انجمن بانیان بهبودی
نگاه مثبت - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن بانیان بهبودی (http://forum.banianbehboodi.ir)
+-- انجمن: انجمن داستان نویسی (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=249)
+--- انجمن: داستانهای بهبودی (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=251)
+--- موضوع: نگاه مثبت (/showthread.php?tid=1285)



نگاه مثبت - mojtaba_s - 2013-11-06

نقل قولی از یکی از اساتید دانشگاه:






چندين سال قبل براي تحصيل در دانشگاه سانتا کلارا کاليفرنيا، وارد ايالات متحده شده بودم،
سه چهار ماه از شروع سال تحصيلي گذشته بود كه يك كار گروهي براي دانشجويان تعيين شد كه در گروه هاي پنج شش نفري با برنامه زماني مشخصي بايد انجام ميشد.
دقيقا يادمه از دختر آمريكايي كه درست توي نيمكت بغليم مينشست و اسمش كاترينا بود پرسيدم كه براي اين كار گروهي تصميمش چيه؟
گفت اول بايد برنامه زماني رو ببينه، ظاهرا برنامه دست يكي از دانشجوها به اسم فيليپ بود.
پرسيدم فيليپ رو ميشناسي؟


كاترينا گفت آره، همون پسري كه موهاي بلوند قشنگي داره و رديف جلو ميشينه!
گفتم نميدونم كيو ميگي!
گفت همون پسر خوش تيپ كه معمولا پيراهن و شلوار روشن شيكي تنش ميكنه!
گفتم نميدونم منظورت كيه؟
گفت همون پسري كه كيف وكفشش هميشه ست هست باهم!
بازم نفهميدم منظورش كي بود!
اونجا بود كه كاترينا تون صداشو يكم پايين آورد و گفت فيليپ ديگه، همون پسر مهربوني كه روي ويلچير ميشينه…
اين بار دقيقا فهميدم كيو ميگه ولي به طرز غير قابل باوري رفتم تو فكر،
آدم چقدر بايد نگاهش به اطراف مثبت باشه كه بتونه از ويژگي هاي منفي و نقص ها چشم پوشي كنه…
چقدر خوبه مثبت ديدن…
يك لحظه خودمو جاي كاترينا گذاشتم ، اگر از من در مورد فيليپ ميپرسيدن و فيليپو ميشناختم، چي ميگفتم؟
حتما سريع ميگفتم همون معلوله ديگه!!
وقتي نگاه كاترينا رو با ديد خودم مقايسه كردم خيلي خجالت كشيدم…
شما چي فكر ميكنيد؟
چقد عالي ميشه اگه ويژگي هاي مثبت افراد رو بيشتر ببينيم و بتونيم از نقص هاشون چشم پوشي كنيم


RE: نگاه مثبت - abbas - 2013-12-07

اغلب ساعت روز رو علی با مهربان سپری می کنه و مهربان با علی. اما خواب، مدتهاست که یک مناسک پدر و پسری است. از بازی قبل خواب تا کمی قرآن و کمی قصه و لالایی و شب بخیر و ماچ!
قصه ها هم معمولا چکیده ای از همان روز خودمونه و یا داستانی از فردایی که پیش خواهد آمد. قصه یک بابا و مامان علی با اتفاقاتی که در روزهای زندگی سپری کرده اند؛ از خرید، غذا درست کردن، بازی کردن، عصبانی شدن، آشتی شدن، مهمانی رفتن و…
شبهایی که خستگی کار مجال بیدار نشستن نمیده هم چاره ای نیست و حتی اگر علی آماده خواب نباشه قصه اش رو زیر گوشش میگم و میرم پی خواب خودم. به هرحال قصه شب معمولا ترک ناشدنی است…
گذشته از قصه های روزمره گاهی هم کار به قصه های متفاوت میرسه. مثلا دیدن یک قصه یا تصویر در تلوزیون و درخواست علی که همان قصه رو بگو یا کنجاوی اش در مورد یک عکس یا عنوان یک قصه! به عنوان نمونه چند وقت پیش تصویر روباه و کلاغ رو دیده بود و پرسید این چیه، گفتم علی این قصه داره شب برات تعریف میکنم
و شب شد…
Crow-and-Fox
یکی بود و یکی نبود؛ تا جایی که قصه رسید به اینکه روباهه پنیر رو گرفت و خورد!
قصه ما به سر رسید، کلاغه به خونش رسید (مهربان دستور صادر فرمودن که در قصه کودک همه کلاغها باید به خونشون برسن و بالا بری و پایین بیای ماست و دوغ و این حرفها، آخرش قصه ما رو سته! دروغ به کسی نمیگیم)
یه مرتبه علی آقا اعتراض کرد که :
نه نه نه…
بعدش روباهه فهمید که اشتباه کرده و اومد پنیر کلاغه رو بهش داد و گفت :
ببخشید! من اشتباهی پنیر شما رو برداشتم…
***
اتفاق مشابه در داستان چوپان دروغگو پیش آمد و داستان وقتی به انتها رسید علی آقا اعتراض کرد:
ولی من فک کنم (فک کنم از تکیه کلامهای متداول علی است) گرگ بعدش اومد به چوپان گفت که شوخی کرد! گوسفنداتو نخوردم…!
و البته من هم اصراری ندارم تا داستان رو با واقعیت های روز تمام کنم. بگذار علی داستان رو با نگاه مثبت اندیش خود به پایان ببرد. نگاه مثبت اندیش علی رو دوست دارم…
—————
پ.ن: تقاضای کمکـــ
دوستان، بانوان، آقایان
کسی آشنا یا راهکاری در حوزه ثبت احوال شمیرانات نداره!؟ که مرحمت کنند اگر جسارت نمی شود بعد از نه ماه شناسنامه علی رو تحویل بدهند. یا لااقل بفرمایید ما کجا باید از این حضرات پیگیری یا شکایت کنیم! در اجرای حکم دادگاه در خصوص نام علی، نه ماه است که موضوع به ثبت احوال شمیرانات برای تحویل شناسنامه جدید ارجاع شده. دفتر خدماتی هم که واسطه بوده می گوید زورمان نمی رسد راه شکایت هم نداریم باید انقدر خواهش کنیم تا بدهند!! بنده با روشهای خواهش کردن از ثبت احوال آشنایی ندارم. اینطوری هم که پرس و جو کردم سایر ثبت ها سه هفته تا دو ماه این کار رو انجام میدهند!



RE: نگاه مثبت - mehdiast - 2013-12-14

شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود.
در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند !
استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟
شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!
استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟
شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد.
استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .
استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!
استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!
شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود!
استاد گفت :پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!
همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی.
تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی
تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری .
خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!
او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد و می پذیرد،
نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را.....!



RE: پستخانه - NASIB - 2014-01-27

همسر جوان و خوشگل « سلادکوپرتسوف » ، رئیس پستخانه ی شهرمان را چند روز قبل ، به خاک سپردیم.
بعد از پایان مراسم خاکسپاری آن زیبارو ، به پیروی از آداب و سنن پدران و نیاکانمان ، در مجلس یادبودی که به همین مناسبت در ساختمان پستخانه برپا شده بود شرکت کردیم.
هنگامی که بلینی (نوعی نان گرد و نازک که خمیر آن از آرد و شیر و شکر و تخم مرغ تهیه میشود) آوردند ، پیرمردِ زن مرده ، به تلخی زار زد و گفت:
ــ به این بلینی ها که نگاه میکنم ، یاد زنم می افتم … طفلکی مانند همین بلینی ها ، نرم و گلگون و خوشگل بود … عین بلینی!
تنی چند سر تکان دادند و اظهار نظر کردند که:
ــ از حق نمی شود گذشت ، خانم تان واقعاً خوشگل بود … زنی درجه یک!
ــ بله … آنقدر خوشگل بود که همه از دیدنش مبهوت میشدند … ولی آقایان ، خیال نکنید که او را فقط بخاطر وجاهتش و خلق خوش و ملکوتی اش دوست میداشتم. نه! در دنیایی که ماه بر آن نور می پاشد ، این دو خصلت را زنهای دیگر هم دارند … او را بخاطر خصیصه ی روحی دیگری دوست میداشتم. بله ، خدا رحمتش کند … میدانید: گرچه زنی شوخ طبع و جسور و بذله گو و عشوه گر بود با اینهمه نسبت به من وفادار بود. با آنکه خودم نزدیک است 60 سالم تمام شود ولی زن 20 ساله ام دست از پا خطا نمیکرد! هرگز اتفاق نیفتاد که به شوهر پیرش خیانت کند!
شماس کلیسا که در جمع ما گرم انباشتن شکم خود بود با سرفه ای و لندلندی خوش آهنگ ، ابراز شک کرد. سلادکوپرتسوف رو کرد به او و پرسید:
ــ پس شما حرفهای مرا باور نمی کنید ؟
شماس ، با احساس شرمساری جواب داد:
ــ نه اینکه باور نکنم ولی … این روزها زنهای جوان خیلی … سر به هوا و … فرنگی مآب شده اند … رانده وو و سس فرانسوی و … از همین حرفها …
ــ شما شک میکنید اما من ثابت میکنم! من با توسل به انواع شیوه های به اصطلاح استراتژیکی ، حس وفاداری زنم را مانند استحکامات نظامی ، تقویت میکردم. با رفتاری که من دارم و با توجه به حیله هایی که به کار می بردم ، محال بود بتواند به نحوی ، به من خیانت کند. بله آقایان ، نیرنگ به کار میزدم تا بستر زناشویی ام از دست نرود. میدانید ، کلماتی بلدم که به اسم شب می مانند. کافیست آنها را بر زبان بیاورم تا سرم را با خیال راحت روی بالش بگذارم و تخت بخوابم …
ــ منظورتان کدام کلمات است ؟
ــ کلمات خیلی ساده. می دانید ، در سطح شهر ، شایعه پراکنی های سوء میکردم. البته شما از این شایعات اطلاع کامل دارید ؛ مثلاً به هر کسی میرسیدم میگفتم: « زنم آلنا ، با ایوان آلکس ییچ زالیخواتسکی ، یعنی با رئیس شهربانی مان روی هم ریخته و مترسش شده » همین مختصر و مفید ، خیالم را تخت میکرد. بعد از چنین شایعه ای ، مرد میخواستم جرأت کند و به آلنا چپ نگاه کند. در سرتاسر شهرمان یکی را نشانم بدهید که از خشم زالیخواتسکی وحشت نداشته باشد. مردها همین که با زنم روبرو میشدند ، با عجله از او فاصله میگرفتند تا مبادا خشم رئیس شهربانی را برانگیزند. ها ــ ها ــ ها! آخر هر که با این لعبت سبیل کلفت در افتاد ، ور افتاد! تا چشم بهم بزنی ، پنج تا پرونده برای آدم ، چاق میکند. مثلاً بلد است اسم گربه ی کسی را بگذارد: « چارپای سرگردان در کوچه » و تحت همین عنوان ، پرونده ای علیه صاحب گربه درست کند.
همه مان شگفت زده و انگشت به دهان ، پرسیدیم:
ــ پس زنتان مترس زالیخواتسکی نبود ؟!!
ــ نه. این همان حیله ای ست که صحبتش را میکردم … ها ــ ها ــ ها! این همان کلاه گشادی ست که سر شما جوانها میگذاشتم!
حدود سه دقیقه در سکوت مطلق گذشت. نشسته بودیم و مهر سکوت بر لب داشتیم. از کلاه گشادی که این پیر خیکی و دماغ گنده ، سرمان گذاشته بود ، دلخور و شرمنده بودیم. سرانجام ، شماس ، دهان گشود و لندلندکنان گفت:
ــ خدا اگر بخواهد ، باز هم زن می گیری!

آنتوان چخوف



RE: نگاه مثبت - زهرا20 - 2014-07-30

[تصویر:  loveboat.gif]
داستان کوتاه (معرفی شخصیت)
روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .
بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد ،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و … محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم .
زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید؟ تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید

 


RE: نگاه مثبت - sadaf - 2014-07-30

وقتی از " مایکل شوماخر " ، قهرمان هفت دور از مسابقات اتومبیلرانی فرمول یک جهان ، رمز موفقیتش را پرسیدند، او در جواب فقط یک جمله گفت : << تنها رمز موفقیت من اینست ، زمانی که دیگران ترمز میگیرند ، من گاز میدهم >> 
 نتیجه : 
مطالعه کن وقتی که دیگران در خوابند . 
تصمیم بگیر ، وقتی دیگران مرددند .
 
خود را  آماده کن ، وقتی که دیگران در خیال پردازیند .
 
شروع کن ، وقتی که دیگران در حال تعللند .
کارکن ، وقتی که دیگران در حال آرزو کردنند .
صرفه جویی کن ، وقتیکه دیگران در حال تلف کردنند.
 
گوش کن ، وقتیکه دیگران در حال صحبت کردنند .
 
لبخند بزن ، وقتی که دیگران خشمگینند .
 
پافشاری کن ، وقتی که دیگران در حال رها کردنند .
 
و به خاطر داشته باش که موفقیت پیش رفتن است ، نه به نقطه پایان رسیدن ! 

 


RE: نگاه مثبت - mohammad - 2014-07-30

آنچه را كه خدا به من بخشیده است،
 هیچ كس نمی تواند بازستاند، زیرا بخشش های او جاودانه‌اند
.



RE: نگاه مثبت - sadaf - 2015-03-02

 
این خاطره از یکی از اساتيد قديمي دانشکده متالورژی دانشگاه صنعتی شريف نقل شده است:
يک بار داشتم ورقه های امتحانی دانشجوها رو تصحيح مي كردم، به برگه اي رسيدم که نام و نام خانوادگي نداشت. با خودم گفتم ايرادي ندارد. بعيد است که بيش از يک برگه نام نداشته باشد. از تطابق برگه ها با ليست دانشجويان صاحبش را پيدا مي كنم.
تصحيح کردم و 17.5 گرفت. احساس کردم زياد است! کمتر پيش مي آيد کسي از من اين نمره را بگيرد. دوباره تصحيح کردم 15 گرفت!
برگه ها تمام شد؛ با ليست دانشجويان تطابق دادم اما هيچ دانشجويي نمانده بود. تازه فهميدم "کليد" آزمون را که خودم نوشته بودم تصحيح کردم!
نكته: اغلب ما نسبت به ديگران سخت گيرتريم تا نسبت به خودمان.