسته بود و شاد بودند یکساعت نگذشته بود که چوپانی به درگاه شاه آمد و گفت :

گورخری به گله زده است او چون دیوی است که از بند رها شده است و مانند شیری خشمناک است که یال اسبان را می درد و رنگش چون خورشید زرین با خطهای سیاه بر پشت است . خسرو از نشانیها فهمید که او گورخر نیست چون گورخر زورش به اسب نمی رسد و دیگر اینکه خسرو شنیده بود در نزدیکی گله چوپان چشمه اکوان دیو است . پس شاه نامه ای به رستم نوشت و به گرگین داد تا به او برساند وقتی رستم فرمان شاه را خواند به سرعت نزد او رفت . شاه به رستم گفت : کار بزرگی است پس تمام ماجرا را بازگفت و از رستم کمک خواست .

رستم سه روز در مرغزار در میان اسپان جستجو می کرد تا روز چهارم که آن گور را دید. اسبش را حرکت داد و با خود گفت : خوب است او را با کمند بگیرم و زنده نزد شاه ببرم پس کمند انداخت و خواست تا سرش را به بند آورد اما گورخر ناپدید شد . رستم فهمید که او گور نیست و واقعا اکوان دیو است و باید با شمشیر کارش را ساخت . دوباره گور پیدا شد و رستم تیری به او زد ولی بازهم ناپدید شد . رستم در پی او یک روز و یک شب در دشت بود پس تشنه شد و به چشمه ای رسید که آبی چون گلاب داشت . پیاده شد و به رخش آب داد و سپس خوابید و رخش هم شروع به چریدن کرد . اکوان که دید او خواب است مانند بادی آمد و او را از زمین به آسمان برد .رستم ناراحت شد و گفت : دریغ که کارم تمام شد و جهان به کام افراسیاب شد .

اکوان به رستم گفت : تو را از هوا به کوه بیندازم یا دریا ؟ رستم با خود اندیشید من هرچه بگویم او برعکس عمل می کند پس گفت: مرا به آب نینداز و به کوه بینداز . دیو او را به دریا انداخت همینکه رستم به دریا افتاد تیغ کشید و نهنگان را می کشت و با دست و پای چپ شنا می کرد تا به خشکی رسید و دمی آسود و به نزد چشمه رفت ولی رخش را ندید پس به دنبالش روان شد و او را بین گله افراسیاب یافت درحالیکه نگهبان اسبان درخواب بود .

رخش غریو می کشید و دمان بود پس کمند انداخت و سوار او شد و سپس گله اسبان را جلو انداخت . گله دار که سراسیمه بیدار شده بود همراهانش را فراخواند تا کمکش کنند . رستم تیغ کشید و همه را کشت و تنها چوپان فرار کرد و در راه به افراسیاب که برای دیدن گله اسپان می آمد برخورد و ماجرا را گفت . افراسیاب ناراحت شد و به اصرار ترکان به دنبال رستم روانه شد .

وقتی رستم آنها را دید کمان کشید و تیراندازی کرد و شصت دلیر ترک را انداخت و بعد با گرز چهل تن دیگر را تباه کرد و هرچه باروبنه و پیل داشتند به چنگ آورد. دوباره اکوان او را دید و گفت : نجات یافتی؟ اما دوباره همان بلا را سرت می آورم . رستم سریع با کمند او را به بند کشید و با گرز بر سرش کوبید و او را در هم شکست و سرش را از تن جدا کرد و خداوند را ستایش نمود .

هر آن کو گذشت از ره مردمی/ز دیوان شمر مشمرش آدمی

سپس رستم بر رخش نشست و اسبان و پیلان غنائم را نزد شاه برد و اسبان را بین ایرانیان قسمت کرد و پیلان را به شاه سپرد و ماجرای جنگش را برای شاه بازگفت . دوهفته با شادی نزد شاه بود و سپس دلش هوای زال را کرد و به شاه گفت : باید نزد زال بروم و بعد بازمیگردم تا انتقام سیاوش را از افراسیاب بگیرم

کنون رزم بیژن بگویم که چیست/کزان رزم یکسر بباید گریست


RE: داستانهای شاهنامه - NASIB - 2014-05-08

بیژن و منیژه

شبی خسرو و بزرگان جشنی آراستند که ناگاه پرده دار آمد و گفت که عده ای از ارمانیان به درگاه آمده اند پس شاه بر تخت نشست و آنها را پیش خواند . آنها گریان نزد شاه رسیدند و گفتند ما از شهری که در مرز توران و ایران است به دادخواهی آمده ایم .

در شهر ایران بیشه ای بود که کشتزار ما در آن است و اکنون گرازهای درنده زیادی به آنسو آمد و این بیشه را اشغال کرده اند و تمام درختان را به دو نیم کردند و همه چیز را از بین می برند . شاه خوان زرینی پهن کرد و از هر گونه گوهر در آن ریخت و بعد ده اسب با لگامهای زرین و داغ کاووس و دیباهای رومی زیبا آوردند و خسرو گفت : هدیه کسی است که این بلا را از شهر دور کند . در آن انجمن کسی جز بیژن این کار را نپذیرفت . گیو برایش نگران بود و به بیژن گفت : پسرم جوانی مکن و مغرور نیرویت مباش و آبرویت را نزد شاه مبر . بیژن از سخنان پدر ناراحت شد و گفت : ای پدر تو گمان می کنی من سست هستم و کاری از من ساخته نیست . درست است که جوانم اما عقل پیران را دارم . شاه شاد شد و به گرگین گفت : بیژن به راه ارمان آگاه نیست تو هم راهنمایش باش و یاریش بده .

بیژن و گرگین به راه افتادند و به آن بیشه رسیدند . بیژن گفت : وقتی من گراز را دنبال کردم تو نزد آبگیر بایست و با گرز بر سرش بکوب و هر کدام از چنگم رها شد تو سر از تنش جدا کن. گرگین گفت : شاه تمام سیم و زر را به تو داد پس نباید از من کمک بخواهی . بیژن متعجب شد و با ناراحتی به بیشه رفت و کمان را آماده نمود و تیراندازی کرد سپس با خنجر به دنبال خوکها رفت . گرازی جلو آمد و زره بیژن را درید که بیژن با خنجر او را دو نیم کرد . گرازها که تنشان پر از تیغ شده بود توان حرکت نداشتند پس بیژن سرشان را با خنجر می برید و به فتراک اسبش می بست تا دندانهایشان را نشان دهد .

گرگین که چنین دید رشکش آمد و ترسید وقتی نزد شاه رسیدند بدنام شود پس نیرنگی به کار بست و گفت : من مدتی در اینجا بوده ام . در اینجا دشتی است زیبا و مشکبوی که پریچهرگان در آن هستند و منیژه دختر افراسیاب با صدکنیزش در این دشت خیمه زده است . او دختری زیبا با چشمانی خمار و قدی چون سرو و مویی چون مشک و لبی پر است .

بهتر است به آن دشت برویم و تنی چند از این پریچهرگان را بگیریم و بعد نزد شاه برگردیم . بیژن از روی جوانی و خامی پذیرفت و هر دو به راه افتادند . گرگین گفت : من بروم از ترکان آگاهی یابم و به آنجا رفت . بیژن کلاه پدر بر سر گذاشت و لباس پوشید و به بیشه قدم نهاد و به نزدیکی خیمه منیژه رفت و زیبارویان بسیاری را در آنجا یافت که منیژه در بین آنها چون خورشیدی می درخشید وقتی منیژه از دور او را دید از او خوشش آمد دایه را نزد او فرستاد و گفت : از او بپرس تو کیستی ؟ آیا سیاوش زنده شده است یا پریزاد هستی؟ نامت چیست و از کجا می آیی ؟ دایه پیام منیژه را به بیژن رساند . بیژن خندید و گفت : به او بگو نه سیاوش هستم و نه پریزاد بلکه من از ایران می آیم و بیژن پسر گیو هستم و از جنگ گرازان آمده ام . اینجا آمدم تا شاید چهره دختر افراسیاب را ببینم.

سپس گفت : ای زن تو کاری کن که من نزد دختر افراسیاب بروم و او با من به مهر و محبت رفتار کند . دایه با منیژه صحبت کرد و منیژه پیام فرستاد و او را نزد خود خواند و بیژن به خیمه او رفت. منیژه به پیشوازش آمد . شاد بودند و رود می نواختند و می مینوشیدند . سه روز گذشت و موقع رفتن شد . منیژه ناراحت بود پس به کنیزانش دستور داد دوای بیهوشی به بیژن خوراندند و او را در عماری خود قرار داد . وقتی به شهر رسیدند چادری بر بیژن پوشاند و او را به کاخش برد . وقتی بیژن به هوش آمد و خود را در کاخ افراسیاب و در کنار منیژه دید به خود پیچید و به خدا پناه برد و بر گرگین نفرین کرد . منیژه گفت : دلت را شاد کن و آسوده باش . بیژن مدتی با منیژه گذراند ولی دربان بالاخره پی برد که مردی در حرمسرا است و فهمید او کیست پس نزد شاه رفت و به افراسیاب گفت : دخترت جفتی از ایران را برای خود یافته است . افراسیاب متعجب شد و قراخان سالار را پیش خواند و گفت : چه کنم ؟ قراخان گفت : شنیدن کی بود مانند دیدن .

افراسیاب گرسیوز را فرستاد تا کاخ را محاصره کند و اگر بیژن را دید نزد او بیاورد . وقتی گرسیوز به در کاخ رسید و صدای چنگ و رباب را شنید و در را بسته یافت در را از جا کند و بیژن را در میان زیبارویان دید . گفت: ای بخت برگشته به چنگ شیر افتادی و دیگر خلاصی نداری . بیژن به خود پیچید که چگونه برهنه رزم کنم ؟ همیشه در کفش خنجری داشت پس خنجر کشید و در خانه را چون سپر به دست گرفت و گفت :من بیژن پسر گیو پهلوان هستم و اگر بخواهی بجنگی من هم می جنگم و فراوان از شما را می کشم . تو از شاه توران بخواه که از خونم بگذرد . گرسیوز خنجر او را دید و با نرمی سوگند خورد که کمکش کند و خنجر را با چرب زبانی از چنگش درآورد و او را به بند کشید و به نزد افراسیاب برد . افراسیاب گفت : شایسته است راستش را بگویی که اینجا چه می کنی ؟ بیژن همه ماجرا را بازگفت اما افراسیاب باور نکرد . بیژن گفت : من دست بسته هستم اگر راست می گویید دستم را باز کنید تا ببینید چه بلایی بر سر همه سپاهت می آورم. افراسیاب عصبانی شد و به گرسیوز گفت :برو و او را به دار بزن . بیژن می رفت و افسوس می خورد که دریغا که دیگر گیو و شاه و رستم را نمی بینم . ای باد پیام مرا به شاه ببر و بگو که بیژن به سختی افتاده است و اسیر شده . به گودرز برسان که گرگین چه کرد و به گرگین بگو که آن دنیا جواب مرا چه می دهی ؟

خداوند بر جوانی بیژن رحم آورد و پیران که از آنجا میگذشت او را دید و پرسید : شاه قصد هلاک چه کسی را دارد ؟ گرسیوز ماجرا را بازگفت . پیران نزد بیژن رفت و بر او رحمش آمد پس نزد شاه رفت و به پایش افتاد . شاه خندید که چه می خواهی ؟ زر و گوهر یا لشکر ؟ هرچه بخواهی دریغ ندارم . پیران گفت : برای خودم آرزویی ندارم به یاد داری بسیار پندت دادم که سیاوش را مکش که به تو بد می رسد و تو نپذیرفتی ؟ اگر خون بیژن را بریزی دوباره همان بدبختی گریبان ما را می گیرد . افراسیاب گفت : نمی دانی بیژن چه کرده است و با دخترم چه رسوایی به بار آورده اگر او را رها کنم همه جا نام مرا بر زبانها می اندازد و آبرویم می رود . پیران گفت : او را به بند کن . شاه پذیرفت و به گرسیوز گفت :دو دستش را با غل و زنجیر ببند و سرنگون در چاهی رها کن تا دیگر خورشید و ماه را نبیند و سنگی که از آن اکوان دیو بود بر در چاه قرار بده و بعد نزد منیژه برو و او را از تاج و تخت دورکن و بگو تو مایه ننگ ما هستی و می توانی نزد محبوبت بر سر چاه بمانی . گرسیوز چنین کرد . منیژه افتان و خیزان بر سر چاه گریه می کرد و از هر دری نانی می گرفت و از سوراخ چاه به بیژن میداد . گرگین یک هفته منتظر بیژن ماند ولی اثری از او نیافت. از کارش پشیمان شد و به دنبال بیژن رفت ولی در بیشه اثری از بیژن ندید . فقط اسب بیژن آنجا بود پس به ایران شتافت .وقتی شاه فهمید که بیژن با گرگین نیست نخواست به گیو اطلاع دهد ولی گیو هم از موضوع باخبر شد و گریان آمد تا ببیند چه بلایی به سر بیژن آمده است. گرگین به گیو گفت : او از اسب افتاد و در خاک سرش از تن جدا شد و مرد .

گیو گریان شد و مویه سردادو شرح ماجرا را از گرگین پرسید . گرگین گفت : همه گرازها را کشتیم و به سوی ایران آمدیم گوری از مرغزار آمد و گویی از نژاد رخش بود و همچون باد می تاخت . بیژن کمند کشید که او را بگیرد ناگاه دیدم اثری از بیژن نیست و تنها اسبش را یافتم . مدتی منتظر ماندم اما چون می ترسیدم برگشتم چون گور همان دیو سپید بود. وقتی گیو این سخن را شنید فهمید که دروغ می گوید و می خواست او را بکشد اما با خود گفت چه فایده بیژن که زنده نمی شود صبر می کنم تا این سخن را نزد شاه بگوید و کناهش آشکار شود . گیو گریان نزد شاه رفت و موضوع را گفت و داد خود را از گرگین طلبید . شاه رنگش پرید و به خاطر بیژن دلتنگ شد و به گیو گفت نترس که موبد به من گفته که بزودی به توران لشکر می کشم و آنجاست که من بیژن را می یابم و او نیز به کینخواهی سیاوش می جنگد . وقتی گرگین به درگاه شاه رسید دندانهای گراز را در برابر شاه قرار داد . شاه از بیژن پرسید و گرگین دوباره همان دروغها را گفت .

خسرو دستور داد تا او را به بند کشند و سپس سوارانی فرستاد تا از بیژن آگاهی یابند . شاه به گیو گفت باید تا فروردین صبر کنیم تا من در جام نگاه کنم و جای بیژن را بیابم . سوارانی که به توران فرستادند نشانی از بیژن ندیدند . وقتی نوروز شد شاه جام را آورد و در آن نگریست و همه هفت کشور را زیر نظر گرفت تا به گرگساران رسید و بیژن را در چاهی بسته یافت و دختری از نژاد کیان به او غذا میرساند و کمکش می کرد پس شاد شد که بیژن زنده است و به گیو گفت : نامه مرا نزد رستم ببر و بگو فورا بیاید . گیو به سیستان رفت . وقتی زال گیو را پژمرده دید از حالش پرسید و از ایرانیان سؤال کرد و گیو ماجرا را بازگفت . زال گفت : دمی بیاسا تا رستم از شکار برگردد . رستم آمد و گیو از او کمک خواست و نامه شاه را به او داد . رستم گریان شد چون همسرش خواهر گیو بود و فرامرز را از او داشت و از آنسو دخترش همسر گیو بود و بیژن نوه رستم بود .

گیو سه روز آنجا بود و روز چهارم با رستم و سپاهش به نزد خسرو رفتند . خسرو رستم را کنار خود نشاند و گفت : هرچه از سلاح و اسب و لشکر می خواهی در اختیار توست . از آنسو گرگین پیامی نزد رستم فرستاد و گفت :بخشش مرا از شاه بخواه که پشیمانم . رستم به فرستاده گفت : به او بگو تو مکر بکار بردی اما با اینحال من از خسرو می خواهم تو را ببخشد ولی اگر بیژن از بند رها شد و زنده ماند بدان تو هم رها شده ای وکرنه امیدی به زندگی خود نداشته باش . رستم درباره گرگین با شاه سخن راند . شاه گفت : سوگند خورده ام تا بیژن رها نشود او را از بند جدا نکنم . رستم گفت : شاه او را به من ببخشد و شاه پذیرفت . شاه به رستم گفت : چگونه می خواهی به توران بروی ؟ رستم پاسخ داد : باید خود را به شکل بازرگانان درآورم .

شاه در خزائن خود را گشود و رستم هرچه لازم بود برداشت سپس به سالار خود گفت : از لشکر هزار سوار برگزین . سوارانی چون گرگین و زنگه شاوران و گستهم و گرازه و رهام و فرهاد و اشکش باشند . بدینسان رستم با لشکرش به راه افتاد و وقتی نزدیک توران شدند به لشکر گفت: همین جا بمانید و آماده جنگ باشید و خودش و آن هفت دلاور لباس بازرگانان پوشیدند و با ده شتر با بار گوهر و صدشتر که جامه لشکر داشت براه افتادند . در مرز توران شهری بود که پیران هم قسمتی از آن شهر را داشت و او آن روز به شکار رفته بود .وقتی از شکار برگشت رستم او را دید و با دو اسب پر از گوهر به نزد او رفت . پیران گفت : کیستی و از کجا می آیی ؟ پاسخ داد : بازرگانی هستم از ایران که به تور آمدم تا خرید و فروش کنم و امید دارم شما مرا حمایت کنید . پیران گفت : برو که در شهر در امان هستی و کسی با تو کاری ندارد .خبر رسید که کاروانی با بار گوهر از ایران آمده است و در سرای پیران خانه دارد و خریداران گروه گروه به آنجا میرفتند . منیژه هم باخبر شد و نزد رستم رفت و با اشک چشم می گفت : چه آگاهی از سپاه شاه و گیو و گودرز داری ؟ آیا آنها نمیدانند چه بلایی سر بیژن آمده است و او زنجیر شده در چاه است و من از ناله های او چشمی گریان و دلی پر درد دارم ؟ رستم ترسید که کسی او را بشناسد پس بانگ زد که من کسی را نمی شناسم نه خسرو نه گیو نه گودرز . راهت را بگیر و برو . منیژه به رستم نگاه کرد و زار گریست و گفت : اگر حرف نمی زنی مرا از پیش خود مران که دلی پر درد دارم . آیا آئین ایرانیان این است که با درویش و دردمند اینگونه برخورد کنند ؟ رستم با نرمی با او سخن راند که من آنها را نمی شناسم و بعد پرسید : چه بلایی سر تو آمده است ؟ چرا از ایران و شاه آنجا می پرسی ؟ منیژه همه ماجرا را تعریف کرد و از بدبختی بیژن سخن راند و گفت : اگر به ایران رفتی به درگاه خسرو برو و به آنها بگو که بیژن اینجاست . رستم به منیژه غذا داد و مرغی را در نان پیچید و بدون اینکه منیژه بفهمد انگشتر خود را در آن نهاد و گفت : این را برای آن بیچاره که در چاه است ببر .

منیژه غذاها را برای بیژن برد و به او داد. بیژن به غذا نگریست و به منیژه گفت : این غذاها را از کجا آوردی ؟ منیژه گفت : از بازرگانانی که از ایران آمده اند گرفته ام. بیژن انگشتر را دید و شناخت و خندید . منیژه گفت : چه جای خندیدن است ؟ بیژن گفت : اگر وفادار باشی همه چیز را به تو می گویم . منیژه نالید : من به خاطر تو همه چیزم را از دست دادم و پدرم از من بیزار شد حالا تو هم به من بدبین هستی ؟ بیژن پوزش طلبید و گفت : آن مرد برای نجات من آمده است پس نزد او برو و نهانی به او بگو که اگر خدای رخشی خود را معرفی کن . منیژه آمد و پیام بیژن را به رستم داد . رستم فهمید که بیژن همه چیز را به منیژه گفته است پس گفت : آری تو رازدار باش و اکنون هیزم در آن بیشه جمع کن و شب که شد آتشی برافروز تا من راه را پیدا کنم . منیژه شاد شد و پیام را نزد بیژن برد . بیژن شاد شد و خدا را شکر کرد و به منیژه گفت : ای یار وفادار که همچون پرستاری در کنارم بودی و از همه چیز خود گذشتی اکنون این رنج را هم به خاطر من قبول کن . منیژه شروع به کار کرد و هیزم تهیه نمود و شب که شد آتش افروخت . تهمتن با هفت گرد دلیر به راه افتاد و به سر چاه رسید و به آنها گفت : سنگ را از چاه بردارید اما آنها هرچه کردند نتوانستند . پس رستم پیاده شد و سنگ را برداشت و به طرفی پرتاب کرد سپس بر سر چاه آمد و با بیژن صحبت کرد و حالش را پرسید سپس گفت : من فقط یک چیز از تو می خواهم و آن اینکه کینه گرگین را از جان به در کنی . بیژن گفت : تو چه میدانی که او با من چه کرد ؟ رستم گفت : اگر قبول نکنی تو را از چاه بیرون نمی آورم . بیژن پذیرفت و رستم او را از چاه بیرون کشید . بیژن با تن برهنه و موی و ناخن دراز و روی زرد بود .

رستم زنجیرهایش را پاره کرد و به سوی خانه برد. به یک دستش بیژن بود و در دست دیگرش منیژه قرار داشت . تهمتن گفت تا او را شستند و جامه پوشاندند. گرگین نزد او آمد و از بیژن پوزش خواست و بیژن از گناهش درکذشت . رستم سلیح نبرد پوشید و از بر رخش نشست و با دیگر سواران مهیا شد و به بیژن گفت : تو با اشکش و منیژه برو که بسیار رنج دیده ای و توان جنگ نداری . من امشب باید انتقام سختی از افراسیاب بگیرم . بیژن قبول نکرد و گفت : من هم می توانم بجنگم پس رستم و یاران رفتند و بارو بنه را به اشکش سپردند پس به درگاه افراسیاب رسیدندو سر از تن همه سران جدا نمودند . رستم از دهلیز فریاد زد که خوابت بر تو ناخوش باد تو بخوابی و بیژن در رنج باشد ؟ پس بدان که رستم آمده و بیژن را نجات داده است و تو باید بدانی کسی به دامادش زیان نمی رساند . افراسیاب بانگ زد و تورانیان را صدا کرد اما پهلوانان همه غنائم و پریچهرگان افراسیاب را برداشتند و به راه افتادند . سپس رستم به سپاهی که بیرون شهر بود پیام فرستاد که مهیای کارزار شوند . وقتی خورشید سر زد سپاهی بسیاری از تورانیان آماده شده بودند . به رستم خبر دادند که زودتر آماده شو که تعدادشان بیشتر می شود . اما او گفت : باکی نیست پس باروبنه را با منیژه گسیل کرد و خود آماده جنگ شد . در راست سپاه اشکش و گستهم و در چپ رهام و زنگه بودند و خودش با بیژن و گیو در قلبگاه قرار گرفتند .

افراسیاب از دیدن رستم غمگین شد در چپ لشکر پیران را قرار داد و در راست هومان بود و قلب را به گرسیوز و شیده سپرد و خود نظاره می کرد . رستم بانگ زد که چرا خودت دل جنگ نداری و کنار نشسته ای ؟ خجالت نمیکشی ؟ افراسیاب لرزید و به یاران گفت که بکوشید تا او را نابود کنید پس جنگ سختی درگرفت و رستم هرسو که میرفت سواران پراکنده می شدند. پس اشکش از راست به گرسیوز حمله برد و گرگین و رهام و فرهاد چپ لشکر توران را نابود کردند و بیژن به قلب حمله برد . افراسیاب که چنین دید سوار اسب شد و گریخت . رستم تا دو فرسنگی او را تعقیب کرد . سپس به لشکرگاه برگشت و غنائم را جمع کرد و نزد شاه رفتند وقتی شاه از ماجرا اطلاع یافت شاد شد و به استقبالشان رفت و رستم را در بر گرفت و برآنها آفرین گفت. خسرو جشنی بیاراست و همه را بار داد و سپس مال و خواسته و خلعت فراوان به رستم و سپاهیان بخشید و رستم به زابل برگشت. شاه به دیگر بزرگان هم هدیه های فراوان بخشید و سپس بیژن را فراخواند و از رنج و تیمارش پرسید و بیژن همه را باز گفت و از ناراحتیهای منیژه و وفاداری او یاد کرد .

پس شاه مال و خواسته فراوانی به بیژن دادو گفت که نزد منیژه ببر و با او به مهر رفتار کن و با هم به شادی و خرمی زندگی کنید .


RE: داستانهای شاهنامه - sadaf - 2014-05-08

پادشاهی لهراسپ
پادشاهی لهراسپ صدو بیست سال بود . بالاخره لهراسپ بر تخت نشست و قول داد که طریق کیخسرو را پیش گیرد .

لهراسپ دو فرزند داشت به نامهای گشتاسپ و زریر که هر دو علاوه برعلم و دانش در فنون جنگی نیز سرآمد بودند و لهراسپ آنها را خیلی دوست داشت . روزی که جشنی بود و دور هم جمع شده بودند ، گشتاسپ به سخن درآمد و از لهراسپ خواست که تاج و تخت را به نام او کند . لهراسپ پاسخ داد که تو هنوز جوان هستی و این کار برای تو زود است . گشتاسپ ناراحت برگشت پس به سیصد سوار جنگی خود گفت که آماده باشید تا امشب به هند برویم . سحرگاه وقتی لهراسپ ماجرا را شنید غمگین شد پس به زریر گفت که هزار نفر از لشکر انتخاب کن و به سوی هند برو و گستهم نوذر را به روم و گرازه را به چین فرستاد تا خبری از او بگیرند .

گشتاسپ در راه هند به کابل رسید و مدتی در کنار چشمه ساری اتراق کرد که ناگاه صدای پای اسب شنید و فهمید که زریر به دنبالش آمده است پس دو برادر یکدیگر را در بر گرفتند و بزرگان لشکر نیز دستبوس آمدند . زریر گفت : همه طالع بینان بعد از لهراسپ تو را شاه میدانند . آیا درست است که حالا بروی و زیردست پادشاه هند شوی؟ پدر که همیشه تو را دوست داشت چرا او را آزار میدهی ؟ گشتاسپ گریست و گفت : او به من نظری ندارد و همه نگاهش به کاووسیان است . من و تو در نزد او هیچ هستیم . اگر تاج ایران را به من بسپارد نزدش می مانم ولی در غیراینصورت نمی توانم آنجا بمانم . پس گشتاسپ با زریر به نزد شاه برگشت . لهراسپ او را به بر گرفت و سپس جشنی گرفتند و چندی گذشت چون لهراسپ همیشه از خسرو یاد میکرد و به کاووسیان نظر خوبی داشت گشتاسپ نگران بود پس با خود اندیشید اگر با سوارانم به سویی بروم به دنبالم می آیند . چاره این است که تنها به روم روم . شب که شد سوار بر اسب شد و به سوی روم حرکت کرد . وقتی لهراسپ فهمید عصبانی شد و به مشورت با بزرگان پرداخت و آنها گفتند بهتر است پی او بفرستی و اگر آمد دست از تاج و تخت بکشی و آن را به او بسپاری که بسیار شایسته است . تو میدانی که او هنرهای بسیاری دارد و به جز رستم سواری مانند او نیست . لهراسپ پذیرفت و سوارانی از پی او فرستاد اما هرچه گشتند کمتر یافتند . وقتی گشتاسپ به دریا رسید از جوانمردی که قایق داشت و نامش هیشوی بود ، خواست تا او را به آن سوی آب ببرد و سپس به او هدایای بسیاری داد . گشتاسپ در یک هفته در شهری که سلم به پاکرده بود ، گشت و به دنبال کار بود . به دیوان قصر رفت و گفت : من دبیری ایرانی هستم اگر اجازه دهی دستیار تو باشم اما او نپذیرفت . گشتاسپ ناراحت به سوی گله دار قیصر رفت که نامش نستار بود و از او خواست تا کاری به او بدهد اما او گفت که من نمی توانم گله را به یک غریبه بسپرم. ناچار از آنجا به سوی ساربان قیصر رفت و از او کار خواست اما او گفت : کار ما شایسته تو نیست و چه بهتر که به سوی قیصر روی و از او کمک بخواهی . گشتاسپ به بازار آهنگران نزد آهنگری به نام بوراب که سی و پنج شاگرد داشت و نزد قیصر نیز دستگاهی داشت ،رفت .آهنگر پرسید چه میخواهی ؟ او از آهنگر خواست که به او کاری بدهد و بوراب هم پذیرفت و پتک را به او داد . گشتاسپ آنچنان پتک را به سندان کوبید که هردو شکست . آهنگر گفت : نه ، تو به درد این کار نمی خوری .

گشتاسپ غمگین بازگشت و زیر سایه درختی به رازونیاز با خدا پرداخت و از او مدد جست . ناموری از آنجا می گذشت که صدای او را شنید و جویای حالش شد و خواست که مهمانش شود . گشتاسپ فهمید که آن مرد کدخدایی از نژاد فریدون است پس مدتی در سرای او مهمان بود .

رسم دربار روم این بود که وقتی دختر زمان شوهرکردنش می رسید بزرگان را جمع میکردند و دختر در بین آنها همسری برای خود برمی گزید . قیصر سه دختر داشت که بزرگترینشان کتایون نام داشت . شبی کتایون در خواب مردی را دید و صبح روز بعد کتایون در انجمنی که شاه تشکیل داده بود با دسته ای گل نرگس در دست به جستجوی آن مرد پرداخت ولی او را نیافت و گریان شد .قیصر گفت که هرچه نامدار در روم است به آنجا بروند پس همه نامداران به امید ازدواج با دختر قیصر به دربار رفتند . آن کدخدایی که گشتاسپ مهمان او بود نیز همراه گشتاسپ به آن مجلس رفت . وقتی کتایون چشمش به گشتاسپ افتاد نزد پدر رفت و به او اشاره کرد . قیصر عصبانی شد و گفت : من دخترم را به یک فرد بی اصل و نسب نمیدهم.همان بهتر که هم دختر و هم آن مرد را سر ببرم . اسقف او را پند داد و گفت که رسم از قدیم چنین بوده است . حالا که دخترت انتخابش را کرده ، دیگر با او بدرفتاری مکن و طبق رسم معمول عمل کن . قیصر بااکراه پذیرفت اما به دختر گفت که من هیچ چیز به تو نمیدهم . گشتاسپ متعجب شد و به کتایون گفت : من که مالی و مقامی ندارم که شایسته تو باشد . اما دختر گفت : من به تو راضی هستم . پس باهم به منزل آن مرد دهقان رفتند و او نیز مجلس زیبایی برای آنها تهیه دید . کتایون جواهرات زیادی با خود داشت . جواهری را فروخت و با آن به راحتی زندگی میکردند و گشتاسپ هم به شکار میرفت و گاهی هم هیشوی را می دید و با او صمیمی شده بود . یکی از رومیان ثروتمند به نام میرین دختر دیگر قیصر را از او خواستگاری کرد . قیصر گفت : بعد از بلایی که آن بیگانه و کتایون بر سرم آوردند من راه دیگری در پیش گرفته ام . هرکس دختر مرا میخواهد باید کار بزرگی انجام دهد . تو باید به بیشه فاسقون بروی ، در آنجا گرگی اژدهاوش می بینی که حتی فیلان و شیران هم از او می ترسند . هرکس او را بکشد داماد من خواهد بود . میرین به گردش ماه و ستارگان و طالع خود نگریست و دید که مردی نامدار از ایران می آید و سه کار مهم انجام میدهد اول اینکه داماد قیصر می شود و دو حیوان درنده را از بین می برد . میرین از سرنوشت کتایون و گشتاسپ آگاه بود بنابراین به نزد هیشوی رفت و خواست که او را با گشتاسپ آشنا کند و او نیز چنین کرد و گفت : او از فرزندان سلم است و شمشیر سلم را نیز دارد . قیصر از او خواسته که گرگی را در بیشه فاسقون از بین ببرد تا دخترش را به او بدهد . آیا کمکش می کنی ؟ گشتاسپ پذیرفت و گفت : تیغ سلم را به همراه اسبی برای من بیاور . میرین هم تیغ و خود سلم و اسب و مقدار زیادی جواهرات برای گشتاسپ آورد. گشتاسپ تیغ و اسب را برداشت و بقیه را به هیشوی بخشید و به سوی بیشه فاسقون رفت. ابتدا نزد خداوند نماز برد و از او کمک طلبید . وقتی گرگ او را دید ، خروشید و گشتاسپ هم کمان کشید و شروع به تیرباران او کرد و گرگ را زخمی نمود پس گرگ جلو آمد و با شاخش به ران اسب کوبید و تا ناف او را پاره کرد . گشتاسپ شمشیر کشید و بر فرق سرش کوبید و او را به دو نیم کرد . سپس دوباره به درگاه خداوند نماز برد و شکرگذاری نمود و به میرین خبر داد که گرگ کشته شد . میرین دوباره هدایای فراوانی برای گشتاسپ آورد که او نیز به جز اسب چیزی را نپذیرفت و بقیه را به هیشوی داد .میرین نزد قیصر رفت و ادعا کرد که آن گرگ را کشته است . قیصر شادمان دستور داد تا جسد آن گرگ اژدهاوش را آوردند و سپس دخترش را به میرین داد .

یکی دیگر از نامداران روم به نام اهرن که کم سن تر از میرین بود به خواستگاری دختر سوم قیصر رفت . قیصر گفت : شرط این ازدواج این است که به کوه سقیلا بروی و آنجا اژدهایی است که اگر او را بکشی دخترم را به تو می دهم . اهرن به یارانش گفت : کشتن آن گرگ اژدهاوش کار میرین نمی تواند باشد بهتر است بروم و چاره کار را از او بپرسم و چنین کرد . میرین فکر کرد بهتر است حقیقت را به او بگویم و بعد با هم کار آن سوار را می سازیم و مسئله پنهان می ماند پس همه چیز را به اهرن گفت و سپس به هیشوی نامه نوشت و از او کمک خواست و نامه را به اهرن داد . وقتی هیشوی نامه را خواند او را به گشتاسپ معرفی کرد و گفت که می خواهد داماد قیصر شود و قیصر نیز شرط کشتن اژدها را برایش گذاشته است .گشتاسپ گفت : اسب و گرز و برگستوان و جامه نیکو و خنجری بلند و مانند پنجه باز برای من بیاور که آن را با زهر آب داده باشی . اهرن رفت و همه چیز را مهیا کرد. گشتاسپ به کوه سقیلا رفت و وقتی اژدها را دید شروع به تیراندازی به او نمود و هنگامی که اژدها به او نزدیک شد خنجر را کشید و در دهان اژدها کوبید و تیغ در کام او فرو رفت و زهر در وجودش پراکنده شد و در او اثر کرد سپس با شمشیر به فرق اژدها زد و مغزش بیرون ریخت پس دو دندان نخست اژدها را کند و بعد سروتنش را شست و از خداوند سپاسگذاری نمود . وقتی اهرن آگاه شد بسیار شاد گشت و هدایای زیادی برای گشتاسپ آورد که گشتاسپ فقط شمشیر و اسپ و کمان را پذیرفت و بقیه را به هیشوی داد. اهرن نیز به نزد قیصر رفت و ادعای کشتن اژدها را کرد . قیصر شاد شد و دستور داد تا لاشه اژدها را بیاورند و سپس دخترش را به اهرن داد .

روزی قیصر به همراه دو دامادش در میدان قصر مشغول چوگان بازی و سواری بود و خیلیها به تماشا آمده بودند . کتایون به گشتاسپ گفت : چرا ناراحت به گوشه ای نشسته ای ؟ شنیدم دوتن از بزرگان که یکی گرگ اژدهاوش و دیگری اژدها را کشته در میدان قصر مشغول نبرد و سواری هستند . برو آنها را ببین و خودت را سرگرم کن . گشتاسپ آمد تا به میدان سوارکاری قیصر رسید و چوگان بازی را تماشا کرد پس چوگان خواست و شروع به چوگان بازی کرد اما هیچکس از پس او برنیامد . بعد نوبت کمان گیری شد وقتی قیصر گشتاسپ را دید ، از او خواست که جلو برود و خود را معرفی کند پس گفت : من همان مردی هستم که دخترت برگزید و تو ما را از قصر بیرون کردی . من همان کسی هستم که اژدها و گرگ را کشتم و هیشوی هم شاهد من است و دندانهای اژدها که همراهم است و زخم خنجر نشان من است . قیصر از کار خود پشیمان شد و از دست میرین و اهرن هم غضبناک گشت . پس به دنبال کتایون فرستاد و به او محبت فراوان کرد و گفت : لااقل تو اصل و نسب او را بپرس . کتایون گفت : پرسیدم اما او نمی گوید ولی فکر می کنم که از نژاد بزرگان است .

روزی قیصر نامه ای به الیاس فرزند مهراس که حاکم خزر بود نوشت و از او باج طلبید اما او نپذیرفت . قیصر عصبانی شد . سخن به گوش میرین و اهرن رسید . آنها گفتند : او الیاس است و گرگ و اژدها نیست و بسیار مرد خطرناکی است . قیصر ناراحت و مشوش به فرخ زاد گفت: آیا می توانیم با او بجنگیم ؟ فرخ زاد گفت : من او را با چرب زبانی به راه می آورم اما گشتاسپ گفت : از چه می ترسید من خودم کارش را می سازم ولی میرین و اهرن را با من همراه مکنید که آنها با من دشمنی می کنند . قیصر پذیرفت و سپاه در اختیارش گذاشت . وقتی گشتاسپ به الیاس رسید و الیاس بروبازوی او را دید مشوش شد و قصد فریب او را گرفت و گفت : بهتر است با لشکرت به سویی بروی و آقای خود باشی وگرنه سپاهت تباه می شود اگر هم گنج و مال و منال می خواهی به تو میدهم و همیشه یاریت خواهم داد. اما گشتاسپ نپذیرفت. صبح روز بعد جنگ آغاز شد . قیصر در همان وقت شروع به چیدن سپاه کرد . خودش در طرف راست و پسرش ثقیل در طرف چپ بود . دو دامادش را در کنار بارها قرار داد . گشتاسپ نیز از جلوی صف به حرکت درآمد و به سوی الیاس رفت و شروع به جنگیدن با او کرد و نیزه ای بر جوشنش زد و تنش مجروح شد پس او را از اسب به زمین زد و کشان کشان نزد قیصر برد . بسیاری از رومیان کشته شده بودند و بسیاری فرار کرده بودند . قیصر به سر و چشم او بوسه زد و او را بسیار گرامی داشت . مدت زمانی از این ماجرا گذشت ، روزی قیصر به گشتاسپ گفت : میخواهم پیکی به ایران بفرستم و به لهراسپ بگویم حالا که نیمی از جهان از آن توست باید باژ بدهی . گشتاسپ پاسخ داد :نظر ، نظر شماست . پس شخصی را به نام قالوس نزد شاه ایران فرستاد و از او باج طلبید . لهراسپ غمگین شد و به فکر فرو رفت و به مشورت با زریر پرداخت و بعد قالوس را طلبید و گفت : سؤالی می کنم راستش را بگو . تاکنون قیصر دست به این کارها نزده بود چه اتفاقی افتاده که از همه باج خواهی می کند ؟ قالوس گفت : پهلوانی نزد او آمده که بسیار جنگجو و کاردان است و دختر بزرگ قیصر نیز همسر اوست و او گرگ و اژدهای روم را کشت . لهراسپ پرسید : او شبیه چه کسی است ؟ قالوس گفت : او شبیه زریر است .لهراسپ شاد شد و به او بدره و مال فراوان داد و گفت : به قیصر بگو : من نیز آماده نبرد هستم . سپس به زریر گفت : او حتما برادرت است ، من دیگر باید پادشاهی را به او بسپارم درنگ مکن و سپاه را آماده ساز و تا نزدیک حلب برو. پس سپاهی از بزرگانی از نژاد زرسپ مانند بهرام و ریو و نبیره های گیو یعنی شیرویه و اردشیر که فرزندان بیژن بودند و بسیاری دیگر آماده کردند . وقتی به حلب رسیدند زریر سپاه را به بهرام سپرد و با پنج تن به درگاه قیصر رفت و پیامی به این مضمون داد : ایران خزر نیست و من هم الیاس نیستم اگر عاقل باشی دست به این جنگ نمی بری اما قیصر نپذیرفت . زریر به قیصر گفت : این فرد که به سوی شما آمده ایرانی است . گشتاسپ شنید اما چیزی نگفت و قیصر به فکر فرورفت . بعد از آن قیصر از احوال گشتاسپ پرسید و او گفت : من قبلا نزد شاه ایران بودم ، بگذار تا به نزدشان بروم شاید بتوانم کاری از پیش ببرم . گشتاسپ به نزد زریر رفت و لشکریان همه به پیشوازش آمدند و زریر او را در بر گرفت و گفت : اکنون که پدر پیر شده ایران از آن توست پس گشتاسپ بر تخت نشست و نامه ای برای قیصر نوشت و پیام داد تا به آنجا بیاید. پیک نامه را برد و همه چیز را برای قیصر تعریف نمود و گفت که او پسر بزرگ لهراسپ است .

قیصر شادمان بر اسب نشست و به سوی گشتاسپ آمد و او را در بر گرفت و از کرده خود پوزش خواست پس از آن گشتاسپ به قیصر گفت : همسرم را نزد من بفرست که او بسیار رنج برده است . قیصر کتایون را با تحف و هدایای بسیار به نزد گشتاسپ فرستاد و سپاه به ایران برگشت .

وقتی لهراسپ شنید که پسرانش آمدند به پیشوازشان رفت . گشتاسپ به پدر گفت : تو هنوز هم شهریاری و من کهتر تو هستم و مانند سربازی برایت می جنگم .

همه نیک بادا سرانجام تو/مبادا که باشیم بی نام تو/چنینست کیهان ناپایدار/درو تخم بد تا توانی مکار/یکی روز مرد آرزومند نان/دگر روز بر کشوری مرزبان


RE: داستانهای شاهنامه - NASIB - 2014-05-08

پادشاهی لهراسپ
پادشاهی لهراسپ صدو بیست سال بود . بالاخره لهراسپ بر تخت نشست و قول داد که طریق کیخسرو را پیش گیرد .

لهراسپ دو فرزند داشت به نامهای گشتاسپ و زریر که هر دو علاوه برعلم و دانش در فنون جنگی نیز سرآمد بودند و لهراسپ آنها را خیلی دوست داشت . روزی که جشنی بود و دور هم جمع شده بودند ، گشتاسپ به سخن درآمد و از لهراسپ خواست که تاج و تخت را به نام او کند . لهراسپ پاسخ داد که تو هنوز جوان هستی و این کار برای تو زود است . گشتاسپ ناراحت برگشت پس به سیصد سوار جنگی خود گفت که آماده باشید تا امشب به هند برویم . سحرگاه وقتی لهراسپ ماجرا را شنید غمگین شد پس به زریر گفت که هزار نفر از لشکر انتخاب کن و به سوی هند برو و گستهم نوذر را به روم و گرازه را به چین فرستاد تا خبری از او بگیرند .

گشتاسپ در راه هند به کابل رسید و مدتی در کنار چشمه ساری اتراق کرد که ناگاه صدای پای اسب شنید و فهمید که زریر به دنبالش آمده است پس دو برادر یکدیگر را در بر گرفتند و بزرگان لشکر نیز دستبوس آمدند . زریر گفت : همه طالع بینان بعد از لهراسپ تو را شاه میدانند . آیا درست است که حالا بروی و زیردست پادشاه هند شوی؟ پدر که همیشه تو را دوست داشت چرا او را آزار میدهی ؟ گشتاسپ گریست و گفت : او به من نظری ندارد و همه نگاهش به کاووسیان است . من و تو در نزد او هیچ هستیم . اگر تاج ایران را به من بسپارد نزدش می مانم ولی در غیراینصورت نمی توانم آنجا بمانم . پس گشتاسپ با زریر به نزد شاه برگشت . لهراسپ او را به بر گرفت و سپس جشنی گرفتند و چندی گذشت چون لهراسپ همیشه از خسرو یاد میکرد و به کاووسیان نظر خوبی داشت گشتاسپ نگران بود پس با خود اندیشید اگر با سوارانم به سویی بروم به دنبالم می آیند . چاره این است که تنها به روم روم . شب که شد سوار بر اسب شد و به سوی روم حرکت کرد . وقتی لهراسپ فهمید عصبانی شد و به مشورت با بزرگان پرداخت و آنها گفتند بهتر است پی او بفرستی و اگر آمد دست از تاج و تخت بکشی و آن را به او بسپاری که بسیار شایسته است . تو میدانی که او هنرهای بسیاری دارد و به جز رستم سواری مانند او نیست . لهراسپ پذیرفت و سوارانی از پی او فرستاد اما هرچه گشتند کمتر یافتند . وقتی گشتاسپ به دریا رسید از جوانمردی که قایق داشت و نامش هیشوی بود ، خواست تا او را به آن سوی آب ببرد و سپس به او هدایای بسیاری داد . گشتاسپ در یک هفته در شهری که سلم به پاکرده بود ، گشت و به دنبال کار بود . به دیوان قصر رفت و گفت : من دبیری ایرانی هستم اگر اجازه دهی دستیار تو باشم اما او نپذیرفت . گشتاسپ ناراحت به سوی گله دار قیصر رفت که نامش نستار بود و از او خواست تا کاری به او بدهد اما او گفت که من نمی توانم گله را به یک غریبه بسپرم. ناچار از آنجا به سوی ساربان قیصر رفت و از او کار خواست اما او گفت : کار ما شایسته تو نیست و چه بهتر که به سوی قیصر روی و از او کمک بخواهی . گشتاسپ به بازار آهنگران نزد آهنگری به نام بوراب که سی و پنج شاگرد داشت و نزد قیصر نیز دستگاهی داشت ،رفت .آهنگر پرسید چه میخواهی ؟ او از آهنگر خواست که به او کاری بدهد و بوراب هم پذیرفت و پتک را به او داد . گشتاسپ آنچنان پتک را به سندان کوبید که هردو شکست . آهنگر گفت : نه ، تو به درد این کار نمی خوری .

گشتاسپ غمگین بازگشت و زیر سایه درختی به رازونیاز با خدا پرداخت و از او مدد جست . ناموری از آنجا می گذشت که صدای او را شنید و جویای حالش شد و خواست که مهمانش شود . گشتاسپ فهمید که آن مرد کدخدایی از نژاد فریدون است پس مدتی در سرای او مهمان بود .

رسم دربار روم این بود که وقتی دختر زمان شوهرکردنش می رسید بزرگان را جمع میکردند و دختر در بین آنها همسری برای خود برمی گزید . قیصر سه دختر داشت که بزرگترینشان کتایون نام داشت . شبی کتایون در خواب مردی را دید و صبح روز بعد کتایون در انجمنی که شاه تشکیل داده بود با دسته ای گل نرگس در دست به جستجوی آن مرد پرداخت ولی او را نیافت و گریان شد .قیصر گفت که هرچه نامدار در روم است به آنجا بروند پس همه نامداران به امید ازدواج با دختر قیصر به دربار رفتند . آن کدخدایی که گشتاسپ مهمان او بود نیز همراه گشتاسپ به آن مجلس رفت . وقتی کتایون چشمش به گشتاسپ افتاد نزد پدر رفت و به او اشاره کرد . قیصر عصبانی شد و گفت : من دخترم را به یک فرد بی اصل و نسب نمیدهم.همان بهتر که هم دختر و هم آن مرد را سر ببرم . اسقف او را پند داد و گفت که رسم از قدیم چنین بوده است . حالا که دخترت انتخابش را کرده ، دیگر با او بدرفتاری مکن و طبق رسم معمول عمل کن . قیصر بااکراه پذیرفت اما به دختر گفت که من هیچ چیز به تو نمیدهم . گشتاسپ متعجب شد و به کتایون گفت : من که مالی و مقامی ندارم که شایسته تو باشد . اما دختر گفت : من به تو راضی هستم . پس باهم به منزل آن مرد دهقان رفتند و او نیز مجلس زیبایی برای آنها تهیه دید . کتایون جواهرات زیادی با خود داشت . جواهری را فروخت و با آن به راحتی زندگی میکردند و گشتاسپ هم به شکار میرفت و گاهی هم هیشوی را می دید و با او صمیمی شده بود . یکی از رومیان ثروتمند به نام میرین دختر دیگر قیصر را از او خواستگاری کرد . قیصر گفت : بعد از بلایی که آن بیگانه و کتایون بر سرم آوردند من راه دیگری در پیش گرفته ام . هرکس دختر مرا میخواهد باید کار بزرگی انجام دهد . تو باید به بیشه فاسقون بروی ، در آنجا گرگی اژدهاوش می بینی که حتی فیلان و شیران هم از او می ترسند . هرکس او را بکشد داماد من خواهد بود . میرین به گردش ماه و ستارگان و طالع خود نگریست و دید که مردی نامدار از ایران می آید و سه کار مهم انجام میدهد اول اینکه داماد قیصر می شود و دو حیوان درنده را از بین می برد . میرین از سرنوشت کتایون و گشتاسپ آگاه بود بنابراین به نزد هیشوی رفت و خواست که او را با گشتاسپ آشنا کند و او نیز چنین کرد و گفت : او از فرزندان سلم است و شمشیر سلم را نیز دارد . قیصر از او خواسته که گرگی را در بیشه فاسقون از بین ببرد تا دخترش را به او بدهد . آیا کمکش می کنی ؟ گشتاسپ پذیرفت و گفت : تیغ سلم را به همراه اسبی برای من بیاور . میرین هم تیغ و خود سلم و اسب و مقدار زیادی جواهرات برای گشتاسپ آورد. گشتاسپ تیغ و اسب را برداشت و بقیه را به هیشوی بخشید و به سوی بیشه فاسقون رفت. ابتدا نزد خداوند نماز برد و از او کمک طلبید . وقتی گرگ او را دید ، خروشید و گشتاسپ هم کمان کشید و شروع به تیرباران او کرد و گرگ را زخمی نمود پس گرگ جلو آمد و با شاخش به ران اسب کوبید و تا ناف او را پاره کرد . گشتاسپ شمشیر کشید و بر فرق سرش کوبید و او را به دو نیم کرد . سپس دوباره به درگاه خداوند نماز برد و شکرگذاری نمود و به میرین خبر داد که گرگ کشته شد . میرین دوباره هدایای فراوانی برای گشتاسپ آورد که او نیز به جز اسب چیزی را نپذیرفت و بقیه را به هیشوی داد .میرین نزد قیصر رفت و ادعا کرد که آن گرگ را کشته است . قیصر شادمان دستور داد تا جسد آن گرگ اژدهاوش را آوردند و سپس دخترش را به میرین داد .

یکی دیگر از نامداران روم به نام اهرن که کم سن تر از میرین بود به خواستگاری دختر سوم قیصر رفت . قیصر گفت : شرط این ازدواج این است که به کوه سقیلا بروی و آنجا اژدهایی است که اگر او را بکشی دخترم را به تو می دهم . اهرن به یارانش گفت : کشتن آن گرگ اژدهاوش کار میرین نمی تواند باشد بهتر است بروم و چاره کار را از او بپرسم و چنین کرد . میرین فکر کرد بهتر است حقیقت را به او بگویم و بعد با هم کار آن سوار را می سازیم و مسئله پنهان می ماند پس همه چیز را به اهرن گفت و سپس به هیشوی نامه نوشت و از او کمک خواست و نامه را به اهرن داد . وقتی هیشوی نامه را خواند او را به گشتاسپ معرفی کرد و گفت که می خواهد داماد قیصر شود و قیصر نیز شرط کشتن اژدها را برایش گذاشته است .گشتاسپ گفت : اسب و گرز و برگستوان و جامه نیکو و خنجری بلند و مانند پنجه باز برای من بیاور که آن را با زهر آب داده باشی . اهرن رفت و همه چیز را مهیا کرد. گشتاسپ به کوه سقیلا رفت و وقتی اژدها را دید شروع به تیراندازی به او نمود و هنگامی که اژدها به او نزدیک شد خنجر را کشید و در دهان اژدها کوبید و تیغ در کام او فرو رفت و زهر در وجودش پراکنده شد و در او اثر کرد سپس با شمشیر به فرق اژدها زد و مغزش بیرون ریخت پس دو دندان نخست اژدها را کند و بعد سروتنش را شست و از خداوند سپاسگذاری نمود . وقتی اهرن آگاه شد بسیار شاد گشت و هدایای زیادی برای گشتاسپ آورد که گشتاسپ فقط شمشیر و اسپ و کمان را پذیرفت و بقیه را به هیشوی داد. اهرن نیز به نزد قیصر رفت و ادعای کشتن اژدها را کرد . قیصر شاد شد و دستور داد تا لاشه اژدها را بیاورند و سپس دخترش را به اهرن داد .

روزی قیصر به همراه دو دامادش در میدان قصر مشغول چوگان بازی و سواری بود و خیلیها به تماشا آمده بودند . کتایون به گشتاسپ گفت : چرا ناراحت به گوشه ای نشسته ای ؟ شنیدم دوتن از بزرگان که یکی گرگ اژدهاوش و دیگری اژدها را کشته در میدان قصر مشغول نبرد و سواری هستند . برو آنها را ببین و خودت را سرگرم کن . گشتاسپ آمد تا به میدان سوارکاری قیصر رسید و چوگان بازی را تماشا کرد پس چوگان خواست و شروع به چوگان بازی کرد اما هیچکس از پس او برنیامد . بعد نوبت کمان گیری شد وقتی قیصر گشتاسپ را دید ، از او خواست که جلو برود و خود را معرفی کند پس گفت : من همان مردی هستم که دخترت برگزید و تو ما را از قصر بیرون کردی . من همان کسی هستم که اژدها و گرگ را کشتم و هیشوی هم شاهد من است و دندانهای اژدها که همراهم است و زخم خنجر نشان من است . قیصر از کار خود پشیمان شد و از دست میرین و اهرن هم غضبناک گشت . پس به دنبال کتایون فرستاد و به او محبت فراوان کرد و گفت : لااقل تو اصل و نسب او را بپرس . کتایون گفت : پرسیدم اما او نمی گوید ولی فکر می کنم که از نژاد بزرگان است .

روزی قیصر نامه ای به الیاس فرزند مهراس که حاکم خزر بود نوشت و از او باج طلبید اما او نپذیرفت . قیصر عصبانی شد . سخن به گوش میرین و اهرن رسید . آنها گفتند : او الیاس است و گرگ و اژدها نیست و بسیار مرد خطرناکی است . قیصر ناراحت و مشوش به فرخ زاد گفت: آیا می توانیم با او بجنگیم ؟ فرخ زاد گفت : من او را با چرب زبانی به راه می آورم اما گشتاسپ گفت : از چه می ترسید من خودم کارش را می سازم ولی میرین و اهرن را با من همراه مکنید که آنها با من دشمنی می کنند . قیصر پذیرفت و سپاه در اختیارش گذاشت . وقتی گشتاسپ به الیاس رسید و الیاس بروبازوی او را دید مشوش شد و قصد فریب او را گرفت و گفت : بهتر است با لشکرت به سویی بروی و آقای خود باشی وگرنه سپاهت تباه می شود اگر هم گنج و مال و منال می خواهی به تو میدهم و همیشه یاریت خواهم داد. اما گشتاسپ نپذیرفت. صبح روز بعد جنگ آغاز شد . قیصر در همان وقت شروع به چیدن سپاه کرد . خودش در طرف راست و پسرش ثقیل در طرف چپ بود . دو دامادش را در کنار بارها قرار داد . گشتاسپ نیز از جلوی صف به حرکت درآمد و به سوی الیاس رفت و شروع به جنگیدن با او کرد و نیزه ای بر جوشنش زد و تنش مجروح شد پس او را از اسب به زمین زد و کشان کشان نزد قیصر برد . بسیاری از رومیان کشته شده بودند و بسیاری فرار کرده بودند . قیصر به سر و چشم او بوسه زد و او را بسیار گرامی داشت . مدت زمانی از این ماجرا گذشت ، روزی قیصر به گشتاسپ گفت : میخواهم پیکی به ایران بفرستم و به لهراسپ بگویم حالا که نیمی از جهان از آن توست باید باژ بدهی . گشتاسپ پاسخ داد :نظر ، نظر شماست . پس شخصی را به نام قالوس نزد شاه ایران فرستاد و از او باج طلبید . لهراسپ غمگین شد و به فکر فرو رفت و به مشورت با زریر پرداخت و بعد قالوس را طلبید و گفت : سؤالی می کنم راستش را بگو . تاکنون قیصر دست به این کارها نزده بود چه اتفاقی افتاده که از همه باج خواهی می کند ؟ قالوس گفت : پهلوانی نزد او آمده که بسیار جنگجو و کاردان است و دختر بزرگ قیصر نیز همسر اوست و او گرگ و اژدهای روم را کشت . لهراسپ پرسید : او شبیه چه کسی است ؟ قالوس گفت : او شبیه زریر است .لهراسپ شاد شد و به او بدره و مال فراوان داد و گفت : به قیصر بگو : من نیز آماده نبرد هستم . سپس به زریر گفت : او حتما برادرت است ، من دیگر باید پادشاهی را به او بسپارم درنگ مکن و سپاه را آماده ساز و تا نزدیک حلب برو. پس سپاهی از بزرگانی از نژاد زرسپ مانند بهرام و ریو و نبیره های گیو یعنی شیرویه و اردشیر که فرزندان بیژن بودند و بسیاری دیگر آماده کردند . وقتی به حلب رسیدند زریر سپاه را به بهرام سپرد و با پنج تن به درگاه قیصر رفت و پیامی به این مضمون داد : ایران خزر نیست و من هم الیاس نیستم اگر عاقل باشی دست به این جنگ نمی بری اما قیصر نپذیرفت . زریر به قیصر گفت : این فرد که به سوی شما آمده ایرانی است . گشتاسپ شنید اما چیزی نگفت و قیصر به فکر فرورفت . بعد از آن قیصر از احوال گشتاسپ پرسید و او گفت : من قبلا نزد شاه ایران بودم ، بگذار تا به نزدشان بروم شاید بتوانم کاری از پیش ببرم . گشتاسپ به نزد زریر رفت و لشکریان همه به پیشوازش آمدند و زریر او را در بر گرفت و گفت : اکنون که پدر پیر شده ایران از آن توست پس گشتاسپ بر تخت نشست و نامه ای برای قیصر نوشت و پیام داد تا به آنجا بیاید. پیک نامه را برد و همه چیز را برای قیصر تعریف نمود و گفت که او پسر بزرگ لهراسپ است .

قیصر شادمان بر اسب نشست و به سوی گشتاسپ آمد و او را در بر گرفت و از کرده خود پوزش خواست پس از آن گشتاسپ به قیصر گفت : همسرم را نزد من بفرست که او بسیار رنج برده است . قیصر کتایون را با تحف و هدایای بسیار به نزد گشتاسپ فرستاد و سپاه به ایران برگشت .

وقتی لهراسپ شنید که پسرانش آمدند به پیشوازشان رفت . گشتاسپ به پدر گفت : تو هنوز هم شهریاری و من کهتر تو هستم و مانند سربازی برایت می جنگم .

همه نیک بادا سرانجام تو/مبادا که باشیم بی نام تو/چنینست کیهان ناپایدار/درو تخم بد تا توانی مکار/یکی روز مرد آرزومند نان/دگر روز بر کشوری مرزبان


RE: داستانهای شاهنامه - sadaf - 2014-05-08

پادشاهی لهراسپ
پادشاهی لهراسپ صدو بیست سال بود . بالاخره لهراسپ بر تخت نشست و قول داد که طریق کیخسرو را پیش گیرد .

لهراسپ دو فرزند داشت به نامهای گشتاسپ و زریر که هر دو علاوه برعلم و دانش در فنون جنگی نیز سرآمد بودند و لهراسپ آنها را خیلی دوست داشت . روزی که جشنی بود و دور هم جمع شده بودند ، گشتاسپ به سخن درآمد و از لهراسپ خواست که تاج و تخت را به نام او کند . لهراسپ پاسخ داد که تو هنوز جوان هستی و این کار برای تو زود است . گشتاسپ ناراحت برگشت پس به سیصد سوار جنگی خود گفت که آماده باشید تا امشب به هند برویم . سحرگاه وقتی لهراسپ ماجرا را شنید غمگین شد پس به زریر گفت که هزار نفر از لشکر انتخاب کن و به سوی هند برو و گستهم نوذر را به روم و گرازه را به چین فرستاد تا خبری از او بگیرند .

گشتاسپ در راه هند به کابل رسید و مدتی در کنار چشمه ساری اتراق کرد که ناگاه صدای پای اسب شنید و فهمید که زریر به دنبالش آمده است پس دو برادر یکدیگر را در بر گرفتند و بزرگان لشکر نیز دستبوس آمدند . زریر گفت : همه طالع بینان بعد از لهراسپ تو را شاه میدانند . آیا درست است که حالا بروی و زیردست پادشاه هند شوی؟ پدر که همیشه تو را دوست داشت چرا او را آزار میدهی ؟ گشتاسپ گریست و گفت : او به من نظری ندارد و همه نگاهش به کاووسیان است . من و تو در نزد او هیچ هستیم . اگر تاج ایران را به من بسپارد نزدش می مانم ولی در غیراینصورت نمی توانم آنجا بمانم . پس گشتاسپ با زریر به نزد شاه برگشت . لهراسپ او را به بر گرفت و سپس جشنی گرفتند و چندی گذشت چون لهراسپ همیشه از خسرو یاد میکرد و به کاووسیان نظر خوبی داشت گشتاسپ نگران بود پس با خود اندیشید اگر با سوارانم به سویی بروم به دنبالم می آیند . چاره این است که تنها به روم روم . شب که شد سوار بر اسب شد و به سوی روم حرکت کرد . وقتی لهراسپ فهمید عصبانی شد و به مشورت با بزرگان پرداخت و آنها گفتند بهتر است پی او بفرستی و اگر آمد دست از تاج و تخت بکشی و آن را به او بسپاری که بسیار شایسته است . تو میدانی که او هنرهای بسیاری دارد و به جز رستم سواری مانند او نیست . لهراسپ پذیرفت و سوارانی از پی او فرستاد اما هرچه گشتند کمتر یافتند . وقتی گشتاسپ به دریا رسید از جوانمردی که قایق داشت و نامش هیشوی بود ، خواست تا او را به آن سوی آب ببرد و سپس به او هدایای بسیاری داد . گشتاسپ در یک هفته در شهری که سلم به پاکرده بود ، گشت و به دنبال کار بود . به دیوان قصر رفت و گفت : من دبیری ایرانی هستم اگر اجازه دهی دستیار تو باشم اما او نپذیرفت . گشتاسپ ناراحت به سوی گله دار قیصر رفت که نامش نستار بود و از او خواست تا کاری به او بدهد اما او گفت که من نمی توانم گله را به یک غریبه بسپرم. ناچار از آنجا به سوی ساربان قیصر رفت و از او کار خواست اما او گفت : کار ما شایسته تو نیست و چه بهتر که به سوی قیصر روی و از او کمک بخواهی . گشتاسپ به بازار آهنگران نزد آهنگری به نام بوراب که سی و پنج شاگرد داشت و نزد قیصر نیز دستگاهی داشت ،رفت .آهنگر پرسید چه میخواهی ؟ او از آهنگر خواست که به او کاری بدهد و بوراب هم پذیرفت و پتک را به او داد . گشتاسپ آنچنان پتک را به سندان کوبید که هردو شکست . آهنگر گفت : نه ، تو به درد این کار نمی خوری .

گشتاسپ غمگین بازگشت و زیر سایه درختی به رازونیاز با خدا پرداخت و از او مدد جست . ناموری از آنجا می گذشت که صدای او را شنید و جویای حالش شد و خواست که مهمانش شود . گشتاسپ فهمید که آن مرد کدخدایی از نژاد فریدون است پس مدتی در سرای او مهمان بود .

رسم دربار روم این بود که وقتی دختر زمان شوهرکردنش می رسید بزرگان را جمع میکردند و دختر در بین آنها همسری برای خود برمی گزید . قیصر سه دختر داشت که بزرگترینشان کتایون نام داشت . شبی کتایون در خواب مردی را دید و صبح روز بعد کتایون در انجمنی که شاه تشکیل داده بود با دسته ای گل نرگس در دست به جستجوی آن مرد پرداخت ولی او را نیافت و گریان شد .قیصر گفت که هرچه نامدار در روم است به آنجا بروند پس همه نامداران به امید ازدواج با دختر قیصر به دربار رفتند . آن کدخدایی که گشتاسپ مهمان او بود نیز همراه گشتاسپ به آن مجلس رفت . وقتی کتایون چشمش به گشتاسپ افتاد نزد پدر رفت و به او اشاره کرد . قیصر عصبانی شد و گفت : من دخترم را به یک فرد بی اصل و نسب نمیدهم.همان بهتر که هم دختر و هم آن مرد را سر ببرم . اسقف او را پند داد و گفت که رسم از قدیم چنین بوده است . حالا که دخترت انتخابش را کرده ، دیگر با او بدرفتاری مکن و طبق رسم معمول عمل کن . قیصر بااکراه پذیرفت اما به دختر گفت که من هیچ چیز به تو نمیدهم . گشتاسپ متعجب شد و به کتایون گفت : من که مالی و مقامی ندارم که شایسته تو باشد . اما دختر گفت : من به تو راضی هستم . پس باهم به منزل آن مرد دهقان رفتند و او نیز مجلس زیبایی برای آنها تهیه دید . کتایون جواهرات زیادی با خود داشت . جواهری را فروخت و با آن به راحتی زندگی میکردند و گشتاسپ هم به شکار میرفت و گاهی هم هیشوی را می دید و با او صمیمی شده بود . یکی از رومیان ثروتمند به نام میرین دختر دیگر قیصر را از او خواستگاری کرد . قیصر گفت : بعد از بلایی که آن بیگانه و کتایون بر سرم آوردند من راه دیگری در پیش گرفته ام . هرکس دختر مرا میخواهد باید کار بزرگی انجام دهد . تو باید به بیشه فاسقون بروی ، در آنجا گرگی اژدهاوش می بینی که حتی فیلان و شیران هم از او می ترسند . هرکس او را بکشد داماد من خواهد بود . میرین به گردش ماه و ستارگان و طالع خود نگریست و دید که مردی نامدار از ایران می آید و سه کار مهم انجام میدهد اول اینکه داماد قیصر می شود و دو حیوان درنده را از بین می برد . میرین از سرنوشت کتایون و گشتاسپ آگاه بود بنابراین به نزد هیشوی رفت و خواست که او را با گشتاسپ آشنا کند و او نیز چنین کرد و گفت : او از فرزندان سلم است و شمشیر سلم را نیز دارد . قیصر از او خواسته که گرگی را در بیشه فاسقون از بین ببرد تا دخترش را به او بدهد . آیا کمکش می کنی ؟ گشتاسپ پذیرفت و گفت : تیغ سلم را به همراه اسبی برای من بیاور . میرین هم تیغ و خود سلم و اسب و مقدار زیادی جواهرات برای گشتاسپ آورد. گشتاسپ تیغ و اسب را برداشت و بقیه را به هیشوی بخشید و به سوی بیشه فاسقون رفت. ابتدا نزد خداوند نماز برد و از او کمک طلبید . وقتی گرگ او را دید ، خروشید و گشتاسپ هم کمان کشید و شروع به تیرباران او کرد و گرگ را زخمی نمود پس گرگ جلو آمد و با شاخش به ران اسب کوبید و تا ناف او را پاره کرد . گشتاسپ شمشیر کشید و بر فرق سرش کوبید و او را به دو نیم کرد . سپس دوباره به درگاه خداوند نماز برد و شکرگذاری نمود و به میرین خبر داد که گرگ کشته شد . میرین دوباره هدایای فراوانی برای گشتاسپ آورد که او نیز به جز اسب چیزی را نپذیرفت و بقیه را به هیشوی داد .میرین نزد قیصر رفت و ادعا کرد که آن گرگ را کشته است . قیصر شادمان دستور داد تا جسد آن گرگ اژدهاوش را آوردند و سپس دخترش را به میرین داد .

یکی دیگر از نامداران روم به نام اهرن که کم سن تر از میرین بود به خواستگاری دختر سوم قیصر رفت . قیصر گفت : شرط این ازدواج این است که به کوه سقیلا بروی و آنجا اژدهایی است که اگر او را بکشی دخترم را به تو می دهم . اهرن به یارانش گفت : کشتن آن گرگ اژدهاوش کار میرین نمی تواند باشد بهتر است بروم و چاره کار را از او بپرسم و چنین کرد . میرین فکر کرد بهتر است حقیقت را به او بگویم و بعد با هم کار آن سوار را می سازیم و مسئله پنهان می ماند پس همه چیز را به اهرن گفت و سپس به هیشوی نامه نوشت و از او کمک خواست و نامه را به اهرن داد . وقتی هیشوی نامه را خواند او را به گشتاسپ معرفی کرد و گفت که می خواهد داماد قیصر شود و قیصر نیز شرط کشتن اژدها را برایش گذاشته است .گشتاسپ گفت : اسب و گرز و برگستوان و جامه نیکو و خنجری بلند و مانند پنجه باز برای من بیاور که آن را با زهر آب داده باشی . اهرن رفت و همه چیز را مهیا کرد. گشتاسپ به کوه سقیلا رفت و وقتی اژدها را دید شروع به تیراندازی به او نمود و هنگامی که اژدها به او نزدیک شد خنجر را کشید و در دهان اژدها کوبید و تیغ در کام او فرو رفت و زهر در وجودش پراکنده شد و در او اثر کرد سپس با شمشیر به فرق اژدها زد و مغزش بیرون ریخت پس دو دندان نخست اژدها را کند و بعد سروتنش را شست و از خداوند سپاسگذاری نمود . وقتی اهرن آگاه شد بسیار شاد گشت و هدایای زیادی برای گشتاسپ آورد که گشتاسپ فقط شمشیر و اسپ و کمان را پذیرفت و بقیه را به هیشوی داد. اهرن نیز به نزد قیصر رفت و ادعای کشتن اژدها را کرد . قیصر شاد شد و دستور داد تا لاشه اژدها را بیاورند و سپس دخترش را به اهرن داد .

روزی قیصر به همراه دو دامادش در میدان قصر مشغول چوگان بازی و سواری بود و خیلیها به تماشا آمده بودند . کتایون به گشتاسپ گفت : چرا ناراحت به گوشه ای نشسته ای ؟ شنیدم دوتن از بزرگان که یکی گرگ اژدهاوش و دیگری اژدها را کشته در میدان قصر مشغول نبرد و سواری هستند . برو آنها را ببین و خودت را سرگرم کن . گشتاسپ آمد تا به میدان سوارکاری قیصر رسید و چوگان بازی را تماشا کرد پس چوگان خواست و شروع به چوگان بازی کرد اما هیچکس از پس او برنیامد . بعد نوبت کمان گیری شد وقتی قیصر گشتاسپ را دید ، از او خواست که جلو برود و خود را معرفی کند پس گفت : من همان مردی هستم که دخترت برگزید و تو ما را از قصر بیرون کردی . من همان کسی هستم که اژدها و گرگ را کشتم و هیشوی هم شاهد من است و دندانهای اژدها که همراهم است و زخم خنجر نشان من است . قیصر از کار خود پشیمان شد و از دست میرین و اهرن هم غضبناک گشت . پس به دنبال کتایون فرستاد و به او محبت فراوان کرد و گفت : لااقل تو اصل و نسب او را بپرس . کتایون گفت : پرسیدم اما او نمی گوید ولی فکر می کنم که از نژاد بزرگان است .

روزی قیصر نامه ای به الیاس فرزند مهراس که حاکم خزر بود نوشت و از او باج طلبید اما او نپذیرفت . قیصر عصبانی شد . سخن به گوش میرین و اهرن رسید . آنها گفتند : او الیاس است و گرگ و اژدها نیست و بسیار مرد خطرناکی است . قیصر ناراحت و مشوش به فرخ زاد گفت: آیا می توانیم با او بجنگیم ؟ فرخ زاد گفت : من او را با چرب زبانی به راه می آورم اما گشتاسپ گفت : از چه می ترسید من خودم کارش را می سازم ولی میرین و اهرن را با من همراه مکنید که آنها با من دشمنی می کنند . قیصر پذیرفت و سپاه در اختیارش گذاشت . وقتی گشتاسپ به الیاس رسید و الیاس بروبازوی او را دید مشوش شد و قصد فریب او را گرفت و گفت : بهتر است با لشکرت به سویی بروی و آقای خود باشی وگرنه سپاهت تباه می شود اگر هم گنج و مال و منال می خواهی به تو میدهم و همیشه یاریت خواهم داد. اما گشتاسپ نپذیرفت. صبح روز بعد جنگ آغاز شد . قیصر در همان وقت شروع به چیدن سپاه کرد . خودش در طرف راست و پسرش ثقیل در طرف چپ بود . دو دامادش را در کنار بارها قرار داد . گشتاسپ نیز از جلوی صف به حرکت درآمد و به سوی الیاس رفت و شروع به جنگیدن با او کرد و نیزه ای بر جوشنش زد و تنش مجروح شد پس او را از اسب به زمین زد و کشان کشان نزد قیصر برد . بسیاری از رومیان کشته شده بودند و بسیاری فرار کرده بودند . قیصر به سر و چشم او بوسه زد و او را بسیار گرامی داشت . مدت زمانی از این ماجرا گذشت ، روزی قیصر به گشتاسپ گفت : میخواهم پیکی به ایران بفرستم و به لهراسپ بگویم حالا که نیمی از جهان از آن توست باید باژ بدهی . گشتاسپ پاسخ داد :نظر ، نظر شماست . پس شخصی را به نام قالوس نزد شاه ایران فرستاد و از او باج طلبید . لهراسپ غمگین شد و به فکر فرو رفت و به مشورت با زریر پرداخت و بعد قالوس را طلبید و گفت : سؤالی می کنم راستش را بگو . تاکنون قیصر دست به این کارها نزده بود چه اتفاقی افتاده که از همه باج خواهی می کند ؟ قالوس گفت : پهلوانی نزد او آمده که بسیار جنگجو و کاردان است و دختر بزرگ قیصر نیز همسر اوست و او گرگ و اژدهای روم را کشت . لهراسپ پرسید : او شبیه چه کسی است ؟ قالوس گفت : او شبیه زریر است .لهراسپ شاد شد و به او بدره و مال فراوان داد و گفت : به قیصر بگو : من نیز آماده نبرد هستم . سپس به زریر گفت : او حتما برادرت است ، من دیگر باید پادشاهی را به او بسپارم درنگ مکن و سپاه را آماده ساز و تا نزدیک حلب برو. پس سپاهی از بزرگانی از نژاد زرسپ مانند بهرام و ریو و نبیره های گیو یعنی شیرویه و اردشیر که فرزندان بیژن بودند و بسیاری دیگر آماده کردند . وقتی به حلب رسیدند زریر سپاه را به بهرام سپرد و با پنج تن به درگاه قیصر رفت و پیامی به این مضمون داد : ایران خزر نیست و من هم الیاس نیستم اگر عاقل باشی دست به این جنگ نمی بری اما قیصر نپذیرفت . زریر به قیصر گفت : این فرد که به سوی شما آمده ایرانی است . گشتاسپ شنید اما چیزی نگفت و قیصر به فکر فرورفت . بعد از آن قیصر از احوال گشتاسپ پرسید و او گفت : من قبلا نزد شاه ایران بودم ، بگذار تا به نزدشان بروم شاید بتوانم کاری از پیش ببرم . گشتاسپ به نزد زریر رفت و لشکریان همه به پیشوازش آمدند و زریر او را در بر گرفت و گفت : اکنون که پدر پیر شده ایران از آن توست پس گشتاسپ بر تخت نشست و نامه ای برای قیصر نوشت و پیام داد تا به آنجا بیاید. پیک نامه را برد و همه چیز را برای قیصر تعریف نمود و گفت که او پسر بزرگ لهراسپ است .

قیصر شادمان بر اسب نشست و به سوی گشتاسپ آمد و او را در بر گرفت و از کرده خود پوزش خواست پس از آن گشتاسپ به قیصر گفت : همسرم را نزد من بفرست که او بسیار رنج برده است . قیصر کتایون را با تحف و هدایای بسیار به نزد گشتاسپ فرستاد و سپاه به ایران برگشت .

وقتی لهراسپ شنید که پسرانش آمدند به پیشوازشان رفت . گشتاسپ به پدر گفت : تو هنوز هم شهریاری و من کهتر تو هستم و مانند سربازی برایت می جنگم .

همه نیک بادا سرانجام تو/مبادا که باشیم بی نام تو/چنینست کیهان ناپایدار/درو تخم بد تا توانی مکار/یکی روز مرد آرزومند نان/دگر روز بر کشوری مرزبان


RE: داستانهای شاهنامه - NASIB - 2014-05-08

داستان هفت خوان اسفندیار

کنون زین سپس هفت خوان آورم/سخنهای نغز و جوان آورم

در این قسمت فردوسی دوباره به مدح محمود غزنوی می پردازد و میگوید :

همه پهلوانان و گردن کشان/که دادم در این قصه زیشان نشان /همه مرده از روزگار دراز/شد از گفت من نامشان زنده باز/منم عیسی آن مردگان را کنون/روانشان به مینو شده رهنمون

خوان اول : کشتن اسفندیار دو گرگ را

اسفندیار به همراه گرگسار به سوی توران رفت تا به یک دوراهی رسید پس در آنجا خیمه زد و به استراحت و خوردن و آشامیدن پرداخت سپس دستور داد گرگسار را بیاورند و چهار جام می پیاپی به او دادند سپس به او گفت : ای بیچاره اگر هرچه بپرسم درست پاسخ دهی ، تمام توران را به تو میدهم اما اگر دروغ بگویی تو را با خنجر به دو نیم میکنم . گرگسار اطاعت کرد پس اسفندیار پرسید که رویین دژ کجاست ؟ چند راه به آنجا میرود و کدام بی گزند است و چند فرسنگ است ؟ چقدر سپاهی آنجاست ؟ گرگسار گفت : سه راه تا آنجا هست که یکی سه ماهه به آنجا میرسند و راهش پر از آب و خرگاه و شهر است . راه دوم دوماهه به آنجا میرسند که غذا برای سپاه و گیاه برای چهارپایان کم است . راه سوم در یک هفته به مقصد میرسند و پر از شیر و گرگ و نر اژدها و زن جادوگر و بیابان و سیمرغ و سرمای سخت است . وقتی به رویین دژ رسیدی دژی می بینی که بلندی آن برتر از اسب سیاه است و پر از سلاح و سپاهیان است و اطرافش آب و رود فراوان است و اگر کسی صدسال در دژ بماند احتیاجی به بیرون پیدا نمی کند . وقتی اسفندیار این سخنان را شنید ، گفت : ما باید از راه کوتاه برویم . گرگسار گفت : کسی تا کنون از هفت خوان نگذشته است و همه مرده اند . اسفندیار گفت : حال می بینی که من می گذرم حالا بگو ابتدا با چه چیز مواجه میشوم؟ گرگسار گفت : ابتدا دو گرگ نر و ماده بزرگ مانند دو فیل با شاخهایی چون گوزن و دندانهایی بزرگ چون عاج فیل هستند . اسفندیار دستور داد تا دست بسته او را به خرگاه ببرند . وقتی خورشید سرزد اسفندیار به برادرش پشوتن گفت : مراقب لشکر باش چون من از گفته های گرگسار مشوش هستم . من جلو میروم و شما از پشت سرم بیایید . پس خفتان پوشید و سوار بر اسب شبرنگ شد و وقتی به نزد گرگها رسید آنها به او حمله بردند و اسفندیار شروع به تیراندازی کرد و آنها مجروح شدند سپس با شمشیر زهرآگین سرشان را برید و از اسب پیاده شد و نزد خدا به سپاسگزاری پرداخت . وقتی سپاه به او رسیدند شاد شدند و به خوردن و آشامیدن پرداختند ولی گرگسار ناراحت و عصبانی بود

خوان دوم : کشتن اسفندیار شیران را

دوباره گرگسار را آوردند و سه جام می به او نوشاندند و خوان بعد را پرسیدند . او گفت : در منزل بعدی با شیر برخورد میکنی که نهنگ هم از پس او برنمی آید و عقاب هم در آن راه از ترس او نمی پرد . اسفندیار خندید و گفت : فردا خواهیم دید . هوا که تاریک شد حرکت کردند و وقتی خورشید سر زد اسفندیار سپاه را به پشوتن سپرد و به نزد شیران رفت . یک شیر نر و یک شیر ماده بود پس با شمشیر به شیر نر زد و او را به دو نیم کرد ، شیر ماده ترسید اما جلو آمد پس تیغی بر سرش زد و سرش را قطع نمود سپس نزدیک آب رفت و سروتن را شست و از خداوند سپاسگزاری کرد . وقتی لشکریان رسیدند و برویال شیران را دیدند بر او آفرین گفتند و بساط غذا را چیدند .

خوان سوم : کشتن اسفندیار اژدها را

سپس اسفندیار دستور داد تا گرگسار را نزد او آوردند و سه جام می به او دادند و خوان بعد را پرسیدند و او گفت : اژدهایی دژم نزدت می آید که از دهانش آتش بیرون می آید و مانند کوه خارا است اگر برگردی بهتر است . اسفندیار گفت : خواهی دید که اژدها از تیغ من رهایی نمی یابد . پس دستور داد تا یک گردون چوبی ساختند و تیغهایی در آن قرار دارند و صندوقی نیز خواستند تا اسفندیار در آن قرار گیرد و دو اسب هم در جلو قرار داشت . وقتی هوا تاریک شد به راه افتادند و وقتی خورشید سر زد دوباره از سپاه جدا شد و سپاه را به پشوتن سپرد. اژدها وقتی صدای گردون و اسبها را شنید جلو آمد و دهانش را باز کرد و گردون و اسبها را فرو برد و تیغها به کامش فرورفتند پس اسفندیار از صندوق درآمد و با شمشیر به مغزش کوبید به طوریکه اژدها دود زهرآگینی از سرش بلند شد و اسفندیار از آن دود بیهوش شد . وقتی پشوتن و لشکریان رسیدند از دیدن این صحنه ترسیدند و ناله سردادند و فکر کردند که اسفندیار مرده است . پشوتن گلاب بر سرش ریخت و اسفندیار چشم بازکرد و به لشکریان گفت : زخمی نیستم ، از دود زهرآگین او بیهوش شدم . پس سروتن شست و به سپاس خدا پرداخت .

خوان چهارم : کشتن اسفندیار زن جادو را

اسفندیار ، گرگسار را فراخواند و سه جام می به او داد و منزل بعدی را پرسید . گرگسار گفت : در منزل بعد با زن جادوگر روبرو میشوی . او اگر بخواهد بیابان را چون دریا می کند و شاهان او را غول می نامند . بهتر است برگردی و به جوانی خودت رحم کنی اما اسفندیار نپذیرفت و وقتی شب شد سپاه حرکت کرد و صبحگاه اسفندیار سپاه را به پشوتن سپرد و خود حرکت کرد و با خود جام می و طنبور برد . بیشه ای چون بهشت دید که درختان بسیار داشت و در جویهایش گلاب روان بود پس لب چشمه نشست و به طنبور زدن مشغول شد و خواند : از شر ببر و اژدها خلاصی ندارم و پریچهره ای نمی یابم . زن جادوگر صدایش را شنید و با همه زشترویی خود را به صورت زیبایی درآورد و به نزد اسفندیار رفت. اسفندیار به بازویش زنجیری داشت که زردشت از بهشت آورده بود ، آن را به گردن انداخت و به زن جادوگر گفت : تو بر من چیره نمی شوی پس صورت اصلیت را نشان بده . ناگاه پیرزنی سیاه چهره دید پس خنجر را بر سرش فرود آورد و او را هلاک کرد . وقتی او مرد آسمان تیره شد و ابر و باد سیاهی بوجود آمد که خورشید هم دیده نمی شد . پس از مدتی پشوتن و سپاهیان رسیدند و از پیروزی او شاد شدند و اسفندیار به سپاسگزاری از یزدان پرداخت .

خوان پنجم : کشتن اسفندیار سیمرغ را


اسفندیار ، گرگسار را آورد و سه جام می به او داد و خوان بعدی را پرسید و او گفت : در این منزل کوهی می بینی که مرغی بر آن فرمانرواست و او مانند گرگ و جادوگر نیست و بسیار قوی است و دو بچه هم دارد . اسفندیار خندید و گفت : او را شکست میدهم . شبانگاه سپاهیان راه افتادند و وقتی سپیده زد اسفندیار سپاه را به پشوتن سپرد و خود حرکت کرد و اسب و صندوق و گردون را با خود برد . وقتی به کوه رسید سیمرغ از دور گردون و صندوق را دید ، خواست تا گردون را با چنگ بگیرد که تیغها پروبالش را زد و او نیرویش را از دست داد و سست شد . وقتی بچه هایش این صحنه را دیدند از آنجا پریدند و رفتند . اسفندیار از صندوق درآمد و با شمشیر او را کشت سپس از خداوند سپاسگزاری کرد . وقتی پشوتن و سپاهیان رسیدند و آن صحنه را دیدند شاد شدند و جشن گرفتند .

خوان ششم : گذشتن اسفندیار از برف

گرگسار را پیش آوردند و سه جام می به او دادند و خوان بعد را جویا شدند . او گفت : فردا کار بزرگی پیش روست که در آن گرز وکمان به کارت نمی آید و آن اینکه برف زیادی می آید و تو و لشکرت را مدفون می کند . بهتر است که بازگردی . ایرانیان ترسیدند و از اسفندیار خواستند تا برگردد اما او گفت : من ترسی ندارم شما از سخنان این ترک تیره روز ترسیده اید ؟ پس چرا به دنبال من می آیید ؟ اگر می خواهید برگردید . خداوند یار من است . ایرانیان پوزش خواستند و وقتی هوا تاریک شد به راه افتادند . هوا که روشن شد به جای خوش آب و هوایی رسیدند و خیمه زدند . ناگهان تندبادی وزید و هوا تاریک شد و برف شدیدی بارید . سه روز و سه شب گذشت و هوا به شدت سرد بود . اسفندیار به پشوتن گفت : در این راه زور بیفایده است پس به درگاه خدا زاری کنید تا این بلا از سرمان رفع شود . پس چنین کردن و ناگاه باد خوشی وزید و هوا خوب شد . شب هنگام به راه افتادند ناگهان صدای رعد از آسمان برخاست . اسفندیار گفت : تو گفتی اینجا آب نیست پس این صدای چیست ؟ او گفت : چهارپایان جز آب شور نمی یابند و یک چشمه آب زهرآگین هم هست .

خوان هفتم : گذشتن اسفندیار از رود و کشتن گرگسار

وقتی پاسی از شب گذشت صدای آب آمد پس دریای عمیق دیده شد و شتری که جلو بود در آن غرق شد پس گرگسار را فراخواند و گفت : چرا زودتر نگفتی که چنین آبی در جلوی ماست ؟ گرگسار گفت : جز بند و ناراحتی چیزی ندیدم ، چرا باید به تو کمک کنم ؟ اسفندیار خندید و گفت : اگر پیروز شوم تو را سالار رویین دژ می کنم و پادشاهی توران را به تو میدهم . گرگسار شاد شد . اسفندیار پرسید : چگونه باید از این آب گذشت ؟ او گفت : با آهن و تیر و تیغ نباید از آب گذشت اگر پای مرا باز کنی آب افسون میشود و راهت باز میگردد . چنین کردند و از آب گذشتند و به رویین دژ رسیدند ، جشنی گرفتند سپس اسفندیار ، گرگسار را آورد و گفت : حالا که راه را نشانم دادی به تو راستش را میگویم . سر ارجاسپ را خواهم برید و کهرم را به انتقام خون لهراسپ و فرشیدورد خواهم کشت . همچنین اندریمان را به انتقام خون برادرانم میکشم و زنان و کودکانشان را اسیر میکنم . گرگسار عصبانی شد و گفت : امیدوارم که زودتر عمرت به سر آید و با خنجر به دو نیم شوی . اسفندیار عصبانی شد و با شمشیر او را به دو نیم کرد و به دریا انداخت سپس سوار بر اسب بر بلندی رفت تا دژ را بهتر ببیند . وقتی دژ بلند و استوار را دید به فکر فرورفت . دو ترک با چهار شکاری دید پس آنها را اسیر کرد و پرسید که اینجا چه جور جایی است و چند سوار در آن است ؟ آنها همه جای دژ را برایش شرح دادند و گفتند : صدهزار شمشیرزن آنجاست و مواد غذایی هم آنجا هست . اگر ارجاسپ بخواهد از چین نیز صدهزار نامور به کمکش می آیند . اسفندیار آنها را کشت و به سوی پشوتن رفت و گفت : این دژ به سالیان دراز هم به دست نمی آید مگر اینکه چاره ای بیندیشیم . باید دست از جان بشوییم . تو مراقب باش و من مانند بازرگانان به داخل دژ میروم . تو همیشه یک دیده بان قرار بده و اگر او دود دید و یا در شب آتش دید ، بدانید که کار من است ، سپاه را به پا کن و درفش مرا بپوش و در قلب سپاه بایست و گرزگاوسر مرا در دست بگیر تا فکر کنند تو اسفندیار هستی . سپس ساروانی با صد شتر سرخ مو به همراه بار و دینار و دیبا و گوهر و هشتاد صندوق به همراه برد . در صندوقها صدوشصت مرد جنگی پنهان نمود و درش را بست و بیست تن از نامدارانش را با لباس بازرگانی با خود همراه کرد و به سوی دژ به راه افتاد . نگهبان دژ گفت بارت چیست ؟ او پاسخ داد : نخست بگذارید شاه ارجاسپ را ببینم و دیدگانم بینا شود پس طاس پر از گوهر و دینار و چندین نگین لعل و فیروزه با یک اسب و ده تخته دیبای چین و حریر و مشک و عبیر با خود همراه کرد و به نزد ارجاسپ رفت و گفت : من پدرم ترک است و بارهایم را از توران به ایران و برعکس می برم . کاروان شتری دارم از جامه ها و گوهر و مشک و ... . فروشنده هستم . اگر اجازه دهید کاروان را به داخل آورم . ارجاسپ قبول کرد و کلبه ای در دژ به او داد که اطراف آن بازارگاهی بود . او خریداران زیادی پیدا کرد . صبح به ایوان شاه رفت و از دینار و مشک و لباس با خود برد و به ارجاسپ گفت : هرچه از بارهای من می پسندی بگو تا برایت بیاورم . شاه شاد شد و خندید . اسفندیار خود را خراد معرفی کرد . شاه گفت : تو هر وقت خواستی می توانی به درگاه من بیایی و لازم نیست دربان تو را جستجو کند . سپس از رنج راه و از سپاه ایران پرسید که او گفت : پنج ماه است که در راهم . ارجاسپ پرسید از اسفندیار و گرگسار چه خبر داری ؟ او گفت : هرکسی چیزی میگوید . یکی میگوید که او سر از فرمان پدر کشیده است و یکی میگوید او از هفت خوان به جنگ شما می آید . ارجاسپ خندید و گفت : امکان ندارد . چندروزی در آنجا به تجارت مشغول بود . وقتی خورشید پایین آمد و خریداران او تمام شدند ، اسفندیار دو خواهرش را دید که کوزه بر دوش به آنجا آمدند . اسفندیار رویش را پوشاند . آنها از او میخواستند از ایران به آنها خبر دهد و بسیار ناراحت بودند و از وضع خود شکوه میکردند . اسفندیار غرید که من فروشنده ام و با گشتاسپ و اسفندیار کاری ندارم . وقتی همای او راصدای او را شنید ، او را شناخت اما به روی خود نیاورد . اسفندیار فهمید که هما او را شناخته است پس گفت : من برای نجات شما و به خاطر نام و ننگ به اینجا آمدم ، یک مدتی ساکت باشید و حرفی نزنید پس نزد ارجاسپ رفت و گفت : دریایی در راهم بود ناگاه گردبادی درگرفت و ما از جان خود قطع امید کردیم و من نذر کردم که اگر زنده به خشکی برسم مهمانی بزرگی در آنجا بدهم اما خانه من تنگ است اگر ممکن است در کاخ مهمانی را برگزار کنیم . شاه نیز شادمانه پذیرفت و مهمانی بزرگی به راه انداختند و همه مست و مدهوش شدند . شب اسفندیار آتش افروخت و دیده بان به پشوتن خبر داد و آنها به سمت دژ راه افتادند . ارجاسپ خفتان جنگ پوشید و به کهرم گفت تا لشکر را هدایت کند و به طرخان گفت : تو نیز برو و ده هزار نامدار با خود ببر و ببین که سرکرده آنها کیست و او نیز چنین کرد . جنگ سختی بود وقتی آذرنوش او را دید با شمشیر او را دونیم کرد ، کهرم دلش پرهراس شد و به سوی دژ رفت و به پدر گفت : سپاه عظیمی از ایران آمده است و سرکرده آنها اسفندیار است . ارجاسپ غمگین شد و به سپاهیان گفت که به سوی آنها بروید و بجنگید و کسی را زنده نگذارید . وقتی هوا تاریک شد ، اسفندیار جامه رزم پوشید و در صندوقها را گشود و به مردان جنگی آب و غذا داد و خواست تا مردانه بجنگند . پس آنها سه گروه شدند . یک قسمت میان حصار و یک قسمت بر در دژ و یک قسمت نیز با او همراه شدند و به سوی کاخ رفتند . ابتدا اسفندیار به سوی خواهرانش رفت و گفت : شما به بازار در کلبه من بروید . سپس به درگاه ارجاسپ رفت و همه بزرگانی را که می دید کشت . وقتی ارجاسپ از خواب بیدار شد ، خفتان رومی پوشید و با خنجر با اسفندیار جنگید . ارجاسپ زخمهای زیادی برداشت و بالاخره اسفندیار سر از تنش جدا کرد و دیگر کسی در آنجا همنبردش نبود پس در گنجها را مهر کرد و اسبهایی برگزید و سوارانش را بر آنها نشاند سپس دو اسب برای خواهرانش برد و آنها را روانه کرد و چند مرد را با ساوه آنجا قرار داد و گفت : وقتی ما از دژ خارج شدیم شما در دژ را ببندید و وقتی فهمیدید که من به لشکر رسیدم و سپاهیان ترک نیز به در دژ نزدیک شدند سر ارجاسپ را جلوی آنها بیندازید . وقتی سه قسمت از شب گذشت پاسبان داخل قلعه فریاد زد و گفت : زنده باد اسفندیار که شاه را به خاک انداخت و نام گشتاسپ را بلند کرد . کهرم ناراحت شد پس ترکان فکر کردند که بهتر است ابتدا دژ را از دشمن پاک کنند و سپس با لشکریان بجنگند . پس کهرم به سوی دژ رفت ولی لشکر ایران در پشت او بود . جنگ سختی درگرفت تا صبح شد سپس ایرانیان سر ارجاسپ را جلوی ترکان انداختند و ترکان ناله سردادند و پسران ارجاسپ گریان شدند . گیرودار شدیدی در رزمگاه بوجود آمد و اسفندیار و کهرم به مبارزه پرداختند . اسفندیار کمرگاه کهرم را گرفت و بر زمین کوبید و دو دستش را بست . لشکر کهرم پراکنده شدند و ایرانیان هرچه از ترکان یافتند ، کشتند سپس بر در دژ دو دار به پا کردند و اندریمان و کهرم را دار زدند سپس شهر را به آتش کشیدند . بعد از پیروزی اسفندیار نامه ای به گشتاسپ نوشت و به شرح جریان پرداخت . پس از چندی پاسخ نامه آمد که شاه از او تشکر میکرد و از او می خواست تا به ایران برود .

اسفندیار تمام دینارها را بین سپاهیان تقسیم کرد و گنجهای ارجاسپ را به سوی ایران برد . به همراه دو فیل کنیزک چینی و خواهران اسفندیار و پنج تن از پوشیده رویان اسفندیار و دو خواهر و دو دختر و مادرش را روانه بارگاه گشتاسپ کرد . به سه پسر جوانش سپاهی داد و گفت : اگر کسی در راه سر از فرمان ما بپیچد سرش را ببرید . شما از طرف بیابان بروید و من از طرف هفت خوان می آیم و سر ماه همدیگر را می بینیم . اسفندیار به سوی هفت خوان رفت و وقتی به جایی که سرد بود ، رسید هوا کاملا خوب بود . وقتی به ایران نزدیک شد دو هفته منتظر فرزندانش ماند تا اینکه آنها رسیدند و با هم به ایران رفتند . گشتاسپ به پیشوازشان رفت و پدر و پسر یکدیگر را در بر گرفتند . در ایران جشن به پا شد و به می گساری مشغول شدند .

نگه کن سحرگاه تا بشنوی/زبلبل سخن گفتن پهلوی/همی نالد از مرگ اسفندیار/ندارد به جز ناله زو یادگار


RE: داستانهای شاهنامه - sadaf - 2014-05-08

داستان هفت خوان اسفندیار

کنون زین سپس هفت خوان آورم/سخنهای نغز و جوان آورم

در این قسمت فردوسی دوباره به مدح محمود غزنوی می پردازد و میگوید :

همه پهلوانان و گردن کشان/که دادم در این قصه زیشان نشان /همه مرده از روزگار دراز/شد از گفت من نامشان زنده باز/منم عیسی آن مردگان را کنون/روانشان به مینو شده رهنمون

خوان اول : کشتن اسفندیار دو گرگ را

اسفندیار به همراه گرگسار به سوی توران رفت تا به یک دوراهی رسید پس در آنجا خیمه زد و به استراحت و خوردن و آشامیدن پرداخت سپس دستور داد گرگسار را بیاورند و چهار جام می پیاپی به او دادند سپس به او گفت : ای بیچاره اگر هرچه بپرسم درست پاسخ دهی ، تمام توران را به تو میدهم اما اگر دروغ بگویی تو را با خنجر به دو نیم میکنم . گرگسار اطاعت کرد پس اسفندیار پرسید که رویین دژ کجاست ؟ چند راه به آنجا میرود و کدام بی گزند است و چند فرسنگ است ؟ چقدر سپاهی آنجاست ؟ گرگسار گفت : سه راه تا آنجا هست که یکی سه ماهه به آنجا میرسند و راهش پر از آب و خرگاه و شهر است . راه دوم دوماهه به آنجا میرسند که غذا برای سپاه و گیاه برای چهارپایان کم است . راه سوم در یک هفته به مقصد میرسند و پر از شیر و گرگ و نر اژدها و زن جادوگر و بیابان و سیمرغ و سرمای سخت است . وقتی به رویین دژ رسیدی دژی می بینی که بلندی آن برتر از اسب سیاه است و پر از سلاح و سپاهیان است و اطرافش آب و رود فراوان است و اگر کسی صدسال در دژ بماند احتیاجی به بیرون پیدا نمی کند . وقتی اسفندیار این سخنان را شنید ، گفت : ما باید از راه کوتاه برویم . گرگسار گفت : کسی تا کنون از هفت خوان نگذشته است و همه مرده اند . اسفندیار گفت : حال می بینی که من می گذرم حالا بگو ابتدا با چه چیز مواجه میشوم؟ گرگسار گفت : ابتدا دو گرگ نر و ماده بزرگ مانند دو فیل با شاخهایی چون گوزن و دندانهایی بزرگ چون عاج فیل هستند . اسفندیار دستور داد تا دست بسته او را به خرگاه ببرند . وقتی خورشید سرزد اسفندیار به برادرش پشوتن گفت : مراقب لشکر باش چون من از گفته های گرگسار مشوش هستم . من جلو میروم و شما از پشت سرم بیایید . پس خفتان پوشید و سوار بر اسب شبرنگ شد و وقتی به نزد گرگها رسید آنها به او حمله بردند و اسفندیار شروع به تیراندازی کرد و آنها مجروح شدند سپس با شمشیر زهرآگین سرشان را برید و از اسب پیاده شد و نزد خدا به سپاسگزاری پرداخت . وقتی سپاه به او رسیدند شاد شدند و به خوردن و آشامیدن پرداختند ولی گرگسار ناراحت و عصبانی بود

خوان دوم : کشتن اسفندیار شیران را

دوباره گرگسار را آوردند و سه جام می به او نوشاندند و خوان بعد را پرسیدند . او گفت : در منزل بعدی با شیر برخورد میکنی که نهنگ هم از پس او برنمی آید و عقاب هم در آن راه از ترس او نمی پرد . اسفندیار خندید و گفت : فردا خواهیم دید . هوا که تاریک شد حرکت کردند و وقتی خورشید سر زد اسفندیار سپاه را به پشوتن سپرد و به نزد شیران رفت . یک شیر نر و یک شیر ماده بود پس با شمشیر به شیر نر زد و او را به دو نیم کرد ، شیر ماده ترسید اما جلو آمد پس تیغی بر سرش زد و سرش را قطع نمود سپس نزدیک آب رفت و سروتن را شست و از خداوند سپاسگزاری کرد . وقتی لشکریان رسیدند و برویال شیران را دیدند بر او آفرین گفتند و بساط غذا را چیدند .

خوان سوم : کشتن اسفندیار اژدها را

سپس اسفندیار دستور داد تا گرگسار را نزد او آوردند و سه جام می به او دادند و خوان بعد را پرسیدند و او گفت : اژدهایی دژم نزدت می آید که از دهانش آتش بیرون می آید و مانند کوه خارا است اگر برگردی بهتر است . اسفندیار گفت : خواهی دید که اژدها از تیغ من رهایی نمی یابد . پس دستور داد تا یک گردون چوبی ساختند و تیغهایی در آن قرار دارند و صندوقی نیز خواستند تا اسفندیار در آن قرار گیرد و دو اسب هم در جلو قرار داشت . وقتی هوا تاریک شد به راه افتادند و وقتی خورشید سر زد دوباره از سپاه جدا شد و سپاه را به پشوتن سپرد. اژدها وقتی صدای گردون و اسبها را شنید جلو آمد و دهانش را باز کرد و گردون و اسبها را فرو برد و تیغها به کامش فرورفتند پس اسفندیار از صندوق درآمد و با شمشیر به مغزش کوبید به طوریکه اژدها دود زهرآگینی از سرش بلند شد و اسفندیار از آن دود بیهوش شد . وقتی پشوتن و لشکریان رسیدند از دیدن این صحنه ترسیدند و ناله سردادند و فکر کردند که اسفندیار مرده است . پشوتن گلاب بر سرش ریخت و اسفندیار چشم بازکرد و به لشکریان گفت : زخمی نیستم ، از دود زهرآگین او بیهوش شدم . پس سروتن شست و به سپاس خدا پرداخت .

خوان چهارم : کشتن اسفندیار زن جادو را

اسفندیار ، گرگسار را فراخواند و سه جام می به او داد و منزل بعدی را پرسید . گرگسار گفت : در منزل بعد با زن جادوگر روبرو میشوی . او اگر بخواهد بیابان را چون دریا می کند و شاهان او را غول می نامند . بهتر است برگردی و به جوانی خودت رحم کنی اما اسفندیار نپذیرفت و وقتی شب شد سپاه حرکت کرد و صبحگاه اسفندیار سپاه را به پشوتن سپرد و خود حرکت کرد و با خود جام می و طنبور برد . بیشه ای چون بهشت دید که درختان بسیار داشت و در جویهایش گلاب روان بود پس لب چشمه نشست و به طنبور زدن مشغول شد و خواند : از شر ببر و اژدها خلاصی ندارم و پریچهره ای نمی یابم . زن جادوگر صدایش را شنید و با همه زشترویی خود را به صورت زیبایی درآورد و به نزد اسفندیار رفت. اسفندیار به بازویش زنجیری داشت که زردشت از بهشت آورده بود ، آن را به گردن انداخت و به زن جادوگر گفت : تو بر من چیره نمی شوی پس صورت اصلیت را نشان بده . ناگاه پیرزنی سیاه چهره دید پس خنجر را بر سرش فرود آورد و او را هلاک کرد . وقتی او مرد آسمان تیره شد و ابر و باد سیاهی بوجود آمد که خورشید هم دیده نمی شد . پس از مدتی پشوتن و سپاهیان رسیدند و از پیروزی او شاد شدند و اسفندیار به سپاسگزاری از یزدان پرداخت .

خوان پنجم : کشتن اسفندیار سیمرغ را


اسفندیار ، گرگسار را آورد و سه جام می به او داد و خوان بعدی را پرسید و او گفت : در این منزل کوهی می بینی که مرغی بر آن فرمانرواست و او مانند گرگ و جادوگر نیست و بسیار قوی است و دو بچه هم دارد . اسفندیار خندید و گفت : او را شکست میدهم . شبانگاه سپاهیان راه افتادند و وقتی سپیده زد اسفندیار سپاه را به پشوتن سپرد و خود حرکت کرد و اسب و صندوق و گردون را با خود برد . وقتی به کوه رسید سیمرغ از دور گردون و صندوق را دید ، خواست تا گردون را با چنگ بگیرد که تیغها پروبالش را زد و او نیرویش را از دست داد و سست شد . وقتی بچه هایش این صحنه را دیدند از آنجا پریدند و رفتند . اسفندیار از صندوق درآمد و با شمشیر او را کشت سپس از خداوند سپاسگزاری کرد . وقتی پشوتن و سپاهیان رسیدند و آن صحنه را دیدند شاد شدند و جشن گرفتند .

خوان ششم : گذشتن اسفندیار از برف

گرگسار را پیش آوردند و سه جام می به او دادند و خوان بعد را جویا شدند . او گفت : فردا کار بزرگی پیش روست که در آن گرز وکمان به کارت نمی آید و آن اینکه برف زیادی می آید و تو و لشکرت را مدفون می کند . بهتر است که بازگردی . ایرانیان ترسیدند و از اسفندیار خواستند تا برگردد اما او گفت : من ترسی ندارم شما از سخنان این ترک تیره روز ترسیده اید ؟ پس چرا به دنبال من می آیید ؟ اگر می خواهید برگردید . خداوند یار من است . ایرانیان پوزش خواستند و وقتی هوا تاریک شد به راه افتادند . هوا که روشن شد به جای خوش آب و هوایی رسیدند و خیمه زدند . ناگهان تندبادی وزید و هوا تاریک شد و برف شدیدی بارید . سه روز و سه شب گذشت و هوا به شدت سرد بود . اسفندیار به پشوتن گفت : در این راه زور بیفایده است پس به درگاه خدا زاری کنید تا این بلا از سرمان رفع شود . پس چنین کردن و ناگاه باد خوشی وزید و هوا خوب شد . شب هنگام به راه افتادند ناگهان صدای رعد از آسمان برخاست . اسفندیار گفت : تو گفتی اینجا آب نیست پس این صدای چیست ؟ او گفت : چهارپایان جز آب شور نمی یابند و یک چشمه آب زهرآگین هم هست .

خوان هفتم : گذشتن اسفندیار از رود و کشتن گرگسار

وقتی پاسی از شب گذشت صدای آب آمد پس دریای عمیق دیده شد و شتری که جلو بود در آن غرق شد پس گرگسار را فراخواند و گفت : چرا زودتر نگفتی که چنین آبی در جلوی ماست ؟ گرگسار گفت : جز بند و ناراحتی چیزی ندیدم ، چرا باید به تو کمک کنم ؟ اسفندیار خندید و گفت : اگر پیروز شوم تو را سالار رویین دژ می کنم و پادشاهی توران را به تو میدهم . گرگسار شاد شد . اسفندیار پرسید : چگونه باید از این آب گذشت ؟ او گفت : با آهن و تیر و تیغ نباید از آب گذشت اگر پای مرا باز کنی آب افسون میشود و راهت باز میگردد . چنین کردند و از آب گذشتند و به رویین دژ رسیدند ، جشنی گرفتند سپس اسفندیار ، گرگسار را آورد و گفت : حالا که راه را نشانم دادی به تو راستش را میگویم . سر ارجاسپ را خواهم برید و کهرم را به انتقام خون لهراسپ و فرشیدورد خواهم کشت . همچنین اندریمان را به انتقام خون برادرانم میکشم و زنان و کودکانشان را اسیر میکنم . گرگسار عصبانی شد و گفت : امیدوارم که زودتر عمرت به سر آید و با خنجر به دو نیم شوی . اسفندیار عصبانی شد و با شمشیر او را به دو نیم کرد و به دریا انداخت سپس سوار بر اسب بر بلندی رفت تا دژ را بهتر ببیند . وقتی دژ بلند و استوار را دید به فکر فرورفت . دو ترک با چهار شکاری دید پس آنها را اسیر کرد و پرسید که اینجا چه جور جایی است و چند سوار در آن است ؟ آنها همه جای دژ را برایش شرح دادند و گفتند : صدهزار شمشیرزن آنجاست و مواد غذایی هم آنجا هست . اگر ارجاسپ بخواهد از چین نیز صدهزار نامور به کمکش می آیند . اسفندیار آنها را کشت و به سوی پشوتن رفت و گفت : این دژ به سالیان دراز هم به دست نمی آید مگر اینکه چاره ای بیندیشیم . باید دست از جان بشوییم . تو مراقب باش و من مانند بازرگانان به داخل دژ میروم . تو همیشه یک دیده بان قرار بده و اگر او دود دید و یا در شب آتش دید ، بدانید که کار من است ، سپاه را به پا کن و درفش مرا بپوش و در قلب سپاه بایست و گرزگاوسر مرا در دست بگیر تا فکر کنند تو اسفندیار هستی . سپس ساروانی با صد شتر سرخ مو به همراه بار و دینار و دیبا و گوهر و هشتاد صندوق به همراه برد . در صندوقها صدوشصت مرد جنگی پنهان نمود و درش را بست و بیست تن از نامدارانش را با لباس بازرگانی با خود همراه کرد و به سوی دژ به راه افتاد . نگهبان دژ گفت بارت چیست ؟ او پاسخ داد : نخست بگذارید شاه ارجاسپ را ببینم و دیدگانم بینا شود پس طاس پر از گوهر و دینار و چندین نگین لعل و فیروزه با یک اسب و ده تخته دیبای چین و حریر و مشک و عبیر با خود همراه کرد و به نزد ارجاسپ رفت و گفت : من پدرم ترک است و بارهایم را از توران به ایران و برعکس می برم . کاروان شتری دارم از جامه ها و گوهر و مشک و ... . فروشنده هستم . اگر اجازه دهید کاروان را به داخل آورم . ارجاسپ قبول کرد و کلبه ای در دژ به او داد که اطراف آن بازارگاهی بود . او خریداران زیادی پیدا کرد . صبح به ایوان شاه رفت و از دینار و مشک و لباس با خود برد و به ارجاسپ گفت : هرچه از بارهای من می پسندی بگو تا برایت بیاورم . شاه شاد شد و خندید . اسفندیار خود را خراد معرفی کرد . شاه گفت : تو هر وقت خواستی می توانی به درگاه من بیایی و لازم نیست دربان تو را جستجو کند . سپس از رنج راه و از سپاه ایران پرسید که او گفت : پنج ماه است که در راهم . ارجاسپ پرسید از اسفندیار و گرگسار چه خبر داری ؟ او گفت : هرکسی چیزی میگوید . یکی میگوید که او سر از فرمان پدر کشیده است و یکی میگوید او از هفت خوان به جنگ شما می آید . ارجاسپ خندید و گفت : امکان ندارد . چندروزی در آنجا به تجارت مشغول بود . وقتی خورشید پایین آمد و خریداران او تمام شدند ، اسفندیار دو خواهرش را دید که کوزه بر دوش به آنجا آمدند . اسفندیار رویش را پوشاند . آنها از او میخواستند از ایران به آنها خبر دهد و بسیار ناراحت بودند و از وضع خود شکوه میکردند . اسفندیار غرید که من فروشنده ام و با گشتاسپ و اسفندیار کاری ندارم . وقتی همای او راصدای او را شنید ، او را شناخت اما به روی خود نیاورد . اسفندیار فهمید که هما او را شناخته است پس گفت : من برای نجات شما و به خاطر نام و ننگ به اینجا آمدم ، یک مدتی ساکت باشید و حرفی نزنید پس نزد ارجاسپ رفت و گفت : دریایی در راهم بود ناگاه گردبادی درگرفت و ما از جان خود قطع امید کردیم و من نذر کردم که اگر زنده به خشکی برسم مهمانی بزرگی در آنجا بدهم اما خانه من تنگ است اگر ممکن است در کاخ مهمانی را برگزار کنیم . شاه نیز شادمانه پذیرفت و مهمانی بزرگی به راه انداختند و همه مست و مدهوش شدند . شب اسفندیار آتش افروخت و دیده بان به پشوتن خبر داد و آنها به سمت دژ راه افتادند . ارجاسپ خفتان جنگ پوشید و به کهرم گفت تا لشکر را هدایت کند و به طرخان گفت : تو نیز برو و ده هزار نامدار با خود ببر و ببین که سرکرده آنها کیست و او نیز چنین کرد . جنگ سختی بود وقتی آذرنوش او را دید با شمشیر او را دونیم کرد ، کهرم دلش پرهراس شد و به سوی دژ رفت و به پدر گفت : سپاه عظیمی از ایران آمده است و سرکرده آنها اسفندیار است . ارجاسپ غمگین شد و به سپاهیان گفت که به سوی آنها بروید و بجنگید و کسی را زنده نگذارید . وقتی هوا تاریک شد ، اسفندیار جامه رزم پوشید و در صندوقها را گشود و به مردان جنگی آب و غذا داد و خواست تا مردانه بجنگند . پس آنها سه گروه شدند . یک قسمت میان حصار و یک قسمت بر در دژ و یک قسمت نیز با او همراه شدند و به سوی کاخ رفتند . ابتدا اسفندیار به سوی خواهرانش رفت و گفت : شما به بازار در کلبه من بروید . سپس به درگاه ارجاسپ رفت و همه بزرگانی را که می دید کشت . وقتی ارجاسپ از خواب بیدار شد ، خفتان رومی پوشید و با خنجر با اسفندیار جنگید . ارجاسپ زخمهای زیادی برداشت و بالاخره اسفندیار سر از تنش جدا کرد و دیگر کسی در آنجا همنبردش نبود پس در گنجها را مهر کرد و اسبهایی برگزید و سوارانش را بر آنها نشاند سپس دو اسب برای خواهرانش برد و آنها را روانه کرد و چند مرد را با ساوه آنجا قرار داد و گفت : وقتی ما از دژ خارج شدیم شما در دژ را ببندید و وقتی فهمیدید که من به لشکر رسیدم و سپاهیان ترک نیز به در دژ نزدیک شدند سر ارجاسپ را جلوی آنها بیندازید . وقتی سه قسمت از شب گذشت پاسبان داخل قلعه فریاد زد و گفت : زنده باد اسفندیار که شاه را به خاک انداخت و نام گشتاسپ را بلند کرد . کهرم ناراحت شد پس ترکان فکر کردند که بهتر است ابتدا دژ را از دشمن پاک کنند و سپس با لشکریان بجنگند . پس کهرم به سوی دژ رفت ولی لشکر ایران در پشت او بود . جنگ سختی درگرفت تا صبح شد سپس ایرانیان سر ارجاسپ را جلوی ترکان انداختند و ترکان ناله سردادند و پسران ارجاسپ گریان شدند . گیرودار شدیدی در رزمگاه بوجود آمد و اسفندیار و کهرم به مبارزه پرداختند . اسفندیار کمرگاه کهرم را گرفت و بر زمین کوبید و دو دستش را بست . لشکر کهرم پراکنده شدند و ایرانیان هرچه از ترکان یافتند ، کشتند سپس بر در دژ دو دار به پا کردند و اندریمان و کهرم را دار زدند سپس شهر را به آتش کشیدند . بعد از پیروزی اسفندیار نامه ای به گشتاسپ نوشت و به شرح جریان پرداخت . پس از چندی پاسخ نامه آمد که شاه از او تشکر میکرد و از او می خواست تا به ایران برود .

اسفندیار تمام دینارها را بین سپاهیان تقسیم کرد و گنجهای ارجاسپ را به سوی ایران برد . به همراه دو فیل کنیزک چینی و خواهران اسفندیار و پنج تن از پوشیده رویان اسفندیار و دو خواهر و دو دختر و مادرش را روانه بارگاه گشتاسپ کرد . به سه پسر جوانش سپاهی داد و گفت : اگر کسی در راه سر از فرمان ما بپیچد سرش را ببرید . شما از طرف بیابان بروید و من از طرف هفت خوان می آیم و سر ماه همدیگر را می بینیم . اسفندیار به سوی هفت خوان رفت و وقتی به جایی که سرد بود ، رسید هوا کاملا خوب بود . وقتی به ایران نزدیک شد دو هفته منتظر فرزندانش ماند تا اینکه آنها رسیدند و با هم به ایران رفتند . گشتاسپ به پیشوازشان رفت و پدر و پسر یکدیگر را در بر گرفتند . در ایران جشن به پا شد و به می گساری مشغول شدند .

نگه کن سحرگاه تا بشنوی/زبلبل سخن گفتن پهلوی/همی نالد از مرگ اسفندیار/ندارد به جز ناله زو یادگار

داستان رستم و شغاد

در ابتدای داستان فردوسی میگوید که این داستان را آزادسرو برایش نقل کرده است و دوباره پس از مدح محمود غزنوی به داستان می پردازد .

در سراپرده زال کنیزی بود که بعد از مدتی باردار شد و پسری بدنیا آورد که نامش را شغاد نهادند . ستاره شناسان او را بداختر یافتند و به زال گفتند که وقتی بزرگ شود نژاد سام را تباه می کند و سیستان از او پرخروش میشود . زال غمناک شد و وقتی پسرک شیرخوارگی را پشت سر گذاشت زال او را نزد شاه کابل فرستاد . مدتی گذشت و او بزرگ شد و شاه کابل او را بسیار دوست داشت و به او دختر داد . وقتی شغاد داماد شاه کابل شد او فکر کرد که دادن باج به رستم را قطع کند . در زمان مقرر از طرف رستم آمدند و باج درخواست کردند . شغاد از این موضوع عصبانی شد و به شاه کابل گفت : برادرم از من شرم نمی کند . باید او را به دام اندازیم . شاه کابل هم پذیرفت . شغاد گفت : مهمانی بده و بزرگان را دعوت کن و در میانه مهمانی با من بدرفتاری کن و من با ناراحتی به زابل میروم و نزد پدر و برادرم از تو بدگویی میکنم پس رستم به کمک من می آید . تو در شکارگاه چاهی به اندازه رستم و رخش بکن و روی آن را بپوشان . شاه نیز چنین کرد و شغاد به زابل رفت و نزد پدر و برادر از شاه کابل بدگویی کرد . رستم برآشفت و گفت : من او را میکشم و تو را شاه کابل می کنم . پس خواست لشکری آماده کند اما شغاد گفت : لشکرکشی نکن . حتما او پشیمان شده است . پس رستم با زواره و صدسوار نامدار به سوی کابل به راه افتاد . شاه کابل سراسر نخجیرگاه را چاه کند . سپس وقتی رستم به کابل رسید شغاد بانگ زد که رستم پهلوان آمده است زودتر بیا و پوزش بخواه . شاه کابل از اسب پیاده شد و پابرهنه شروع به گریه کرد و معذرت خواست و رستم هم پذیرفت و او را بخشید . پس در جای سرسبزی نشستند و نوشیدنی فراوان نوشیدند و آسودند سپس شاه کابل گفت : اگر قصد شکار داری اینجا شکارگاه خوبی است . رستم هم پذیرفت . لشکر در شکارگاه پراکنده شد و رستم و زواره هم با هم بودند . رخش از بوی خاک پی برد که چاهی وجود دارد و نعلش را بر زمین کوبید و گام برداشت تا میان دو چاه رسید . رستم خشمگین تازیانه ای به او زد و او که میان دو چاه بود ناگاه در چاه افتاد و پهلویش دریده شد و رستم هم زخمی شد و وقتی چشم باز کرد شغاد را دید و فهمید که همه کارها زیر سر اوست . به او گفت : پشیمان می شوی . شغاد گفت : کار تو دیگر تمام است . شاه کابل به دشت آمد و گفت : میخواهی پزشک بیاورم ؟ رستم پاسخ داد : ای زشتکار عمر من به سر رسیده است و دکتر نمیخواهم . همه بزرگان می میرند و من هم می میرم اما بدان که پسرم فرامرز انتقام مرا از تو می گیرد . سپس به شغاد گفت : کمانی بده که اگر شیری آمد بتوانم از خود دفاع کنم تا وقتیکه روزگارم سرآید . شغاد خندان پذیرفت اما رستم کمان را به سوی شغاد نشانه گرفت و شغاد که چنین دید پشت درختی مخفی شد و رستم درخت و برادر را درهم دوخت و سپس به ستایش خداوند پرداخت که توانست انتقام خود را بگیرد و پس از پوزش خواهی از یزدان درگذشت . زواره نیز در گودالی دیگر جان داد . یکی از نامداران سپاه رستم به سوی زابلستان رفت و ماجرا را بازگفت . زال گریان و نالان مرگ آرزو میکرد . پس فرامرز را به کابل فرستاد تا انتقام رستم را از شاه کابل بگیرد و اجساد آنها را بیاورد . وقتی فرامرز به شهر رسید همه نامداران فرار کرده بودند و شهر عزادار بود . به شکارگاه رفتند و ابتدا تن رستم را شستند و جراحاتش را دوختند و مشک و عنبر مالیدند و گلاب و کافور زدند و دیبا پوشاندند و در تابوت نهادند و سپس جسد زواره را نیز چنین کردند . سپس رخش را بیرون آوردند و سوار بر پیل کردند و براه افتادند . از کابل تا زابل مردان و زنان ایستاده بودند و تابوت را روی سر میبردند . بعد از دو روز و یک شب به زابل رسیدند . در باغ دخمه ای ساختند و آنها را در آن قرار دادند و رخش را هم بر در دخمه جای دادند .

پس از پایان سوگواری ، فرامرز لشکر آراست و با سپاهیان رو به سوی کابل نهاد . وقتی شاه کابل فهمید ، سپاهش را آماده کرد . فرامرز در قلبگاه قرار گرفت و جنگ آغاز شد . کابلیها شکست خوردند و شاه کابل به سختی مجروح شد پس او را به شکارگاه بردند و در چاه سرنگون آویختند و چهل تن از خویشان او را سوزاندند . بعد فرامرز به سوی شغاد رفت و درخت و شغاد را از بن سوزاند وسپس یک زابلی را شاه کابل کرد .

در سیستان یکسال سوگواری برپا بود . رودابه به زال گفت : از درد رستم باید نالید . زال گفت : ای زن کم خرد غم گرسنگی تو را از این غم می رهاند . رودابه آشفته شد و سوگند خورد که دیگر نه میخورم و نه می خوابم . یک هفته رودابه چیزی نخورد . نخوابید . چشمانش تاریک شد و از نیرو افتاد و سرهفته دیوانه شد و به آشپزخانه رفت و مار مرده ای دید و خواست تا از آن برای خود غذا درست کند .خدمتکاران جلوی او را گرفتند و برایش خوردنی بردند و او خورد و خفت و از اندوه آسوده شد و دوباره غذا خواست و به زال گفت : راست گفتی که خور و خواب غم مرگ را کم می کند . او مرد و ما هم به دنبالش میرویم پس پولی به درویش داد و از خدا خواست تا رستم را بیامرزد و او را به بهشت ببرد .

از آنسو گشتاسپ که به آخر عمرش رسیده بود ، جاماسپ را طلبید و گفت : از درد اسفندیار غمگین هستم .پس از من بهمن شاه می شود و رازدار او پشوتن است ، سر از فرمان او نپیچد و همراهش باشید . کار من تمام شد پس کلید گنجها را به بهمن سپرد و گفت : تخت و تاج را به تو می سپارم . این بگفت و جان سپرد . دخمه ای ساختند و او را در آن قرار دادند و به عزاداری پرداختند .


RE: داستانهای شاهنامه - NASIB - 2014-05-08

داستان هفت خوان اسفندیار

کنون زین سپس هفت خوان آورم/سخنهای نغز و جوان آورم

در این قسمت فردوسی دوباره به مدح محمود غزنوی می پردازد و میگوید :

همه پهلوانان و گردن کشان/که دادم در این قصه زیشان نشان /همه مرده از روزگار دراز/شد از گفت من نامشان زنده باز/منم عیسی آن مردگان را کنون/روانشان به مینو شده رهنمون

خوان اول : کشتن اسفندیار دو گرگ را

اسفندیار به همراه گرگسار به سوی توران رفت تا به یک دوراهی رسید پس در آنجا خیمه زد و به استراحت و خوردن و آشامیدن پرداخت سپس دستور داد گرگسار را بیاورند و چهار جام می پیاپی به او دادند سپس به او گفت : ای بیچاره اگر هرچه بپرسم درست پاسخ دهی ، تمام توران را به تو میدهم اما اگر دروغ بگویی تو را با خنجر به دو نیم میکنم . گرگسار اطاعت کرد پس اسفندیار پرسید که رویین دژ کجاست ؟ چند راه به آنجا میرود و کدام بی گزند است و چند فرسنگ است ؟ چقدر سپاهی آنجاست ؟ گرگسار گفت : سه راه تا آنجا هست که یکی سه ماهه به آنجا میرسند و راهش پر از آب و خرگاه و شهر است . راه دوم دوماهه به آنجا میرسند که غذا برای سپاه و گیاه برای چهارپایان کم است . راه سوم در یک هفته به مقصد میرسند و پر از شیر و گرگ و نر اژدها و زن جادوگر و بیابان و سیمرغ و سرمای سخت است . وقتی به رویین دژ رسیدی دژی می بینی که بلندی آن برتر از اسب سیاه است و پر از سلاح و سپاهیان است و اطرافش آب و رود فراوان است و اگر کسی صدسال در دژ بماند احتیاجی به بیرون پیدا نمی کند . وقتی اسفندیار این سخنان را شنید ، گفت : ما باید از راه کوتاه برویم . گرگسار گفت : کسی تا کنون از هفت خوان نگذشته است و همه مرده اند . اسفندیار گفت : حال می بینی که من می گذرم حالا بگو ابتدا با چه چیز مواجه میشوم؟ گرگسار گفت : ابتدا دو گرگ نر و ماده بزرگ مانند دو فیل با شاخهایی چون گوزن و دندانهایی بزرگ چون عاج فیل هستند . اسفندیار دستور داد تا دست بسته او را به خرگاه ببرند . وقتی خورشید سرزد اسفندیار به برادرش پشوتن گفت : مراقب لشکر باش چون من از گفته های گرگسار مشوش هستم . من جلو میروم و شما از پشت سرم بیایید . پس خفتان پوشید و سوار بر اسب شبرنگ شد و وقتی به نزد گرگها رسید آنها به او حمله بردند و اسفندیار شروع به تیراندازی کرد و آنها مجروح شدند سپس با شمشیر زهرآگین سرشان را برید و از اسب پیاده شد و نزد خدا به سپاسگزاری پرداخت . وقتی سپاه به او رسیدند شاد شدند و به خوردن و آشامیدن پرداختند ولی گرگسار ناراحت و عصبانی بود

خوان دوم : کشتن اسفندیار شیران را

دوباره گرگسار را آوردند و سه جام می به او نوشاندند و خوان بعد را پرسیدند . او گفت : در منزل بعدی با شیر برخورد میکنی که نهنگ هم از پس او برنمی آید و عقاب هم در آن راه از ترس او نمی پرد . اسفندیار خندید و گفت : فردا خواهیم دید . هوا که تاریک شد حرکت کردند و وقتی خورشید سر زد اسفندیار سپاه را به پشوتن سپرد و به نزد شیران رفت . یک شیر نر و یک شیر ماده بود پس با شمشیر به شیر نر زد و او را به دو نیم کرد ، شیر ماده ترسید اما جلو آمد پس تیغی بر سرش زد و سرش را قطع نمود سپس نزدیک آب رفت و سروتن را شست و از خداوند سپاسگزاری کرد . وقتی لشکریان رسیدند و برویال شیران را دیدند بر او آفرین گفتند و بساط غذا را چیدند .

خوان سوم : کشتن اسفندیار اژدها را

سپس اسفندیار دستور داد تا گرگسار را نزد او آوردند و سه جام می به او دادند و خوان بعد را پرسیدند و او گفت : اژدهایی دژم نزدت می آید که از دهانش آتش بیرون می آید و مانند کوه خارا است اگر برگردی بهتر است . اسفندیار گفت : خواهی دید که اژدها از تیغ من رهایی نمی یابد . پس دستور داد تا یک گردون چوبی ساختند و تیغهایی در آن قرار دارند و صندوقی نیز خواستند تا اسفندیار در آن قرار گیرد و دو اسب هم در جلو قرار داشت . وقتی هوا تاریک شد به راه افتادند و وقتی خورشید سر زد دوباره از سپاه جدا شد و سپاه را به پشوتن سپرد. اژدها وقتی صدای گردون و اسبها را شنید جلو آمد و دهانش را باز کرد و گردون و اسبها را فرو برد و تیغها به کامش فرورفتند پس اسفندیار از صندوق درآمد و با شمشیر به مغزش کوبید به طوریکه اژدها دود زهرآگینی از سرش بلند شد و اسفندیار از آن دود بیهوش شد . وقتی پشوتن و لشکریان رسیدند از دیدن این صحنه ترسیدند و ناله سردادند و فکر کردند که اسفندیار مرده است . پشوتن گلاب بر سرش ریخت و اسفندیار چشم بازکرد و به لشکریان گفت : زخمی نیستم ، از دود زهرآگین او بیهوش شدم . پس سروتن شست و به سپاس خدا پرداخت .

خوان چهارم : کشتن اسفندیار زن جادو را

اسفندیار ، گرگسار را فراخواند و سه جام می به او داد و منزل بعدی را پرسید . گرگسار گفت : در منزل بعد با زن جادوگر روبرو میشوی . او اگر بخواهد بیابان را چون دریا می کند و شاهان او را غول می نامند . بهتر است برگردی و به جوانی خودت رحم کنی اما اسفندیار نپذیرفت و وقتی شب شد سپاه حرکت کرد و صبحگاه اسفندیار سپاه را به پشوتن سپرد و خود حرکت کرد و با خود جام می و طنبور برد . بیشه ای چون بهشت دید که درختان بسیار داشت و در جویهایش گلاب روان بود پس لب چشمه نشست و به طنبور زدن مشغول شد و خواند : از شر ببر و اژدها خلاصی ندارم و پریچهره ای نمی یابم . زن جادوگر صدایش را شنید و با همه زشترویی خود را به صورت زیبایی درآورد و به نزد اسفندیار رفت. اسفندیار به بازویش زنجیری داشت که زردشت از بهشت آورده بود ، آن را به گردن انداخت و به زن جادوگر گفت : تو بر من چیره نمی شوی پس صورت اصلیت را نشان بده . ناگاه پیرزنی سیاه چهره دید پس خنجر را بر سرش فرود آورد و او را هلاک کرد . وقتی او مرد آسمان تیره شد و ابر و باد سیاهی بوجود آمد که خورشید هم دیده نمی شد . پس از مدتی پشوتن و سپاهیان رسیدند و از پیروزی او شاد شدند و اسفندیار به سپاسگزاری از یزدان پرداخت .

خوان پنجم : کشتن اسفندیار سیمرغ را


اسفندیار ، گرگسار را آورد و سه جام می به او داد و خوان بعدی را پرسید و او گفت : در این منزل کوهی می بینی که مرغی بر آن فرمانرواست و او مانند گرگ و جادوگر نیست و بسیار قوی است و دو بچه هم دارد . اسفندیار خندید و گفت : او را شکست میدهم . شبانگاه سپاهیان راه افتادند و وقتی سپیده زد اسفندیار سپاه را به پشوتن سپرد و خود حرکت کرد و اسب و صندوق و گردون را با خود برد . وقتی به کوه رسید سیمرغ از دور گردون و صندوق را دید ، خواست تا گردون را با چنگ بگیرد که تیغها پروبالش را زد و او نیرویش را از دست داد و سست شد . وقتی بچه هایش این صحنه را دیدند از آنجا پریدند و رفتند . اسفندیار از صندوق درآمد و با شمشیر او را کشت سپس از خداوند سپاسگزاری کرد . وقتی پشوتن و سپاهیان رسیدند و آن صحنه را دیدند شاد شدند و جشن گرفتند .

خوان ششم : گذشتن اسفندیار از برف

گرگسار را پیش آوردند و سه جام می به او دادند و خوان بعد را جویا شدند . او گفت : فردا کار بزرگی پیش روست که در آن گرز وکمان به کارت نمی آید و آن اینکه برف زیادی می آید و تو و لشکرت را مدفون می کند . بهتر است که بازگردی . ایرانیان ترسیدند و از اسفندیار خواستند تا برگردد اما او گفت : من ترسی ندارم شما از سخنان این ترک تیره روز ترسیده اید ؟ پس چرا به دنبال من می آیید ؟ اگر می خواهید برگردید . خداوند یار من است . ایرانیان پوزش خواستند و وقتی هوا تاریک شد به راه افتادند . هوا که روشن شد به جای خوش آب و هوایی رسیدند و خیمه زدند . ناگهان تندبادی وزید و هوا تاریک شد و برف شدیدی بارید . سه روز و سه شب گذشت و هوا به شدت سرد بود . اسفندیار به پشوتن گفت : در این راه زور بیفایده است پس به درگاه خدا زاری کنید تا این بلا از سرمان رفع شود . پس چنین کردن و ناگاه باد خوشی وزید و هوا خوب شد . شب هنگام به راه افتادند ناگهان صدای رعد از آسمان برخاست . اسفندیار گفت : تو گفتی اینجا آب نیست پس این صدای چیست ؟ او گفت : چهارپایان جز آب شور نمی یابند و یک چشمه آب زهرآگین هم هست .

خوان هفتم : گذشتن اسفندیار از رود و کشتن گرگسار

وقتی پاسی از شب گذشت صدای آب آمد پس دریای عمیق دیده شد و شتری که جلو بود در آن غرق شد پس گرگسار را فراخواند و گفت : چرا زودتر نگفتی که چنین آبی در جلوی ماست ؟ گرگسار گفت : جز بند و ناراحتی چیزی ندیدم ، چرا باید به تو کمک کنم ؟ اسفندیار خندید و گفت : اگر پیروز شوم تو را سالار رویین دژ می کنم و پادشاهی توران را به تو میدهم . گرگسار شاد شد . اسفندیار پرسید : چگونه باید از این آب گذشت ؟ او گفت : با آهن و تیر و تیغ نباید از آب گذشت اگر پای مرا باز کنی آب افسون میشود و راهت باز میگردد . چنین کردند و از آب گذشتند و به رویین دژ رسیدند ، جشنی گرفتند سپس اسفندیار ، گرگسار را آورد و گفت : حالا که راه را نشانم دادی به تو راستش را میگویم . سر ارجاسپ را خواهم برید و کهرم را به انتقام خون لهراسپ و فرشیدورد خواهم کشت . همچنین اندریمان را به انتقام خون برادرانم میکشم و زنان و کودکانشان را اسیر میکنم . گرگسار عصبانی شد و گفت : امیدوارم که زودتر عمرت به سر آید و با خنجر به دو نیم شوی . اسفندیار عصبانی شد و با شمشیر او را به دو نیم کرد و به دریا انداخت سپس سوار بر اسب بر بلندی رفت تا دژ را بهتر ببیند . وقتی دژ بلند و استوار را دید به فکر فرورفت . دو ترک با چهار شکاری دید پس آنها را اسیر کرد و پرسید که اینجا چه جور جایی است و چند سوار در آن است ؟ آنها همه جای دژ را برایش شرح دادند و گفتند : صدهزار شمشیرزن آنجاست و مواد غذایی هم آنجا هست . اگر ارجاسپ بخواهد از چین نیز صدهزار نامور به کمکش می آیند . اسفندیار آنها را کشت و به سوی پشوتن رفت و گفت : این دژ به سالیان دراز هم به دست نمی آید مگر اینکه چاره ای بیندیشیم . باید دست از جان بشوییم . تو مراقب باش و من مانند بازرگانان به داخل دژ میروم . تو همیشه یک دیده بان قرار بده و اگر او دود دید و یا در شب آتش دید ، بدانید که کار من است ، سپاه را به پا کن و درفش مرا بپوش و در قلب سپاه بایست و گرزگاوسر مرا در دست بگیر تا فکر کنند تو اسفندیار هستی . سپس ساروانی با صد شتر سرخ مو به همراه بار و دینار و دیبا و گوهر و هشتاد صندوق به همراه برد . در صندوقها صدوشصت مرد جنگی پنهان نمود و درش را بست و بیست تن از نامدارانش را با لباس بازرگانی با خود همراه کرد و به سوی دژ به راه افتاد . نگهبان دژ گفت بارت چیست ؟ او پاسخ داد : نخست بگذارید شاه ارجاسپ را ببینم و دیدگانم بینا شود پس طاس پر از گوهر و دینار و چندین نگین لعل و فیروزه با یک اسب و ده تخته دیبای چین و حریر و مشک و عبیر با خود همراه کرد و به نزد ارجاسپ رفت و گفت : من پدرم ترک است و بارهایم را از توران به ایران و برعکس می برم . کاروان شتری دارم از جامه ها و گوهر و مشک و ... . فروشنده هستم . اگر اجازه دهید کاروان را به داخل آورم . ارجاسپ قبول کرد و کلبه ای در دژ به او داد که اطراف آن بازارگاهی بود . او خریداران زیادی پیدا کرد . صبح به ایوان شاه رفت و از دینار و مشک و لباس با خود برد و به ارجاسپ گفت : هرچه از بارهای من می پسندی بگو تا برایت بیاورم . شاه شاد شد و خندید . اسفندیار خود را خراد معرفی کرد . شاه گفت : تو هر وقت خواستی می توانی به درگاه من بیایی و لازم نیست دربان تو را جستجو کند . سپس از رنج راه و از سپاه ایران پرسید که او گفت : پنج ماه است که در راهم . ارجاسپ پرسید از اسفندیار و گرگسار چه خبر داری ؟ او گفت : هرکسی چیزی میگوید . یکی میگوید که او سر از فرمان پدر کشیده است و یکی میگوید او از هفت خوان به جنگ شما می آید . ارجاسپ خندید و گفت : امکان ندارد . چندروزی در آنجا به تجارت مشغول بود . وقتی خورشید پایین آمد و خریداران او تمام شدند ، اسفندیار دو خواهرش را دید که کوزه بر دوش به آنجا آمدند . اسفندیار رویش را پوشاند . آنها از او میخواستند از ایران به آنها خبر دهد و بسیار ناراحت بودند و از وضع خود شکوه میکردند . اسفندیار غرید که من فروشنده ام و با گشتاسپ و اسفندیار کاری ندارم . وقتی همای او راصدای او را شنید ، او را شناخت اما به روی خود نیاورد . اسفندیار فهمید که هما او را شناخته است پس گفت : من برای نجات شما و به خاطر نام و ننگ به اینجا آمدم ، یک مدتی ساکت باشید و حرفی نزنید پس نزد ارجاسپ رفت و گفت : دریایی در راهم بود ناگاه گردبادی درگرفت و ما از جان خود قطع امید کردیم و من نذر کردم که اگر زنده به خشکی برسم مهمانی بزرگی در آنجا بدهم اما خانه من تنگ است اگر ممکن است در کاخ مهمانی را برگزار کنیم . شاه نیز شادمانه پذیرفت و مهمانی بزرگی به راه انداختند و همه مست و مدهوش شدند . شب اسفندیار آتش افروخت و دیده بان به پشوتن خبر داد و آنها به سمت دژ راه افتادند . ارجاسپ خفتان جنگ پوشید و به کهرم گفت تا لشکر را هدایت کند و به طرخان گفت : تو نیز برو و ده هزار نامدار با خود ببر و ببین که سرکرده آنها کیست و او نیز چنین کرد . جنگ سختی بود وقتی آذرنوش او را دید با شمشیر او را دونیم کرد ، کهرم دلش پرهراس شد و به سوی دژ رفت و به پدر گفت : سپاه عظیمی از ایران آمده است و سرکرده آنها اسفندیار است . ارجاسپ غمگین شد و به سپاهیان گفت که به سوی آنها بروید و بجنگید و کسی را زنده نگذارید . وقتی هوا تاریک شد ، اسفندیار جامه رزم پوشید و در صندوقها را گشود و به مردان جنگی آب و غذا داد و خواست تا مردانه بجنگند . پس آنها سه گروه شدند . یک قسمت میان حصار و یک قسمت بر در دژ و یک قسمت نیز با او همراه شدند و به سوی کاخ رفتند . ابتدا اسفندیار به سوی خواهرانش رفت و گفت : شما به بازار در کلبه من بروید . سپس به درگاه ارجاسپ رفت و همه بزرگانی را که می دید کشت . وقتی ارجاسپ از خواب بیدار شد ، خفتان رومی پوشید و با خنجر با اسفندیار جنگید . ارجاسپ زخمهای زیادی برداشت و بالاخره اسفندیار سر از تنش جدا کرد و دیگر کسی در آنجا همنبردش نبود پس در گنجها را مهر کرد و اسبهایی برگزید و سوارانش را بر آنها نشاند سپس دو اسب برای خواهرانش برد و آنها را روانه کرد و چند مرد را با ساوه آنجا قرار داد و گفت : وقتی ما از دژ خارج شدیم شما در دژ را ببندید و وقتی فهمیدید که من به لشکر رسیدم و سپاهیان ترک نیز به در دژ نزدیک شدند سر ارجاسپ را جلوی آنها بیندازید . وقتی سه قسمت از شب گذشت پاسبان داخل قلعه فریاد زد و گفت : زنده باد اسفندیار که شاه را به خاک انداخت و نام گشتاسپ را بلند کرد . کهرم ناراحت شد پس ترکان فکر کردند که بهتر است ابتدا دژ را از دشمن پاک کنند و سپس با لشکریان بجنگند . پس کهرم به سوی دژ رفت ولی لشکر ایران در پشت او بود . جنگ سختی درگرفت تا صبح شد سپس ایرانیان سر ارجاسپ را جلوی ترکان انداختند و ترکان ناله سردادند و پسران ارجاسپ گریان شدند . گیرودار شدیدی در رزمگاه بوجود آمد و اسفندیار و کهرم به مبارزه پرداختند . اسفندیار کمرگاه کهرم را گرفت و بر زمین کوبید و دو دستش را بست . لشکر کهرم پراکنده شدند و ایرانیان هرچه از ترکان یافتند ، کشتند سپس بر در دژ دو دار به پا کردند و اندریمان و کهرم را دار زدند سپس شهر را به آتش کشیدند . بعد از پیروزی اسفندیار نامه ای به گشتاسپ نوشت و به شرح جریان پرداخت . پس از چندی پاسخ نامه آمد که شاه از او تشکر میکرد و از او می خواست تا به ایران برود .

اسفندیار تمام دینارها را بین سپاهیان تقسیم کرد و گنجهای ارجاسپ را به سوی ایران برد . به همراه دو فیل کنیزک چینی و خواهران اسفندیار و پنج تن از پوشیده رویان اسفندیار و دو خواهر و دو دختر و مادرش را روانه بارگاه گشتاسپ کرد . به سه پسر جوانش سپاهی داد و گفت : اگر کسی در راه سر از فرمان ما بپیچد سرش را ببرید . شما از طرف بیابان بروید و من از طرف هفت خوان می آیم و سر ماه همدیگر را می بینیم . اسفندیار به سوی هفت خوان رفت و وقتی به جایی که سرد بود ، رسید هوا کاملا خوب بود . وقتی به ایران نزدیک شد دو هفته منتظر فرزندانش ماند تا اینکه آنها رسیدند و با هم به ایران رفتند . گشتاسپ به پیشوازشان رفت و پدر و پسر یکدیگر را در بر گرفتند . در ایران جشن به پا شد و به می گساری مشغول شدند .

نگه کن سحرگاه تا بشنوی/زبلبل سخن گفتن پهلوی/همی نالد از مرگ اسفندیار/ندارد به جز ناله زو یادگار


RE: داستانهای شاهنامه - sadaf - 2014-05-08

پادشاهی همای
پادشاهی همای سی و دو سال بود . پس از مرگ بهمن اردشیر او تاج بر سر نهاد و چون تاج و تخت مورد پسندش قرار گرفت

هنگام زاده شدن فرزندش به کسی چیزی نگفت و پنهانی او را به دنیا آورد و به دایه ای داد تا بپرورد و هرکس از فرزند او نام می برد او را میکشت . اما پادشاهی عادل بود . وقتی فرزندش هشت ماهه شد دستور داد تا صندوقی ساختند و درونش را با دیبای نرم پوشاندند و کودک را در آن قرار دادند و گوهری شاهوار نیز به بازویش بستند و مقداری زر نیز در صندوق ریختند سپس سر تابوت را بستند و به آب فرات انداختند سپس دو مرد به دنبال صندوق رفتند تا ببینند که عاقبت چه می شود . رختشویی صندوق را از آب گرفت . نگهبان خبر را به همای رساند و همای گفت : این مسئله باید مخفی بماند .

اتفاقا رختشوی و همسرش پسرشان را از دست داده بودند و از دیدن آن طفل به همراه جواهرات فراوان همراهش خوشحال شدند . گازر گفت : مطمئنا این کودک فرزند شخص نامداری است . نام او را داراب نهادند .روزی زن به شوهرش گفت : با این جواهرات چه کنیم ؟ رختشوی گفت : بهتر است از این شهر به شهر دیگری رویم که کسی ما را نشناسد . پس سحرگاه به راه افتادند و در شهر دیگری مقیم شدند و آن زر و سیمها به جز یاقوت سرخ را فروختند بطوریکه توانگر شدند. کودک بزرگ شد و همه کودکان از دست او به ستوه آمده بودند و رختشوی هم از دستش به جان آمده بود . داراب از آنجا گریخت و رختشوی مدتی به دنبالش می گشت تا او را یافت. پس به او گفت : چرا به دنبال پیشه نیستی ؟ آخر چه میخواهی ؟ او گفت : مرا به فرهنگیان بسپر تا درس بخوانم و سپس بیاموزم . رختشوی نیز چنین کرد . سپس فن سواری پیش گرفت و در تیراندازی و چوگان و تمام مهارتهای جنگی کارآمد شد .

روزی داراب نزد گازر آمد و گفت : من اصلا شبیه تو نیستم . گازر پاسخ داد :دریغ از زحماتی که برایت کشیدم بهتر است از مادرت بپرسی . روزی که گازر بیرون بود با شمشیر زنش را تهدید کرد تا نام پدرش را بگوید و زن همه ماجرا را تعریف کرد . داراب پولی از زن گرفت و اسبی خرید و به نزد مرزبانی رفت و آن مرد نیز با او به خوبی رفتار کرد تا اینکه روزی رومیها هجوم آوردند و مرزبان کشته شد . خبر حمله رومیها به همای رسید پس به سپهبد خود رشنواد گفت تا به سوی روم رود . رشنواد برای سپاه اسم نویسی میکرد و داراب هم به نزد او رفت و اسم نوشت پس روزی همای از کاخ بیرون آمد تا سپاه را ببیند وقتی چشمش به داراب افتاد از او خیلی خوشش آمد . چندی بعد سپاهیان به راه افتادند .

روزی باد سختی همراه بارعد و برق و باران شدید آمد ، داراب ویرانه ای دید و به سوی آن رفت ناگاه رشنواد صدایی از ویرانه شنید که می گفت: ای طاق مراقب باش و دوام بیاور که شاه ایران اینجاست . سه بار این آوا تکرار شد پس رشنواد کسی را فرستاد تا ببیند که چه کسی آنجاست . وقتی داراب را یافتند و او از ویرانه بیرون آمد آنجا خراب شد . رشنواد به فکر فرو رفت و سپس اسبی تازی با ستام زرین و جوشن و تیغ به داراب داد و از نام و نشان او پرسید . داراب هم گذشته اش را شرح داد پس رشنواد به دنبال گازر و همسرش فرستاد و خود با سپاه به سوی مرز روم رفت و طلایه سپاه را به داراب سپرد . جنگ سختی درگرفت و داراب شیرآسا می جنگید و رومیان را تباه میکرد ، رشنواد او را بسیار ستود . پس داراب به قلب سپاه حمله کرد و آنجا را پراکنده کرد سپس به راست رفت و آنجا را هم از هم پاشید . شب که همه از جنگ برگشتند رشنواد به همه پول و مال فراوان داد . صبحگاه دوباره جنگ آغاز شد و کار رومیان یکسره گشت پس قیصر پیکی روانه کرد و درخواست صلح نمود و گفت که حاضر است باژ بدهد و رشنواد هم پذیرفت.

از آنجا برگشتند و به آن طاق ویرانه رسیدند و زن گازر و شویش هم آنجا منتظر بودند . رشنواد درباره داراب پرسید و وقتی همه چیز را شنید نامه ای به همای نوشت و همه چیز را تعریف کرد . وقتی همای نامه را خواند گریست و فهمید که آن جوانی را که در سپاه دیده بود پسرش است . ده روز بعد رشنواد و داراب به همراه لشکریان بازگشتند . همای ، داراب را دعوت کرد و سپس او را به آغوش گرفت و بوسید و بر تخت نشاند و همه چیز را برایش تعریف کرد و پوزش خواست .داراب گفت : تو از نژاد خسروان هستی ، به خاطر یک کار بد اینقدر خودت را آزار نده که من کینه ای به دل ندارم . همای همه چیز را برای نامداران تعریف کرد و گفت که او فرزند بهمن اردشیر است و همه باید گوش به فرمانش باشند . سپس داراب ده کیسه زر و جامی پر از گوهر و جامه های زیبا به گازر و همسرش داد و از آنها تشکر کرد .


RE: داستانهای شاهنامه - NASIB - 2014-05-08

منبع کل ارسالهای فوق در قسمت شاهنامه وبلاگ فردوسی و اقای مرتضی دروگر میباشد
با تشکر از این عزیزان