گر خود آيي به خدايي رسي - نسخهی قابل چاپ +- انجمن بانیان بهبودی (http://forum.banianbehboodi.ir) +-- انجمن: انجمن داستان نویسی (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=249) +--- انجمن: داستانهایی در باره خداوند(نیروی برتر) (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=252) +--- موضوع: گر خود آيي به خدايي رسي (/showthread.php?tid=1589) |
گر خود آيي به خدايي رسي - mojtaba_s - 2013-11-07 يك نفر دنبال خدا ميگشت، شنيده بود كه خدا آن بالاست و عمري ديده بود كه دستها رو به آسمان قد ميكشد. پس هر شب از پلههاي آسمان بالا ميرفت، ابرها را كنار ميزد، چادر شب آسمان را ميتكاند. ماه را بو ميكرد و ستارهها را زير و رو.او ميگفت: خدا حتماً يك جايي همين جاهاست. و دنبال تخت بزرگي ميگشت به نام عرش؛ كه كسي بر آن تكيه زده باشد. او همه آسمان را گشت اما نه تختي بود و نه كسي. نه رد پايي روي ماه بود و نه نشانهاي لاي ستارهها. از آسمان دست كشيد، از جستوجوي آن آبي بزرگ هم.آن وقت نگاهش به زمين زير پايش افتاد. زمين پهناور بود و عميق. پس جا داشت كه خدا را در خود پنهان كند. زمين را كند، ذرهذره و لايهلايه و هر روز فروتر رفت و فروتر.خاك سرد بود و تاريك و نهايت آن جز يك سياهي بزرگ چيز ديگري نبود. نه پايين و نه بالا، نه زمين و نه آسمان. خدا را پيدا نكرد. اما هنوز كوهها مانده بود. درياها و دشتها هم. پس گشت و گشت و گشت. پشت كوهها و قعر دريا را، وجب به وجب دشت را. زير تكتك همه ريگها را. لاي همه قلوه سنگها و قطرهقطره آبها را. اما خبري نبود، از خدا خبري نبود. نااميد شد از هر چه گشتن بود و هر چه جستوجو. آن وقت نسيمي وزيدن گرفت. شايد نسيم فرشته بود كه ميگفت خسته نباش كه خستگي مرگ است. هنوز مانده است، وسيعترين و زيباترين و عجيبترين سرزمين هنوز مانده است. سرزمين گمشدهاي كه نشانياش روي هيچ نقشهاي نيست. نسيم دور او گشت وگفت: اينجا مانده است، اينجا كه نامش تويي. و تازه او خودش را ديد، سرزمين گمشده را ديد. نسيم دريچه كوچكي را گشود، راه ورود تنها همين بود. و او پا بر دلش گذاشت و وارد شد. خدا آنجا بود. بر عرش تكيه زده بود و او تازه دانست عرشي كه در پي اش بود. همينجاست.سالها بعد وقتي كه او به چشمهاي خود برگشت. خدا همه جا بود؛ هم در آسمان و هم در زمين. هم زير ريگهاي دشت و هم پشت قلوهسنگهاي كوه، هم لاي ستارهها و هم روي ماه. RE: گر خود آيي به خدايي رسي - sadaf - 2013-11-27 داستان واقعی وخیلی زیباکه درپاکستان اتفاق افتاده.. پزشک وجراح مشهور (د. ایشان) روزی برای شرکت دریک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت وتکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار میشد، باعجله به فرودگاه رفت.. بعدازپرواز ناگهان اعلان کردندکه بخاطر اوضاع نامساعدهوا و رعد و برق وصاعقه، که باعث ازکارافتادن یکی ازموتورهای هواپیماشده، مجبوریم فروداضطراری درنزدیکترین فرودگاه را داشته باشیم.. دکتر بلافاصله به دفتراستعلامات فرودگاه رفت و خطاب به آنهاگفت: من یک پزشک متخصص جهانی هستم وهردقیقه برای من برابر با جان خیلی انسانها هاست وشمامیخواهیدمن 16ساعت تواین فرودگاه منتظرهواپیمابمانم؟ یکی ازکارکنان گفت جناب دکتر، اگرخیلی عجله داریدمیتونیدیک ماشین دربست بگیرید تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است.. دکتر ایشان با کمی درنگ پذیرفت وماشینی را کرایه کرد و براه افتاد که ناگهان در وسط راه اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد بطوریکه ادامه دادن برایش مقدورنبود ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد دیگه راه راگم کرده خسته و کوفته و درمانده و با ناامیدی به راهش ادامه داد که ناگهان کلبه ای کوچک توجه اورابه خود جلب کرد.. کنار اون کلبه توقف کرد و در را زد، صدای پیرزنی راشنید . -بفرما داخل هرکه هستی..دربازاست... دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند،.. پیرزن خنده ای کرد وگفت:.کدام تلفن فرزندم؟ اینجا نه برقی هست ونه تلفنی...ولی بفرما واستراحت کن وبرای خودت استکانی چای بریزتاخستگی بدرکنی وکمی غذاهم هست بخور تاجون بگیری.. دکتر از پیرزن تشکرکرد ومشغول خوردن شد، درحالیکه پیرزن مشغول خواندن نماز و دعابود.. که ناگهان متوجه طفل کوچکی شدکه بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود، که هرازگاهی بین نمازهایش اورا تکان میداد. پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعامشغول بود، که دکتر روبه اوگفت: ... بخدا من شرمنده این لطف وکرم واخلاق نیکوی توشدم، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود. پیرزن گفت: واما شما،..رهگذری هستیدکه خداوند به ماسفارش شما را کرده است.. ولی دعاهایم همه قبول شده است بجز یک دعا... دکتر ایشان گفت: چه دعایی؟. پیرزن گفت: این طفل معصومی که جلوچشم شماست نوه من هست که نه پدر داره ونه مادر، به یک بیماری مزمنی دچارشده که همه پزشکان اینجا ازعلاج آن عاجزهستند.. به من گفته اندکه یک پزشک جراح بزرگی بنام دکتر ایشان هست که اوقادر به علاجش هست ،..ولی اوخیلی ازمادور هست ودسترسی به او مشکل هست ومن هم نمیتوانم این بچه را پیش اوببرم.. میترسم این طفل بیچاره ومسکین خوار وگرفتارشود..پس ازالله خواسته ام که کارم راآسان کند..! دکترایشان درحالیکه گریه میکردگفت: به والله که دعای تو، هواپیماها راازکارانداخت وباعث زدن صاعقه ها شدوآسمان را به باریدن واداشت..تااینکه من دکتررابسوی تو بکشاندومن بخدا هرگز باورنداشتم که الله عزوجل بایک دعایی این چنین اسباب رابرای بندگان مومنش مهیا میکند..وبسوی آنها روانه میکند. وقتی که دستها ازهمه اسباب کوتاه میشود، فقط پناه بردن به آفریدگار زمین وآسمان بجامی ماند RE: گر خود آيي به خدايي رسي - abbas - 2013-12-08 زندگی را تو بساز نه بدان ساز که سازند و پذیری بی حرف ...
زندگی یعنی جنگ و تو بجنگ ...... زندگی یعنی عشق ، تو بدان عشق بورز ..... RE: گر خود آيي به خدايي رسي - MOZHGAN - 2014-08-17 معناي دقيق رهروي، خود را وقف خدا كردن است. تو شروع به زندگي مي كني اما نه از بهر « خود »، بلكه از بهر خدا. واسطه اي براي خدا مي شوي. چون ني اي توخالي مي شوي تا خدا بتواند تو را به فلوت دگرگون كند. تو خودت را از خودت خالي مي كني. تنها كاري كه بايد انجام دهي همين است: بايد خودت را از خودت خالي كني. آنگاه كه خالي شوي، رويدادي اسرارآميزو وصف ناپذير رخ مي دهد. چيزي از فراسو در تو نازل مي شود. نيرويي ناشناخته از راه تو به آواز در مي آيد. از راه تو به رقص در مي ايد. اين نيروي ناشناخته همان خداست.
RE: گر خود آيي به خدايي رسي - MOZHGAN - 2014-10-31 I Am Thankful ... My heart can be broken. There are those who are so hardened they cannot be touched خدا را سپاس
که دل رئوف و شکننده ای دارم
کسانی هستند که این قدر دلشون سنگ شده که هیچ محبت و
احساسی رو درک نمیکنن
|