انجمن بانیان بهبودی
داستان کوتاه دوراهی - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن بانیان بهبودی (http://forum.banianbehboodi.ir)
+-- انجمن: انجمن داستان نویسی (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=249)
+--- انجمن: عرفان (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=250)
+---- انجمن: داستانهای عرفانی (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=265)
+---- موضوع: داستان کوتاه دوراهی (/showthread.php?tid=1475)



داستان کوتاه دوراهی - mojtaba_s - 2013-11-06

وقتی فرم اهدای مغز استخوان را پر میکرد شاید فکرشم نمیکرد دو سال بعد سر اینچنین دوراهی ای قرار بگیره

با او تماس گرفته شد گویا مغز استخوانش می توانست امیدی برای یک بیمار 28 ساله باشد که در شرایط موجود شش ماه بیشتر زنده نخواهد بود.

با او بیشتر آشنا شویم: جوانی است 21 ساله ورزشکار در رشته دومیدانی (پرتاب چکش) . چندین ساله که برای مسابقات قهرمانی شرق آمریکا تمرین می کند و کمتر از دوماه به برگزاری این مسابقات باقی مانده است

دوراهی :

اهدای مغز استخوان به بیماری که حتی اسمش را نیز نمی داند و انصراف از مسابقات چرا که پس از عمل جراحی نباید وزنه بیشتر از 20 پوند را تا بالای سر ببرد یا رفتن به مسابقاتی که سالهاست برایش زحمت کشیده است


تصمیم:

ازمسابقات کناره گیری می کند و برای اهدای مغز استخوان آماده می شود


RE: داستان مدیر موفق - NASIB - 2014-01-26

Heartروزی مدیر یکی از شرکتهای بزرگ در حالیکه به سمت دفتر کارش می رفت چشمش به جوانی افتاد که در کنار دیوار ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میکرد.
جلو رفت و از او پرسید: «شما ماهانه چقدر حقوق دریافت می کنی؟»
جوان با تعجب جواب داد: «ماهی 2000 دلار.»
مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از کیف پول خود 6000 دلار را
در آورده و به جوان داد و به او گفت: «این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود، ما به کارمندان خود حقوق می دهیم که کار کنند نه اینکه یکجا بایستند و بیکار به اطراف نگاه کنند.»
جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از کارمند دیگری که در نزدیکیش بود پرسید: «آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟»
کارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: «او پیک پیتزا فروشی بود که برای کارکنان پیتزا آورده بود.»
برخی از مدیران حتی کارکنان خود را در طول دوره مدیریت خود ندیده و آنها را نمی شناسند. ولی در برخی از مواقع تصمیمات خیلی مهمی را در باره آنها گرفته و اجرا می کنند.



RE: داستان کوتاه دوراهی - sadaf - 2014-03-11

ظهر یك روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاكت نامه ای را دید كه نه تمبری داشت و نه مهر اداره ی پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاكت نوشته شده بود. او با تعجب پاكت را باز كرد و نامه ی داخل آن را خواند:
>> امیلی عزیز، عصر امروز به خانه ی تو می آیم تا تو را ملاقات كنم. "با عشق، خدا"
امیلی همان طور كه با دستهای لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فكر كرد كه چرا خدا می خواهد او را ملاقات كند؟ او كه آدم مهمی نبود. در همین فكر ها بود كه ناگهان كابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: «من، كه چیزی برای پذیرایی ندارم
پس نگاهی به كیف پولش انداخت. او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یك قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر كند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید كه از سرما می لرزیدند.
مرد فقیر به امیلی گفت: "خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امكان دارد به ما كمكی كنید؟"
امیلی جواب داد: "متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام"
مرد گفت: «بسیار خوب خانم، متشكرم» و بعد دستش را روی شانه های همسرش گذاشت و به حركت ادامه دادند.
همانطور كه مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس كرد. به سرعت دنبال آنها دوید: " آقا، خانم، خواهش می كنم صبر كنید"
وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد كتش را در آورد و روی شانه های زن انداخت. مرد از او تشكر كرد و برایش دعا كرد.
وقتی امیلی به خانه رسید، یك لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همانطور كه در را باز می كرد، پاكت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز كرد:
امیلی عزیز، از پذیرایی خوب و كت زیبایت متشكرم ،
" با عشق ، خدا"



RE: داستان کوتاه دوراهی - سارا - 2014-06-24

مردی به ابراهیم ادهم گفت:
«ای ابا اسحاق! می خواهم این جبه را از من بپذیری و تن پوش سازی.»
ابراهیم گفت:
«اگر فقیر نباشی، از تو می پذیرم.»
گفت: «من غنی هستم.»
ابراهیم گفت: «چه داری؟»
گفت: «دو هزار دینار.»
ابراهیم گفت: «می خواهی چهار هزار باشد؟»
گفت: «آری!» گفت:پس تو فقیری. جبه ات را نمی پذیرم!»