انجمن بانیان بهبودی
داستان هاي شنيدني - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن بانیان بهبودی (http://forum.banianbehboodi.ir)
+-- انجمن: سرگرمی و شنیدنی (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=268)
+--- انجمن: دنیای اس ام اس (پیامک) SMS (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=269)
+---- انجمن: پند آموز (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=272)
+---- موضوع: داستان هاي شنيدني (/showthread.php?tid=5782)

صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7


RE: داستان هاي شنيدني - sepahrad - 2014-10-16

نانسى آستور – (اولین زنى که در تاریخ انگلستان به مجلس عوام بریتانیاى کبیر راه یافته و این موفقیت را در پى سختکوشى و جسارتهایش بدست آورده بود) -
:روزى از فرط عصبانیت به وینستون چرچیل رو کرد و گفت
من اگر همسر شما بودم توى قهوه‌تان زهر مى‌ریختم
:چرچیل (با خونسردى تمام و نگاهى تحقیر آمیز
من هم اگـر شوهر شما بودم مى‌خوردمش.
 



RE: داستان هاي شنيدني - sepahrad - 2014-10-17

داستان اسب اصیل و زیبا و فریب کاری مرد ثروتمند برای تصاحب آن:
مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند. بادیه‌نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد. حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیه‌نشین تعویض کند.
باد‌یه‌نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیله‌ای باشم.
روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می‌کرد، در حاشیه‌ جاده‌ای دراز کشید.
او می‌دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می‌کند. همین اتفاق هم افتاد...
مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.
مرد گدا ناله‌کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخورده‌ام و نمی‌توانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم.
مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.
مرد متوجه شد که گول بادیه‌نشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! می‌خواهم چیزی به تو بگویم.
بادیه‌نشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد.
مرد گفت: تو اسب مرا دزدیدی. دیگر کاری از دست من برنمی‌آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن.
"برای هیچ‌کس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی..."
بادیه‌نشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟!
مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درمانده‌ای کنار جاده‌ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد.
بادیه‌نشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند ، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد.
برگرفته از کتاب بال هایی برای پرواز (نوشته: نوربرت لایتنر)



RE: داستان هاي شنيدني - sepahrad - 2014-10-17

 
همسر پادشاه
دیوانه اي را دید ، که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط میکشید .
پرسید : چه ميکني؟
گفت : خانه میسازم
پرسید : این خانه را میفروشی؟
گفت : میفروشم .
پرسید : قیمت آن چقدر است؟
دیوانه مبلغی را گفت !
همسر پادشاه فرمان داد که آن مبلغ را به او بدهند ، دیوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت کرد.
هنگام شب پادشاه در خواب دید که وارد بهشت
شده، به خانه ای رسید
خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند:
این خانه برای همسر توست..!!
روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید ؛
همسرش قصه ی آن دیوانه را تعریف کرد !
پادشاه نزد دیوانه رفت و او را دید که با کودکان بازی میکند و خانه میسازد
گفت : این خانه را میفروشی؟
دیوانه گفت : میفروشم .
پادشاه پرسید :
بهایش چه مقدار است؟
دیوانه مبلغی گفت که در جهان نبود!
پادشاه گفت : به همسرم به قیمت ناچیزی فروخته ای !
دیوانه خنديد وگفت..ديروز ديروز بود. چادشاه گفت نميترسي با پادشاه عالم نافرماني ميکني. فردار دارت بزنم.   ديوانه گفت فردا فرداس.من براي امروز زنده ام                                  



RE: داستان هاي شنيدني - Arghavan - 2014-10-17

پادشاهي تخته سنگي را در وسط جاده قرار داد و براي اينكه عكس العمل مردم را ببيند خودشو در جايي مخفي كرد . بعضي از بازرگانان و نديمان و ثروتمندان بي تفاوت از كنار تخته سنگ مي گذشتند ، بسياري هم غر و لند ميكردند : كه اين چه شهري ست ..با اين وجود هيچكس تخته سنگ را از وسط راه بر نمي داشت !!..
 نزديك غروب يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزي بود ، بارهايش را به زمين گذشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آنرا كناري قرار داد ، ناگهان كيسه اي را كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود .باز كرد و داخل آن سكه هاي زر وطلا و يك يادداشت پيدا كرد !!!!!.. 
 پادشاه در آن يادداشت نوشته بود : هر سد و مانعي ميتواند يك شانس براي تغيير زندگي باشد . زندگي عمل كردن است ...همت ميخواهد ..
 اين شكر نيست كه چاي را شيرين ميكند ، بلكه خركت قاشق چايخوري است كه باعث شيرين شدن چايي ميشود . 
 

 


RE: داستان هاي شنيدني - sepahrad - 2014-10-18

ﺭﭘﯿﺲ ﺟﻤﻬﻮﺭﯼ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﻌﺎﻭﻥ ﺍﻭﻟﺶ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﺪ.
ﭼﻬﺎﺭ ﺍﻧﺪﯾﺸﻤﻨﺪ ﺑﺰﺭﮒ ﮐﺸﻮﺭ ﻓﺮﺍﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺷﺪﻧﺪ .
ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻗﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﺭﺋﯿﺲ ﺟﻤﻬﻮﺭ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ :
«ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺷﻤﺎ ﺑﺴﺘﻪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ ﻭ ﻗﻔﻞ ﺍﺗﺎﻕ، ﻗﻔﻠﯽ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ
ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺟﺪﻭﻝ ﺭﯾﺎﺿﯽ ﺑﺎﺯ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ، ﺗﺎ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺟﺪﻭﻝ ﺭﺍ
ﺣﻞ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﻧﺨﻮﺍﻫﯿﺪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﻗﻔﻞ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﯿﺪ. ﺍﮔﺮ ﺑﺘﻮﺍﻧﯿﺪ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺭﺍ ﺣﻞ
ﮐﻨﯿﺪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ…«
ﺭﺋﯿﺲ ﺟﻤﻬﻮﺭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ …
ﺳﻪ ﺗﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﭼﻬﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﺍﻋﺪﺍﺩﯼ ﺭﻭﯼ
ﻗﻔﻞ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺁﻧﺎﻥ ﺍﻋﺪﺍﺩ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺍﻋﺪﺍﺩ، ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ
ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻧﺪ.
ﻧﻔﺮ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ !
ﺁﻥ ﺳﻪ ﻧﻔﺮ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﺳﺖ.. ﺍﻭ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺑﺴﺘﻪ ﺩﺭ
ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺍﻭ ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ، ﺑﻪ
ﻃﺮﻑ ﺩﺭ ﺭﻓﺖ، ﺩﺭ ﺭﺍ ﻫﻞ ﺩﺍﺩ،ﺑﺎﺯ ﺷﺪ ﻭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺖ !!!
ﻭ ﺁﻥ ﺳﻪ ﺗﻦ ﭘﯿﻮﺳﺘﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﺁﻧﺎﻥ ﺣﺘﯽ ﻧﺪﯾﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﻪ
ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﻧﻔﺮ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺘﻪ !
ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺋﯿﺲ ﺟﻤﻬﻮﺭ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺷﺨﺺ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ، ﮔﻔﺖ : « ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﺲ
ﮐﻨﯿﺪ . ﺁﺯﻣﻮﻥ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﯾﺎﻓﺘﻪ ﻭ ﻣﻦ ﻧﺨﺴﺖ ﻭﺯﯾﺮﻡ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻡ ».
ﺁﻧﺎﻥ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : « ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩ؟ ﺍﻭ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﻤﯽ
ﮐﺮﺩ، ﺍﻭ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ .. ﺍﻭ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺭﺍ
ﺣﻞ ﮐﻨﺪ؟ »
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : « ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﻧﺒﻮﺩ. ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﻧﺨﺴﺘﯿﻦ ﺳﺆﺍﻝ
ﻭ ﻧﮑﺘﻪ ﯼ ﺍﺳﺎﺳﯽ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺁﯾﺎ ﻗﻔﻞ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﯾﺎ ﻧﻪ؟ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ
ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﺮﺍﻗﺒﻪ ﮐﺮﺩﻡ. ﮐﺎﻣﻸ ﺳﺎﮐﺖ
ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﻢ؟
ﻧﺨﺴﺘﯿﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﻮﺷﻤﻨﺪﯼ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺁﯾﺎ
ﻭﺍﻗﻌﺄ ﻣﺴﺄﻟﻪ ﺍﯼ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ، ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺣﻞ ﮐﺮﺩ؟ ﺍﮔﺮ
ﺳﻌﯽ ﮐﻨﯽ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺣﻞ ﮐﻨﯽ ﺗﺎ ﺑﯽ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﺑﻪ ﻗﻬﻘﺮﺍ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺭﻓﺖ؛
ﻫﺮﮔﺰ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻧﺨﻮﺍﻫﯽ ﺭﻓﺖ. ﭘﺲ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺁﯾﺎ ﺩﺭ،
ﻭﺍﻗﻌﺄ ﻗﻔﻞ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﻧﻪ ﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﻗﻔﻞ ﺑﺎﺯ ﺍﺳﺖ» .
ﺭﺋﯿﺲ ﺟﻤﻬﻮﺭ ﮔﻔﺖ : « ﺁﺭﯼ، ﮐﻠﮏ ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩ. ﺩﺭ ﻗﻔﻞ ﻧﺒﻮﺩ. ﻗﻔﻞ ﺑﺎﺯ
ﺑﻮﺩ. ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﭘﺮﺳﺶ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺳﺪ ﻭ ﺷﻤﺎ
ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﻞ ﺁﻥ ﮐﺮﺩﯾﺪ؛ ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﺎ ﻧﮑﺘﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﯾﺪ . ﺍﮔﺮ ﺗﻤﺎﻡ
ﻋﻤﺮﺗﺎﻥ ﻫﻢ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﯿﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺣﻞ ﮐﻨﯿﺪ . ﺍﯾﻦ
ﻣﺮﺩ، ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ ﻫﺸﯿﺎﺭ ﺑﺎﺷﺪ. ﭘﺮﺳﺶ ﺩﺭﺳﺖ
ﺭﺍ ﺍﻭ ﻣﻄﺮﺡ ﮐﺮﺩ »
 


RE: داستان هاي شنيدني - sepahrad - 2014-11-10

ﯾﮏ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺩﻭﮐﻮﺯه ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺍﺯ ﺟﻮﯾﺒﺎﺭ از آنها ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﺯﻩ ﻫﺎ ﺗﺮﮎ ﺩﺍﺷﺖ وﺩﯾﮕﺮی ﺑﯽ ﻋﯿﺐ ﻭ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮﺩ.
ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﺯﻥ ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺮﮐﺮﺩﻥ ﮐﻮﺯﻩ ﻫﺎ ، ﺭﺍﻩ ﺩﺭﺍﺯ ﺟﻮﯾﺒﺎﺭ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﯿﻤﻮﺩ ، ﺁﺏ ﺍﺯ ﮐﻮﺯﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺗﺮﮎ ﺩﺍﺷﺖ ﭼﮑﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺯﻣﺎنیﮐﻪ ﺯﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﺭﺳﯿﺪ ، ﮐﻮﺯﻩ ﻧﯿﻤﻪ ﭘﺮ ﺑﻮﺩ.
ﮐﻮﺯﮤ ﺳﺎﻟﻢ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﺮﮎ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ می بالید
ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻮﺯﮤ ﺗﺮﮎ ﺩﺍﺭ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﻮﯾﺒﺎﺭ ﺑﻪ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﺯ ﺧﻮﯾﺸﺘﻦ ﺷﺮﻣﺴﺎﺭﻡ . ﺯﯾﺮﺍ ﺍﯾﻦ 
ﺷﮑﺎﻓﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﭘﻬﻠﻮﯼ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ، ﺳﺒﺐ ﻧﺸﺖ ﺁﺏ میﺷﻮﺩ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ میرﺳﯽ ،من ﻧﯿﻤﻪ ﭘﺮ ﻫﺴﺘﻢ. 
ﭘﯿﺮ ﺯﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭﺑﻪ ﮐﻮﺯﮤ ﺗﺮﮎ ﺩﺍﺭﮔﻔﺖ :
ﺁﯾﺎ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮔﻞ ﻫﺎﺋﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍینﺳﻮﯼ ﺭﺍﻩ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ ؟ ولی ﺩﺭ ﺳﻮﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﮔﻠﯽ ﻧیست.
ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﻧﻘﺺ ﺗﻮ ﺁﮔﺎﻩ ﺑﻮﺩﻡ ، ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺭﺍﻩ ﺗﺨﻢ ﮔﻞ ﮐﺎﺷﺘﻢ ﺗﺎ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺟﻮﯾﺒﺎﺭ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺁﺏ ﺑﺪﻫﯽ. 
ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﮎ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﯽ ، ﻫﺮﮔﺰ ﺍﯾﻦ ﮔﻞ ﻫﺎ ﻭ ﺯﯾﺒﺎﺋﯽ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﮥ ﻣﻦ ﺭﺍﻩ ﻧﻤﯽ ﯾﺎﻓﺖ.
همه ما کاستیهایی داریم ولی با نگرش درست همین کاستیا میتواند باعث رشدمان شود.



RE: داستان هاي شنيدني - sepahrad - 2014-11-21

شيخ را گفتند : علم بهتر است يا ثروت ؟!
شيخ بی درنگ 
گفت :سالهاست که هيچ خری بين دو راهی علم و ثروت گير نميکند !!!
مريدان در حالی که انگشت به دندان گرفته و لرزشی وجودشان را فرا گرفت گفتند يا شيخ ما را دليلی عيان ساز تا جان فدا کنيم .
شيخ گفت :در عنفوان جوانی مرا دوستی بود که با هم به مکتب می رفتيم ،
دوستم ترک تحصيل کرد من معلم مکتب شدم...
حالا او پورشه دارد ، من پوشه...
او اوراق مشارکت دارد، و من اوراق امتحانی...
او عينک آفتابی من عينک ته استکانی...
او بيمه زندگانی ، من بيمه خدمات درمانی ...
او سکه و ارز ، من سکته و قرض . . .
سخن شيخ چون بدين جا رسيد مريدان نعره ای جانسوز برداشته و راهی کلاسهای آموزش اختلاس گشتندی .



RE: داستان هاي شنيدني - sepahrad - 2014-11-21

مردی در صحرا بدنبال شترش می گشت تا اینکه به پسر با هوشی برخورد . سراغ شتر را از او گرفت .
پسر گفت : شترت یک چشمش کور بود؟ مرد گفت: بله .
پسر پرسید : آیا یک طرف بار شیرین و طرف دیگرش ترش بود ؟ مرد گفت : بله .
حالا بگو شتر کجاست ؟ ‌پسر گفت من شتری ندیدم .
مرد ناراحت شد و فکر کرد که شاید این پسر بلائی سر شتر او آورده و پسرک را نزد قاضی برد و ماجرا را برای قاضی تعریف کرد .
قاضی از پسر پرسید . اگر تو شتر را ندیدی چطور مشخصات او را درست داده ای ؟
پسرک گفت : در راه ، روی خاک اثر پای شتری دیدم که فقط سبزه‌های یک طرف را خورده بود . فهمیدم که شاید شتر یک چشمش کور بود .
بعد دیدم در یک طرف راه مگس بیشتر است و یک طرف دیگر پشه بیشتر است.
و چون مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی را نتیجه گرفتم که شاید یک لنگه بار شتر شیرینی و یک لنگه دیگر ترشی بوده است .
قاضی از هوش پسرک خوشش آمد و گفت : درست است که تو بی گناهی ولی زبانت باعث دردسرت شد .
پس از این به بعد شتر دیدی ، ندیدی !!
این مثل هنگامی کاربرد دارد که پرحرفی باعث دردسر می شود .
آسودگی در کم گفتن است و چکار داری که دخالت کنی ، شتر دیدی ندیدی و خلاص .


RE: داستان هاي شنيدني - sepahrad - 2014-11-28

روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود.
علت ناراحتی اش را پرسید. شخص پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم.
جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟
مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد.
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.
سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.
سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی.
آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟
و آیا کسی که رفتارش نا درست است، روانش بیمار نیست ؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟
بیماری فکری و روان نامش "غفلت" است. و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده.
بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است.
 


RE: داستان هاي شنيدني - sepahrad - 2014-12-12

اوبونتو
یک پژوهشگر انسان شناس در آفریقا ، به تعدادی از بچه های بومی یک بازی را پیشنهاد کرد . . . 
او سبدی از میوه را در نزدیکی یک درخت گذاشت و گفت : هر کسی که زودتر به آن برسد آن میوه های خوشمزه را برنده می شود .
هنگامی که فرمان دویدن داده شد ، آن بچه ها دستان هم را گرفتند و با یکدیگر دویده و در کنار درخت ، خوشحال به دور آن سبد میوه نشستند !!!
وقتی پژوهشگر علت این رفتار آن ها را پرسید و گفت در حالی که یک نفر از شما می توانست به تنهایی همه ی میوه ها را برنده شود ، چرا از هم جلو نزدید ؟
آنها یکصدا گفتند :
" اوبونتو " 
به این معنا که :
" چگونه یکی از ما می تونه خوشحال باشه ، در حالی که دیگران ناراحتند " ؟!
اوبونتو در فرهنگ ژوسا به اين معناست :" من هستم - چون ما هستيم .