انجمن بانیان بهبودی
داستان کوتاه آموزنده بسیار زیبا و عرفانی - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن بانیان بهبودی (http://forum.banianbehboodi.ir)
+-- انجمن: انجمن داستان نویسی (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=249)
+--- انجمن: عرفان (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=250)
+---- انجمن: داستانهای عرفانی (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=265)
+---- موضوع: داستان کوتاه آموزنده بسیار زیبا و عرفانی (/showthread.php?tid=1297)

صفحه‌ها: 1 2


RE: داستان کوتاه آموزنده بسیار زیبا و عرفانی - sadaf - 2014-07-21

استادى از شاگردانش پرسید:
چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می زنیم؟
چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می کنند و سر هم داد می کشند؟
 شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت:چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می دهیم استاد پرسید:
این که آرامشمان را از دست می دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می زنیم؟
آیا نمی توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می زنیم؟
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.سرانجام او چنین توضیح داد:هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب هایشان از یکدیگر فاصله می گیرد.
آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند.
هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.
 سپس استاد پرسید:هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می افتد؟
آنها سر هم داد نمی زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند. چرا؟
چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است.
فاصله قلبهاشان بسیار کم است.
 استاد ادامه داد:هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می افتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمی زنند و فقط در گوش هم نجوا می کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می شود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی نیاز می شوند و فقط به یکدیگر نگاه می کنند، این همان عشق خدا به انسان و انسان به خداست است که خدا حرف نمی زند اما همیشه صدایش را در همه وجودت می توانی حس کنی اینجا بین انسان و خدا هیچ فاصله ای نیست می توانی در اوج همه شلوغی ها بدون اینکه لب به سخن باز کنی با او حرف بزنی 


RE: داستان کوتاه آموزنده بسیار زیبا و عرفانی - Arghavan - 2014-09-24

از شخصي پرسيدند ، روزها و شبهايت چگونه ميگذرد ؟   با ناراحتي جواب داد : چه بگويم !!   امروز از گرسنگي مجبور شدم كوزه ي سفالي كه يادگار سيصد سال ي اجدادم بود بفروشم و آذوقه اي تهيه كنم . !! 
 به او گفته شد : خداوند روزي ات را سيصد سال پيش كنار گذاشته و تو اينگونه ناشكري ميكني ؟ !! ....


RE: داستان کوتاه آموزنده بسیار زیبا و عرفانی - sepahrad - 2014-09-25

چنگیز خان مغول و شاهین
چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند...
یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود،چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.
اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد،تا اینکه ? معجزه! ? رگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود.خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید،اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند،شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت.چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.جریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود.خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت.دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.و بر بال دیگرش نوشتند:هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.



RE: داستان کوتاه آموزنده بسیار زیبا و عرفانی - Arghavan - 2015-01-11

به ابوسعيد ابوالخير گفتند: فلاني شاهكار ميكند ، چرا كه قادر است پرواز كند ...
 گفت: اينكه مهم نيست ، مگس هم مي پرد ....
 گفتند فلاني را چه ميگويي كه روي آب راه ميرود ؟ گفت : اهميتي ندارد ، تكه چوب نيز همين كار را ميكند . 
 گفتند: پس از نظر شما شاهكار چيست ؟؟.. گفت: اينكه در ميان مردم زندگي كني ولي هيچگاه به كسي زخم زبان نزني ، دروغ نگويي ، كلك نزني و سوء استفاده نكني، اين شاهكار است ...
لازم نيست يكديگر را "تحمل" كنيم ، كافي است همديگر را قضاوت نكنيم ..
 لازم نيست براي شادكردن يكديگر تلاش كنيم ، كافي ست بهم آزار نرسانيم ..
لازم نيست ديگران را اصلااح كنيم ، كافي ست به عيوب خود بنگريم ...

حتي لازم نيست يكديگر را دوست داشته باشيم ، فقط كافيست "دشمن" هم نباشيم ...

 

 


RE: داستان کوتاه آموزنده بسیار زیبا و عرفانی - Atlas - 2015-01-12

عاشق فقیر    

   یه زن و شوهر عاشق اما فقیر سر سفره شام نشستند غذاشون خیلی مختصر و کم بود که یک نفر را به زور سیر میکرد

مرد به خاطر اینکه زنش بیشتر غذا بخوره گفت بیا چراغ را خاموش کنیم و توی تاریکی بخوریم زن قبول کرد چند دقیقه چراغها

را خاموش کردند ولی بعد که روشن کردند غذاها دست نخورده توی ظرف مونده بود.

 


RE: داستان کوتاه آموزنده بسیار زیبا و عرفانی - Atlas - 2015-01-12

پرسش عارفی از یکی از اغنیا
     یکی از عرفا روزی از یکی از اغنیا پرسید:دنیا را دوست داری؟گفت:بسیار.پرسید:برای بدست آوردن آن کوشش

می کنی؟ گفت :بلی .سپس عارف گفت:در اثر کوشش،آن چه می خواهی بدست آوری؟

     گفت:متاسفانه تاکنون به دست نیاورده ام.عارف گفت:این دنیایی که تاکنون با همه ی کوشش هایت آن را به

دست نیاورده ای،پس چطور آخرتی که هرگز طلب نکرده و در راه وصول به آن نکوشیده ای به دست خواهی آورد؟
    
دنیا طلبیدیم ،به جایی نرسیدیم یارب چه شود آخرت ناطلبیده