داستان هاي شنيدني - نسخهی قابل چاپ +- انجمن بانیان بهبودی (http://forum.banianbehboodi.ir) +-- انجمن: سرگرمی و شنیدنی (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=268) +--- انجمن: دنیای اس ام اس (پیامک) SMS (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=269) +---- انجمن: پند آموز (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=272) +---- موضوع: داستان هاي شنيدني (/showthread.php?tid=5782) |
RE: داستان هاي شنيدني - sepahrad - 2014-09-29 چندسال پیش این داستان رو تو مجله موفقیت خوندم ، بسیار زیبا و تأثیر گذاره، خوندنشو به همهءدوستان ارجمندم توصیه میکنم. اميدوارم لذّت ببرید. نازنین چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند... بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است، به دو قور باغه دیگر گفتند که چاره ای نیست! شما به زودی خواهید مرد.دو قورباغه این حرف ها را نادیده گرفتند و کوشیدند که از گودال بیرون بپرند اما قورباغه های دیگر دائما به آنها می گفتند که دست از تلاش بردارید. شما خواهید مرد!پس از مدتی یکی از دو قورباغه دست از تلاش برداشت و به داخل گودال پرتاب شد و مرد. اما قورباغه دیگر همچنان با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد....
بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که دست از تلاش بردار اما او با توان بیشتری تلاش می کرد و بالا خره از گودال خارج شد .وقتی از گودال بیرون آمد، معلوم شد که قورباغه نا شنواست. در واقع او تمام این مدت فکر می کرده که دیگران اورا تشویق می کنند! این جمله شعار امروز ماست:ناشنوا باش وقتی همه از محال بودن آرزوهایت سخن می گویند … RE: داستان هاي شنيدني - Arghavan - 2014-09-30 روزي پادشاهي بود كه وزيري داشت كه هميشه همراه پادشاه بود و هر اتفاق خير يا شري را كه براي پادشاه مي افتاد ، خطاب به پادشاه ميگفت : حتما حكمت خداست !!... تا اينكه روزي پادشاه دستش را با چاقو بريد و وزير مثل هميشه گفت : بريده شدن دستت حككمتي داره !! پادشاه اين بار عصباني شد و با تندي با وزير برخورد كرد و او را كه به حكمت اين اتفاق باور داشت ، به زندان انداخت .!... فرداي ـن روز طبق عادت به شكار ، ولي اينبار بدون وزير بود ، مشغول شكار بود كه عده اي مردان بومي او را گرفتند و خواستند پادشاه را براي خدايان شان قرباني كنند !!..ولي قبل از قرباني كردن متوجه شدند ، دست پادشاه زخمي است و انان تنها قرباني سالم و بدون نقص ميخواستند .. به همين خاطر پادشاه را ازاد كردند ، ..پادشاه به قصر باز گشت و پيش وزير در زندان رفت و قضيه را براي او نقل كرد ..و گفت " حكمت بريده شدن دستم را فهميدم ، ولي حكمت زندان رفتن تو را نفهميدم !!!.. وزير جواب داد : تاگر من زندان نبودم ، حتما با تو به شكار مي امدم و من كه سالم بودم ، به جاي شما حتما قرباني ميشدم !!... RE: داستان هاي شنيدني - sepahrad - 2014-10-01 درود ... در روزگاران پیشین درویشی همراه خرش سفر میکرد ، گرسنه و تشنه و خسته به خانگاهی رسید که درویشان در انجا لنگر انداخته بودند ، خرش را به اخور بست و به خادم سپرد که نگاهدارش باشد و بدرون رفت ، رندی از صوفیان انجا به ارامی خر را باز کرد و به بازار برد و فروخت ، با پول ان سور و سات عیش و مستی را فراهم کرد و به خانگاه بازگشت . سفره گسترده شد و درویشان همراه میهمان تازه وارد به سورچرانی پرداختند ، اندکی که گذشت شکم ها سیر شد و سرها از باده مست ، پس اغاز به های و هوی و شعرخوا نی کردند و خر برفت و خر برفت و خر برفت را خواندند . شب شد و گروهی پراکنده شدند و میهمان همانجا خوابش برد ، بامداد برخاست و به سراغ خرش رفت اما جایش را خالی دید ، سراسیمه به سراغ خادم رفت و از او جویا شد ، او نیز ماجرای فروش خر را بازگفت . درویش سرو صدا راه انداخت و پرسید چرا به من نگفتی ؟ خادم پاسخ داد چند بار بدرون امدم تا خبرت کنم اما دیدم تو خود شعر خر برفت را پرسر و صداتر از دیگران میخوانی ، درویش بر سر خود کوفت و گفت راست میگویی ، اما من به تقلید از دیگران انان را همراهی میکردم ! خلق را تقلیدشان بر باد داد ... ای دو صد لعنت بر این تقلید باد . مولانا .......
RE: داستان هاي شنيدني - sepahrad - 2014-10-02 حکایت ایراد پیرزن به مناره مسجد و تدبیر معمار داستان کوتاه؛ روایت شده است در حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی بزرگ میساختند. اما چند روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام میدادند. پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه! کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت: چوب بیاورید! کارگر بیاورید! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید. فششششششااااررر...!!!.... و مدام از پیرزن میپرسید: مادر، درست شد؟!!مدتی طول کشید تا پیرزن گفت: بله! درست شد!!! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت...کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را از معمار با تجربه پرسیدند؟!معمار گفت: اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت میکرد و شایعه پا میگرفت، این مناره تا ابد کج میماند و دیگر نمیتوانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم... این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم
RE: داستان هاي شنيدني - sepahrad - 2014-10-03 ياد بگيريم قضاوت نکنيم.مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ سالهاش در قطار نشسته بود. در حالی کهمسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور وهیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را بالذت لمس میکرد فریاد زد: پدر نگاه کن درختها حرکت میکنن. مرد مسن بالبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را میشنیدندو از پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار میکرد، متعجب شده بودند.ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت میکنند.
زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه میکردند.باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کنباران میبارد، آب روی من چکید.زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوایپسرتان پزشک مراجعه نمیکنید؟مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر میگردیم.امروز پسر من برای اولين بار تو زندگيش داره ميبينه. RE: داستان هاي شنيدني - sepahrad - 2014-10-10 پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد. پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟» زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.» پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.» زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود.
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.» پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند. « ای کاش ما هم عملکرد خود را بسنجیم RE: داستان هاي شنيدني - sepahrad - 2014-10-11 حاكمي به مردمش گفت: صادقانه مشكلات را بگوييد. حسنك بلند شد و گفت: گندم و شير كه گفتی چه شد؟ مسكن چه شد؟ كار چه شد؟ حاكم گفت:ممنونم كه مرا آگاه كردی همه چيز درست ميشود.
يكسال گذشت و دوباره حاكم گفت: صادقانه مشكلاتتان را بگوييد،
كسی چيزی نگفت،كسی نگفت گندم و شير چه شد، كار و مسكن چه شد! تنها از ميان جمع یک نفر گفت: حسنك چه شد؟! RE: داستان هاي شنيدني - sepahrad - 2014-10-14 ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺷﺠﺎﻋﺎﻧﻪ ﻭ ﺟﺴﻮﺭﺍﻧﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ : « ﺩﺭ ﻧﺒﺮﺩ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﺷﺠﺎﻉ ﺑﺎﺷﻴﺪ» ﺷﺨﺼﻰ ﺑﻪ ﺑﻴﻤﺎﺭﻯ ﻻﻋﻼﺟﻰ ﻣﺒﺘﻼ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺧﻮﺩﺵ
ﻣﻰﺩﺍﻧﺴﺖ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺁﺧﺮ ﺧﻂ ﺭﺳﻴﺪﻩ ﺍﺳﺖ؛ ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﻳﻦ ﺩﺍﻭﻃﻠﺒﺎﻧﻪ ﻋﺎﺯﻡ ﺟﺒﻬﻪ ﺷﺪ . ﺗﻤﺎﻡ ﺁﺭﺯﻭﻳﺶ ﺍﻳﻦ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺷﺠﺎﻋﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﻛﺸﺘﻪ ﺷﻮﺩ . ﺍﻭ ﺑﺎ ﻫﻮﺷﻴﺎﺭﻯ ﻭ ﺟﺴﻮﺭﺍﻧﻪ ﻣﻰﺟﻨﮕﻴﺪ ﻭ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﺎ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺭ ﻋﻤﻠﻴﺎﺕﻫﺎ ﻭ ﺧﻂ ﻣﻘﺪﻡ ﺟﺒﻬﻪ، ﺳﻴﻨﻪﺍﺵ ﺭﺍ ﺳﭙﺮ ﻣﻰﻛﺮﺩ .ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺟﻨﮓ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ؛ ﺍﻣﺎ ﺁﻥ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺷﺠﺎﻉ ﻫﻨﻮﺯ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﻛﻪ ﺗﺤﺖ ﺗﺄﺛﻴﺮ ﺷﺠﺎﻋﺖ ﺍﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺍﺯ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺩﻟﻴﺮ ﺧﻮﺩ ﻗﺪﺭﺩﺍﻧﻰ ﻛﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﺪﺍﻝ ﺷﺠﺎﻋﺖ ﺑﺪﻫﺪ . ﻭﻗﺘﻰ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﻣﻄﻠﻊ ﺷﺪ ﻛﻪ ﺍﻳﻦ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺷﺠﺎﻉ ﺑﻪ ﺑﻴﻤﺎﺭﻯ ﻣﻬﻠﻜﻰ ﻣﺒﺘﻼ ﺍﺳﺖ، ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺟﺎﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﺪ؛ ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﻳﻦ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﭘﺰﺷﻜﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺮﺗﺎﺳﺮ ﻛﺸﻮﺭ ﻓﺮﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻼﺵﻫﺎﻯ ﺑﺴﻴﺎﺭ، ﺩﺭ ﻧﻬﺎﻳﺖ ﭘﺰﺷﻜﺎﻥ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﺳﻼﻣﺘﻰ ﺁﻥ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻭﻯ ﺑﺎﺯﮔﺮﺩﺍﻧﻨﺪ . ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ، ﻫﻴﭻﻛﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻧﺒﺮﺩﻫﺎﻯ ﺑﻌﺪﻯ ﺩﺭ ﺧﻂ ﻣﻘﺪﻡ ﻧﺪﻳﺪ ﻭ ﺩﻳﮕﺮ ﺗﻤﺎﻳﻠﻰ ﺑﻪ ﺧﻄﺮ ﻛﺮﺩﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺎﻥ ﻧﻤﻰﺩﺍﺩ .ــ ﭼﺮﺍ؟ !ﺩﺭ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺗﺼﻮﺭ ﻣﻰﻛﺮﺩ ﺑﻪ ﻋﻠﺖ ﺍﺑﺘﻼ ﺑﻪ ﺑﻴﻤﺎﺭﻯ ﺩﺭ ﺁﺳﺘﺎﻧﻪ ﻣﺮﮒ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺮﺍﻯ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﺩﺭ ﻧﺘﻴﺠﻪ، ﻛﻮﭼﻚﺗﺮﻳﻦ ﺗﺮﺳﻰ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍﻩ ﻧﻤﻰﺩﺍﺩ؛ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺳﻼﻣﺘﻰﺍﺵ ﺭﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎﺯﻳﺎﻓﺖ، ﺯﻧﺪﮔﻰ ﺩﺭ ﻧﻈﺮﺵ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎ ﺁﻣﺪ . ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﻧﻤﻰﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﻫﻴﭻ ﻗﻴﻤﺘﻰ ﺟﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺑﺪﻫﺪ؛ ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﻳﻦ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺷﺘﻴﺎﻗﻰ ﺑﺮﺍﻯ ﺧﻄﺮ ﻛﺮﺩﻥ ﻧﺸﺎﻥ ﻧﻤﻰﺩﺍﺩ .ﻧﺘﻴﺠﻪ :ﺩﺭ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺻﺤﻨﻪ ﺯﻧﺪﮔﻰ، ﻫﻤﺎﻥ ﺻﺤﻨﻪ ﺟﻨﮓ ﺍﺳﺖ ... ﺑﺎﻳﺪ ﺷﺠﺎﻋﺎﻧﻪ ﻭ ﺟﺴﻮﺭﺍﻧﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺣﻀﻮﺭ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﻨﻴﺪ ﺗﺎ ﻣﺎﻧﺪﮔﺎﺭ ﺷﻮﻳﺪ ."ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﺪ ﻛﻪ ﻧﺸﺎﻥ ﺷﺠﺎﻋﺖ ﻓﻘﻂ ﺑﺮ ﺳﻴﻨﻪ ﺳﺮﺑﺎﺯﺍﻥ ﺷﺠﺎﻉ ﺁﻭﻳﺨﺘﻪ ﻣﻰﺷﻮﺩ .""ﺳﺮﺑﻠﻨﺪﻯ ﺩﺭ ﺗﺎﺭﻳﺦ ﺍﺯ ﺁﻥِ ﺷﺠﺎﻋﺎﻥ ﺍﺳﺖ . / ﻭﻳﻨﺲ ﻟُﻤﺒﺎﺭﺩﻯ" RE: داستان هاي شنيدني - MOZHGAN - 2014-10-15 زنی با لباسهای كهنه و نگاهی مغموم، وارد خواروبار فروشی محل شد و با فروتنی از فروشنده خواست كمی خواروبار به او بدهد. وی گفت كه شوهرش بیمار است و نمیتواند كار كند، كودكانش هم بیغذا ماندهاند. فروشنده به او بیاعتنایی كرد و حتی تصمیم گرفت بیرونش كند. زن نیازمند باز هم اصرار كرد. فروشنده گفت نسیه نمیدهد. مشتری دیگری كه كنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به فروشنده گفت: ببین خانم چه میخواهد خرید او با من. فروشنده با اكراه گفت: لازم نیست، خودم میدهم! - فهرست خریدت كجاست؟ آن را بگذار روی ترازو، به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر ! زن لحظهای درنگ كرد و با خجالت، تكه كاغذی از كیفش درآورد و چیزی روی آن نوشت و آن را روی كفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند كه كفه ترازو پایین رفت. خواروبار فروش باورش نمیشد اما از سرناباوری، به گذاشتن كالا روی ترازو مشغول شد تا آنكه كفه ها با هم برابر شدند. در این وقت؛ فروشنده با تعجب و دلخوری، تكه كاغذ را برداشت تا ببیند روی آن چه نوشته است. روی كاغذ خبری از فهرست خرید نبود، بلكه دعای زن بود كه نوشته بود: ای خدای عزیزم! تو از نیاز من باخبری، خودت آن را برآورده كن. فروشنده با حیرت كالاها را به زن داد و در جای خود مات و مبهوت نشست. زن خداحافظی كرد و رفت و با خود اندیشید: فقط خداست كه میداند وزن دعای پاك و خالص چقدر است... RE: داستان هاي شنيدني - sepahrad - 2014-10-15 آهنگری پس از گذراندن جوانی پر شر و شور ، تصمیم گرفت وقت و زندگی خود را وقف خدا کند. سالها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد،اما با تمام پرهیزگاری، در زندگیاش چیزی درست به نظر نمیآمد.حتی مشکلاتش روز به روز بیشتر می شد . یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت : واقعا عجیب است...! درست بعد از این که تصمیم گرفتهای مرد خدا ترسی بشوی،زندگیات بدتر شده، نمیخواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده... آهنگر بلافاصله پاسخ نداد، او هم بارها همین فکر را کرده بود و نمیفهمید چه بر سر زندگیاش آمده . اما نمیخواست دوستش را بیپاسخ بگذارد، شروع کرد به حرف زدن و سرانجام پاسخی را که میخواست یافت. این پاسخ آهنگر بود: در این کارگاه، فولاد خام برایم میآورند و باید از آن شمشیر بسازم. میدانی چه طور این کار را میکنم؟ اول تکه فولاد را به اندازه جهنم حرارت میدهم تا سرخ شود. بعد با بیرحمی، سنگینترین پتک را بر میدارم و پشت سر هم به آن ضربه میزنم، تا این که فولاد، شکلی را بگیرد که میخواهم. بعد آن را در تشت آب سرد فرو میکنم، و تمام این کارگاه را بخار آب میگیرد، فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله میکند و رنج میبرد. باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم. یک بار کافی نیست ... آهنگر مدتی سکوت کرد، و سپس ادامه داد: گاهی فولادی که به دستم میرسد، نمیتواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سرد، تمامش را ترک میاندازد. میدانم که این فولاد، هرگز تیغه شمشیر مناسبی در نخواهد آمد... باز مکث کرد و بعد ادامه داد: میدانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو میبرد. ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده، پذیرفتهام، و گاهی به شدت احساس سرما میکنم. انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج میبرد. اما تنها چیزی که میخواهم، این است : خدای من...،از کارت دست نکش،میخواهم شکلی راکه تو میخواهی،به خودم بگیرم.با هر روشی که میپسندی ادامه بده ،هر مدت که لازم است ادامه بده ،اما هرگز ،مرا به کوه فولادهای بی فایده پرتاب نکن...
|