انجمن بانیان بهبودی
داستان هاي شنيدني - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن بانیان بهبودی (http://forum.banianbehboodi.ir)
+-- انجمن: سرگرمی و شنیدنی (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=268)
+--- انجمن: دنیای اس ام اس (پیامک) SMS (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=269)
+---- انجمن: پند آموز (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=272)
+---- موضوع: داستان هاي شنيدني (/showthread.php?tid=5782)

صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7


RE: داستان هاي شنيدني - sepahrad - 2014-12-12

بخشي از كتاب بابا لنگ دراز اثر جين وبستر
از نامه های بابا لنگ دراز به جودی:
جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و
زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که درافق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و اگر هم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند. 
در حالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند.
دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود در حالی که از اطراف خود و دوستداران خود غافل بوده است.
آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت و زمان و انسانهایی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد ...
جودی عزیزم! 
ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته می شویم و هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر می شود. 
پس هرکسی را بیشتر دوست داریم و می خواهیم که بیشتر دوستمان بدارد باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم دردلش ثبت شویم.
دوستدار تو: بابا لنگ دراز



RE: داستان هاي شنيدني - sepahrad - 2014-12-12

ببخشید تا کائنات ببخشد. 
***
مرد فقیری از بودا سوال کرد:
چرا من اینقدر فقیرهستم؟
بودا پاسخ داد: چونکه تو یادنگرفته ای که بخشش کنی
مرد پاسخ داد : من چیزی ندارم که ببخشم
بودا پاسخ داد: چرا! 
محدود چیزهایی داری 
یک صورت که میتوانی لبخند بر آن داشته باشی 
یک دهان که می توانی از دیگران تمجید کنی وحرف خوب بزن
یک قلب که می توانی بروی دیگران بگشایی 
چشمانی که میتوانی با آنها به دیگران با نیت خوب نگاه کنی 
یک بدن که با آن می توانی به دیگران کمک کنی
فقر واقعی فقر روحــــی ست.
دل آدما خیلی ساده گرم میشود:
به یک دلخوشی کوچک ،
به یک احوالپرسی ساده 
به یک دلداری کوتاه 
به یک تکان دادن سر یعنی ، تو را می فهمم ..
به یک گوش دادن خالی ، بدون داوری و نظر دادن
به یک همراه شدن کوچک 
به یک پرسش : روزگارت چگونه است ؟
به یک دعوت کوچک، به صرف یک فنجان قهوه !
به یک وقت گذاشتن برای تو 
به شنیدن یک کلمه ؛ من کنارت هستم 
به یک هدیه ی بی مناسبت 
به یک دوستت دارم بی دلیل 
به یک غافلگیری :
به یک خوشحال کردن کوچک 
به یک نگاه .
به یک شاخه گل .
فقط همین .



RE: داستان هاي شنيدني - sepahrad - 2014-12-12

ﺭﻭﺯﯼ ﺗﻌﺪﺍﺩﯼ ﺍﺯ متعصبین ﻧﺰﺩ حاکمی ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ
ﺍﺯ ﻋﻠﺖ ﺍﺯﺍﺩﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺳﺮﺯﻧﺶ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﺷﺎﻩ
ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﻫﻤﻪ ﺍﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻗﯽ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ
ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻏﺬﺍ ﺑﮕﺬﺍﺭﻧﺪ .ﻭﺭﻭﺩ ﻭ
ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺭﺍ ﻣﻤﻨﻮﻉ ﮐﺮﺩ ﺣﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺟﺎﺑﺖ
ﻣﺰﺍﺝ.
ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﺩﺭﺏ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺍﺗﺎﻗﯽ ﮐﻪ
ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻤﯿﺰ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﮐﺜﺎﻓﺖ
ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ
ﺷﺎﻩ رو ﺑﻪ متعصبین ﻣﻌﺘﺮﺽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ
ﻓﺮﻗﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﮔﺪﺍ ﺑﺎﺷﯽ ﯾﺎ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﻭ ﯾﺎﺍﺷﺮﺍﻑ
ﺯﺍﺩﻩ ﺍﮔﺮ ﻣﺤﺪﻭﺩ ﺷﺪﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﮐﺜﯿﻒ ﺧﻮﺍﻫﯽ
ﮐﺮﺩ
ﺍﺯﺍﺩﯼ ﺣﻖ ﻣﺸﺮﻭﻉ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎﺳﺖ ﻭ ﭼﻪ ﺍﺑﻠﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﺍﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﺤﺪﻭﺩ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﺸﺎﻥ ﺭﺍ
ﭘﺎﮎ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻧﺪ



RE: داستان هاي شنيدني - sepahrad - 2014-12-15

تقدیم به وطنم : ایران
"ﺷﻴﺦ ﺟﺎﺑﺮ" ، ﺍﻣﻴﺮ ﻛﻮﻳﺖ ﺩﺭ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺶ می نویسد :
زمانی ﻛﻪ ﺟﻨﮓ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﻭ ﻋﺮﺍﻕ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﺑﺮﺍی ﺗﺠﻠﻴﻞ ﺍﺯ ﻣﻘﺎﻭﻣﺖﺻﺪّﺍﻡ ﺑﻪ ﻋﺮﺍﻕ ﺭﻓﺘﻴﻢ ؛
ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺻﺪّﺍﻡ ﺷﺨﺼﺎً ﭘﺸﺖ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺍﺗﻮﻣﺒﻴﻞ ﺑﻨﺰ ﺗﺸﺮﻳﻔﺎﺕ ﻧﺸﺴﺖ ﻛﻪ ﻣﺮﺍ ﺗﺎ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ ﺑﻐﺪﺍﺩ برساند ؛
ﺻﺪّﺍﻡ ﺣﺴﻴﻦ ﺩﺭ حالی ﻛﻪ ﺳﻴﮕﺎﺭ ﺑﺮﮒ کوبایی ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ؛
ﻣﺘﻜﺒّﺮﺍﻧﻪ ﻛﻨﺎﺭﻡ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ،
ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻢ :
ان شاء اﻟﻠﻪ ﺳﻔﺮی ﺑﻪ ﻛﻮﻳﺖ ﺑﻴﺎﻳﻴﺪ ﻣﻨﺘﻈﺮﺗﺎﻥ ﻫﺴﺘﻴﻢ ،
ﺻﺪّﺍﻡ ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻦ ﻣﺘﻜﺒّﺮﺍﻧﻪ ﮔﻔﺖ : ﻛﻮﻳﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﺳﺖ ﺣﺘﻤﺎً می آﻳﻴﻢ...
ﻭ ﻣﻦ ﺳﺎل ۱۹۹۰ زمانی ﻛﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻓﺮﺍﺭ ﺑﻪ و ﻋﺮﺑﺴﺘﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﻴﺮﻭﻫﺎی نظامی بعثی ﺑﻮﺩﻡ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﺷﺪﻡ...
ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﻋﺮﺍﻕ ﺑﺎ ﻛﻮﻳﺖ ﺻﺪّﺍﻡ ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﺑﻪ ﺧﺒﺮﻧﮕﺎﺭﺍﻥ ﻛﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﻳﮕﺮ ﻟﺒﺎﺱ نظامی نمی پوشید؟
ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺩﺭ ﻛﻮﻳﺖ ﻣﺮﺩی ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺧﻮﺩ نمی بینیم،
ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﺑﺎ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﻟﺒﺎﺱ ﻧﻈﺎمی می پوﺷﻴﺪﻡ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ایرانی ها ﻣﺮﺩ ﺟﻨﮓ ﻫﺴﺘﻨﺪ...
صدّام ﺩﺭ ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻝ ﺟﻨﮓ ﺑﺎ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ نظامی ﺣﺎﺿﺮ ﻣﻴﺸﺪ.
هدیه به روح همه سلحشوران عرصه ایثار و حماسه ی ایران
درود به روح بلندشانتصویر: images/smilies/heart.gifتصویر: images/smilies/heart.gif



RE: داستان هاي شنيدني - sepahrad - 2014-12-25

هیزم‌ شکن
....
روزی هیزم‌شکنی در یک شرکت چوب‌بری دنبال کار می‌گشت و نهایتا توانست برای خودش کاری پیدا کند.
حقوق و مزایا و شرایط کار بسیار خوب بود، به همین خاطر هیزم‌شکن تصمیم گرفت نهایت سعی خودش را برای خدمت به شرکت به کار گیرد. رئیسش به او یک تبر داد و او را به سمت محلی که باید در آن مشغول می‌شد راهنمایی کرد.
روز اول هیزم‌شکن ۱۸ درخت را قطع کرد. رئیس او را تشویق کرد و گفت همین‌طور به کارش ادامه دهد. تشویق رئیس انگیزه بیشتری در هیزم‌شکن ایجاد کرد و تصمیم گرفت روز بعد بیشتر تل
اش کند اما تنها توانست ۱۵ درخت را قطع کند.
روز سوم از آن هم بیشتر تلاش کرد ولی فقط ۱۰ درخت را قطع کرد. هر روز که می‌گذشت تعــداد درخت‌هایی که قطع می‌کرد کمتر و کمتر می‌شد. پیش خودش فکر کرد احتمالا بنیه‌اش کم شده است.
پیش رئیس رفت و پس از معذرت خواهی گفت که خودش هم از این جریان سر در نمی‌آورد.
رئیس پرسید: “آخرین باری که تبرت را تیز کردی کی بود؟”
هیزم شکن گفت:
“تیز کردن؟ من فرصتـی برای تیز کردن تبرم نداشتم تمام وقتم را صرف قطع کردن درختان می‌کردم!”
شما چطور؟ آخرین باری که تبرتان را تیز کرده‌اید کی بود؟



RE: داستان هاي شنيدني - sepahrad - 2014-12-26

سه داستان کوتاه زیبا
روزى روستاييان تصميم گرفتند براى بارش باران دعا كنند در روزيكه براى دعا جمع شدند تنها يك پسربچه با خود چتر داشت ، 
این یعنی ایمان...
○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○كودك يك ساله اى را تصور كنيد زمانيكه شما اورابه هوا پرت ميكنيد او ميخندد زيرا ميداند اورا خواهيد گرفت اين يعنى اعتماد...○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○هر شب ما به رختخواب ميرويم ما هيچ اطمينانى نداريم كه فردا صبح زنده برميخيزيم با اين حال هر شب ساعت را براى فرداكوك ميكنيم اين يعنى اميد...
د
برايتان "ایمان ، اعتماد و امید 
را آرزو ميکنم ..



RE: داستان هاي شنيدني - sepahrad - 2014-12-28

رنگ فقط رنگ خدا
>>>>>>>
این ماجرا در خط هوایی TAM اتفاق افتاد…
یک زن تقریباً پنجاه ساله‌ی سفید‌پوست به صندلی‌اش رسید و دید مسافر کنارش یک مرد ساهپوست است،
با لحن عصبانی مهماندار پرواز را صدا کرد…مهماندار از او پرسید: “مشکل چیه خانوم؟”زن سفید‌پوست گفت: “نمی‌توانی ببینی؟ به من صندلی‌ای داده شده که کنار یک مرد سیاهپوست است، من نمی‌توانم کنارش بنشینم، شما باید صندلی مرا عوض کنید!”مهماندار گفت: “خانوم لطفاً آروم باشید، متاسفانه تمامی صندلی‌ها پر هستند، اما من دوباره چک می‌کنم ببینم صندلی خالی پیدا می‌شود یا نه.”مهماندار رفت و چند دقیقه بعد برگشت و گفت: “خانوم، همانطور که گفتم تمامی صندلی‌ها در این قسمت اقتصادی پر هستند، من با کاپیتان هم صحبت کردم و او تایید کرد که تمامی صندلی‌ها در دسته اقتصادی پر هستند، ما تنها صندلی خالی در قسمت درجه یک داریم.”و قبل از اینکه زن سفید‌پوست چیزی بگویید مهماندار ادامه داد: “ببینید، خیلی معمول نیست که یک شرکت هواپیمایی به مسافر قسمت اقتصادی اجازه بدهد در صندلی قسمت درجه یک بنشیند، با این‌حال، با توجه به شرایط، کاپیتان فکر می‌کند اینکه یک مسافر کنار یک مسافر افتضاح بنشیند ناخوشایند هست.”و سپس مهماندار رو به مرد سیاهپوست کرد و گفت: “قربان این به این معنی است که شما می‌توانید کیف‌تان را بردارید و به صندلی قسمت درجه یک که برای شما رزرو نموده‌ایم تشریف بیاورید…”تمامی مسافران اطراف که این صحنه را دیدند شوکه شدند و در حالی که کف می‌زدند از جای خود قیام کردند.



RE: داستان هاي شنيدني - Arghavan - 2014-12-29

يكي از زيباترين داستانهاي واقعي در روز اول سال تحصيلي ، خانم تامسون معلم كلاس پنجم دبستان وارد كلاس شد ..و پس از صحبتهاي اوليه مطابق معمول به دانش آموزان گفت : كه همه ي آنان را به يك اندازه دوست دارد. و فرقي بين انها قائل نيست .
 البته او دروغ ميگفت و چنين چيزي امكان نداشت . محصوصا كه پسر كوچكي در رديف جلوي كلاسروي صندلي لم داده بود به نام "تدياستودارد" كه خانم تامسون چندان دل خوشي از او نداشت . تدي سال قبل نيز دانش آموز همين كلاس بود . او هميشه لباسهااي گثيف به تن دداشت و با بچه هاي ديگر نمي جوشيد .و به درسش هم نمي رسيد . 
 او واقعا دانش آموز نامرتبي بود و خانم تامسون از دست او بسيار ناراضي بود .وسرانجام هم به او نمره ي قبولي نداد و او را رفوزه كرد . امسال كه دوباره تدي در كلاس پنجم حضور مي يافت ، خانم تامسون تصميم گرفت به پرونده تحصيلي سالهاي قبل او نگاهي بيندازد. تا شايد به علت درس نخواندن او پي ببرد و بتواند كمكش كند . 
 معلم كلاس اول "تدي" در پرونده اش نوشته بود : تدي دانش آموز باهوش ، شاد و بااستعدادي است .تكاليف اش را خيلي خوب انجام ميدهد و رفتار خوبي دارد _ رضايت كامل" ...
 معلم كلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود : تدي دانش اموز فوق العادهاي است ، همكلاسي هايش دوستش دارند . ولي او بخاطر بيماري درمان ناپذير مادرش كه در خانه بستري است دچار مشكل روحي است ...
معلم كلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود : مرگ مادر براي تدي گران تمام شده است ، او تمام تلاشش را براي درس خواندن ميكند . ولي پدرش به درس و مشق او علاقه اي ندارد .  اگر شرايط محيطي او در خانه تغيير نكند او به زودي با مشكل روبرو خواهد شد.
 معلم كلاس چهارم تدي در پرونده اش نوشته بود : تدي درس خواندن را رها كرده و علاقه اي به درس خواندن نشان نميدهد . دوستان زيادي ندارد و گاهي در كلاس خوابش مي برد. 
 خانم تامسون با مطالعه پرونده هاي تدي به مشكل او پي برد و از اينكه دير به فكر افتاده بود خود را نكوهش كرد تصادفا فرداي آن روز ، روز معلم بود و همه دانش آموزان هدايايي براي او اوردند هداياي بچه ها همه ددر كاغذ كادوهاي زيبا و نوارهاي رنگارنگ پيچيده شده بود. به جز هديه ي تدي كه داخل يك كاغذ معمولي و به شكل نامناسبي پسته بندي شده بود.
 خانم تامسون هديه ها را سركلاس باز كرد ، وقتي بسته تدي را باز كرد يك دستبند كهنه كه چند نگين اش افتاده بود و يك شيشه عطر كه سه چهارمش مصرف شده بود ، در داخل آن بود. اين امر باعث خنده بچه هاي كلاس شد . اما خانم تامسون فورا خنده ي بچه را قطع كرد و شروع به تعريف از زيبايي دستبند كرد. و سپس آن را همانجا به دست كرد و مقداري از آن عطر را نيز به خود زد ..تدي انروز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه ، مدتي بيرون مدرسه صبر كرد تا خانم تامسون از مدرسه خارج شد ...سپس نزد او رفت و به او گفت : خانم تامسون شما امروز بوي مادرم را ميداديد !!..خانم تامسون بعد از خدا حافظي از تدي داخل ماشين اش رفت و براي دقايقي طولاني گريه كرد .. از ان روز به بعد ، او ادم ديگري شد و در كنار تدريس خواندن ، نوشتن ، رياضيات و علوم ، به آموزش زندگي و عشق به همنوع به بچه ها پرداخت و البته توجه ويژه اي نيز به تدي ميكرد . 
بعد از مدتي تدي دوباره زنده شد . هرچه خانم تامسون او را بيشتر تشويق ميكرد او هم سريعتر پاسخ ميداد ، به سرعت او يكي از باهوش ترين بچه هاي كلاس شد و خانم تامسون با وجودي كه به دروغ گفته بود كه همه را به يك اندازه دوست دارد ف اما حالا تدي دانش اموز محبوبش شده بود . يكسال بعد خانم تامسون ياداشتي از تدي دريافت كرد،كه در ان نوشته شده بود شما بهترين معلمي هستيد كه من در عمرم داشته ام ...
 شش سال بعد يادداشت ديگري از تدي به خانم تامسون رسيد ، او نوشته بود : كه دبيرستان را تمام كرده و شاگرد سوم شده است .و بازهم افزوده بود كه شما بهترين معلمي هيتيدكه در تمام عمرم داشته ام . 
چهار سال بعد از ان خانم تامسون نامه ديگري دريافت كرد كه در ان تدي نوشته بود با وجودي كه روزگار سختي داشته است اما دانشگاه را رها نكرده است و بزودي از دانشگاه با رتبه عالي فارغ التحصيل ميشود و باز هم تاكيد كرده بود كه خانم تامسون بهترين معلم دوران زندگيش بوده است .
چهار سال ديگر هم گذشت و باز نامه اي ديگر رسيد ، اينبار تدي توضيح داده بود كه پس از دريافت ليسانس تصميم به ادامه تحصيل گرفته و باز هم خانم تامسون را بهترين و محبوب ترين معلم دوران زندگيش خطاب كرده بود . اما اين بار تدي در پايان نامه كمي طولاني تر شده بود "دكترتئودور استودارد" 
ماجرا هنوز هم تمام نشده است بهار آن سال نامه ديگري رسيد ، تدي در اين نامه گفته بود كه با دختري اشنا شده و ميخواهد با او ازدواج كند، او توضيح داده بود كه پدرش چند سال پيش فوت شده و از خانم تامسون خواهش كرده بود اگر موافقت كند در مراسم كليسا كنارشان بنشيند . خانم تامسون بدون معطلي پذيرفت و حدس بزنيد چكار كرد ؟ او دستبند مادر تدي را به دست كرد و علاوه بر ان شيشه عطري كه تدي برايش اورده بود خريد و روز عروسي به خودش زد ..تدي وقتي در كليسا خانم تامسون را ديد او را به گرمي هرچه تمامتر در اغوش فشرد و در گوشش گفت : خانم تامسون از اينكه به من اعتماد كرديد از شما متشكرم . بخاطر اينكه باعث شديد من احساس كنم كه ادم مهمي هستم ، از شما متشكرم و از همه بالاتر بخاطر اينكه به من بمن نشان داديد كه ميتوانم تغيير كنم از شما متشكرم .
 خانم تامسون كه اشك در چشم داشت در گوش او پاسخ داد "تدي تو اشتباه ميكني اين تو بودي كه بمن آموختي كه ميتوانم تغيير كنم . من قبل از ان روزي كه تو بيرون مدرسه با من صحبت كردي ، بلد نبودم چگونه تدريس كنم . 
 بد نيست بدانيد كه تدي استوارد هم اكنون در دانشگاه آيوااستاد برجسته پزشكي است و بخش سرطان دانشكده پزشكي نيز به نام او نامگذاري شده است. 
 همين امروز گرما بخش قلب يك نفر شويد .. وجود فرشته ها را باور كنيد و مطمئن باشيد كه محبت شما به خودتان باز خواهد گشت ...  
             
 
 


RE: داستان هاي شنيدني - Atlas - 2014-12-29

ظالمی از بهلول پرسید :

آدمی را طول عمر چقدر باشد؟

بهلول گفت: آدمی را ندانم . اما تو را طول عمر بس دراز باشد.....!



RE: داستان هاي شنيدني - Atlas - 2014-12-29

فقیهی مزید نام به هرات آمده بود . روزی در مجلسی جامی از مزید پرسید که شما

در لعن یزید چه می گویید ؟

مزید گفت :
لعن روا نیست ، زیرا که مسلمان !  بوده .

صاحب مجلس روی به جامی کرده و گفت : شما چه می گویید؟

جامی گفت : ما می گوییم صد لعنت بر یزید و صد دیگر بر مزید !