انجمن بانیان بهبودی
داستان دوازده قدم - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن بانیان بهبودی (http://forum.banianbehboodi.ir)
+-- انجمن: کتابخانه بانیان بهبودی (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=284)
+--- انجمن: دانلود کتاب (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=285)
+---- انجمن: دانستنیها (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=299)
+---- موضوع: داستان دوازده قدم (/showthread.php?tid=2546)



داستان دوازده قدم - meshki - 2013-12-01

چند روز پیش قدم دوازدهم را به پایان رساندیم. این اولین باری بود که قدمها را کار می کردم ... حدود دوسال و نیم طول کشید. تقریبا هر هفته....هفته ای یک جلسه چند ساعته.... بیش از ۱۰۰ جلسه تشکیل دادیم....
در آغاز من و راهنمایم و حمیدرضا و علی و فرخ و جمشید و امیر بودیم.
فرخ فقط جلسه اول و دوم را آمد و ول کرد... فکر کنم با یک گروه دیگر شروع کرد.
حمید رضا همان هفته های اول لغزش کرد. هنوز حرفهای قبل از لغزشش در گوشم هست که می گفت من دیگر سه ماه است پاکم و حق دارم دوست دختر داشته باشم... دیگر ندیدمش ولی خبرش را دارم که پاک است....
علی هم همان ماههای اول رفت شهرستان اما خوشبختانه پاک است.. تازگی ها به تهران برگشته....علی همان روزها سیگار را هم ترک کرده بود و انگیزه ای شد تا من هم سیگار را کنار بگذارم.
امیر بعد از دو سه ماه لغزش کرد... اون موقع ۱۸-۱۹ ماه پاک بود.. این اولین باری بود که با پدیده لغزش اینقدر نزدیک درگیر می شدم و خیلی ترسیدم... خوشبختانه دوباره پاک شد اما به گروه قدم ما بر نگشت.... تولد دو سالگی اش را چند ماه پیش جشن گرفت....
جمشید تا قدم ۸ آمد و ول کرد... خیلی دوستش داشتم و دارم... پاکی اش بالا بود و داشت قدمها را دوباره کار میکرد.... شب یلدای امسال تولد ۵ سالگی اش بود که متاسفانه نتوانستم بروم چون جایی مهمان بودم...
چون تنها شده بودم راهنمایم به من پیشنهاد کرد که با یک گروه دیگر که راهنمایم برگزار می کرد و از ما عقب تر بودند ادامه دهم... برگشتم قدم ۴... اینبار من و فرید بودیم و سعید هم کمی بعد به ما پیوست .....
فرید تا قدم یازدهم آمد و بدلیل اختلافی که با راهنمایم پیدا کرد از گروه ما جدا شد...
و سرانجام همین دو هفته پیش سرانجام من و سعید قدم دوازدهم را به اتمام رساندیم....
همه این دوستانی که نام بردم در بهبودی من سهیم بودند و من بهبودی و کارکرد قدمهایم را به آنها مدیونم....
بخصوص راهنمای عزیزم که از کار و خانواده اش می گذشت تا این جلسات را برگزار کند....
با کار کرد این قدمها امروز به آرامش بسیار خوبی در زندگی ام رسیده ام .... اما هرگز فراموش نمی کنم که بهبودی یک مسئله روزانه است و هر روز باید به آن بپردازم...


تلو تلو می خورد ، با یک پیراهن ِ گشاد و یک شلوار جین ، در حالیکه سیگاری در لابلای انگشتانش گرفته بود و گهگداری پکی به آن می زد ، به سمت من می آمد .

از ترس داشتم می مردم ، یک معتاد ِ مست با من چکار می توانست داشته باشد؟

سر جایم خشکم زده بود و انگار که سنگ شده بودم و نمی توانستم از جایم تکان بخورم ، لبهایم به هم دوخته شده بود و فقط صدای تالاپ تولوپ ِقلبم را می توانستم بشنوم.

مرد ِ جوان ِ معتاد در حالیکه داشت سرش را می خاراند و گاهی هم اطراف سینه اش را ، به من رسید و گفت : ببخشید ! شما این دور و برارو می شناسی؟

کمی فاصله گرفتم و گفتم : تقریبا!

یه پک سیگار زد و دودش را هم از بینی اش زد بیرون و گفت : اینجاها خونهء ترک می شناسی؟

با تعجب گفتم : آره آقا ، همین کوچه رو برو تا انتها ، ته همین کوچه ست.

سیگارشو انداخت زمین و آرام گفت : ممنون ! دوباره با همون قدمهای لنگانش به راهش ادامه داد...

کمی ایستادم و به طرز راه رفتنش نگاه کردم ، خیلی دلم براش سوخت ، دلم می خواست همونجا بایستم و نگاهش کنم ، اما از طرفی هم خیلی خوشحال شدم که داشت می رفت برای ترک ...

همونطور که خیره شده بودم به مرد ، ناگهان سرش رو برگردوند و من رو نگاه کرد ، حسابی ترسیدم و خواستم فرار کنم که بلند گفت :

- نترس خانم ، من از اون معتادهای دزد نیستم ، به ناموس مردم هم چشم ندارم ، یه دقیقه صبر کن !

همونجا ایستادم ، به من نزدیک و نزدیکتر شد و وقتی شروع به حرف زدن کرد ، بوی دهانش خفه ام می کرد ولی نمیتونستم بهش بگم که دهنش بوی گند ِ سیگارمی ده.

یه سیگار از جیبش درآورد و همون طور که داشت روشنش می کرد پرسید:

- شما خبرنگاری؟ از دوربینت فهمیدم.

آروم جواب دادم :بله ، چطور ؟

گفت : دلت میخواد زندگی ِمنو ، سرگذشتمو بنویسی توی روزنامه تون ؟

گفتم : آخه !

کمی من من کردم و آخرش گفتم : من فقط می تونم یه متن کوتاه اونم با اجازهء سردبیر درباره تمام معتادا بنویسم ...

دلم نمی خواست زیاد باهاش درگیر صحبت بشم ، به خاطر همین می خواستم به قول ِ گفتنی : بپیچونمش ...

اما برق نگاهی که توی چشماش بود و مظلومیتش ، و البته لحن مودبانهء یک معتاد ، اصلا نمی دونم چی باعث شد که در آخر قبول کنم تا به داستان یه معتاد گوش کنم و سنگ صبورش بشم.

مرد معتاد گفت : مطمئن باش داستان من می تونه کلی برای روزنامتون خواننده پیدا کنه ...

خیلی برام عجیب بود ،اما هیچی نگفتم .

دوباره گفت : من تصمیم گرفتم برم واسه ترک ، اگر دلت خواست که بام مصاحبه کنی،بیا همینجا و رفت...

یه نفس ِ عمیق از ته دل کشیدم و با خودم گفتم : آخی ، عجب اعجوبه ای بودا ؟! عمرا پامو بزارم توی اون خراب شده ...

وقتی توی ایستگاه نشسته بودم و منتظر اتوبوس ، کمی به حرفهای مرد معتاد فکر کردم ، انگار اولین معتادی بود که اینقدر لفظ قلم حرف می زد ، همین مسئله خیلی جالب بود برام ...

اتوبوس اومد ...

در بین راه خوب فکر کردم و تصمیم گرفتم که برم سراغش ، شاید ارزش چاپ کردن حرفهاشو داشت.

چند روز بعد...

حدود ساعت 10 صبح بود که رسیدم به خانهء ترک ، اول از همه باید با مدیر اونجا صحبت می کردم ...

تمام مراحل انجام شد ، لی داخل محوطه گشتم تا بالاخره پیداش کردم .

وقتی من رو دید ، احساس کردم خیلی خوشحال شد. از جاش بلند شد وگفت : نظرت عوض شد خانم خبرنگار ؟

هیچی نگفتم و بالافاصله شروع به صحبت کردم :

- می خوام خودتون شروع کنین ، هرچی که دلتون می خواد بگین ، از خودتون ، خانوادتون ، زندگیتون و خلاصه همه چی ... من اولش دوست ندارم هیچ سوالی بپرسم ، دوست دارم هرطور که راحتی شروع به صحبت کنی.

چند دقیقه ای سکوت برقرار شد و بالاخره شروع کرد:

اسمم سروشه ، قیافه ام خیلی شکسته شده و مثل یه مرد ِ 45 ساله می خورم ، اما 30 سالمه ، فوق لیسانس شیمی ام ، از دانشگاه آزاد ، خیلی شر و شیطون بودم ،دانشگاه روی انگشت من می چرخید ،اما در عین حال درسم هم خوب بود ، تک فرزند خانواده بودم ، عاشق پدرو مادرم بودم ، بعد از اتمام دانشگاه مثل خیلی از جوونها دنبال کار بودم اما نه هر کاری ، دوست داشتم یک شبه ره صد ساله رو برم ،، از یه خانوادهء تقریبا مرفه اما نه خیلی ،در همون روزایی که دنبال پیدا کردن کار بودم یکی از دوستانم کار خوبی بهم پیشنهاد کرد که به عنوان بازاریاب در یک شرکت خارجی مشغول بکار بشم و من هم با کمال میل قبول کردم، همه چیز ازهمون کارشروع شد ، پدرم بازنشستهء ارتش بود و مادرم هم خونه دار ، هر دوتای اونها با این کار موافق نبودند ، این قضیه بر میگرده به 5 سال پیش ، اون موقع ها حسابی کله ام باد داشت ، تنها پسر خانواده بودم و با اینکه پدرم یه نظامی ِبازنشسته بود وحسابی سختگیر ، اما اختیار تام بهم داده بود . این شد که با اصراری که کردم ف پدرم هم به ناچار قبول کرد اما ته دلش راضی نبود.

هرچی پول میخواستم در اختیارم میذاشت و خلاصه منهم کم نمی ذاشتم و تا اونجا که میشد خرج می کردم .

راستش اون دوستی که میگم ، یکی از هم دانشگاهی های خودم بود ، یه دختربود که قضیهء اون جداست.

خلاصه رفتم ومشغول بکار شدم و ویک سالی گذشت و پدرم نسبت به این کار من خیلی خیلی حساس شد و جنجالی پیش اومد که باعث شد از خونه بزنم بیرون ، البته واسه چند روز ...

در طول این مدت که توی شرکت مشغول بکار بودم ، یک دل نه صد دل عاشق همون دوست دانشگاهی ام شدم.

اما بشکنه این دست که نمک نداره ه روزها و شبها که به خاطرش اشک نریختم ، ازش خواستگاری کردم ، اما هر دفعه یه جوری می خواست منو از سرش وا کنه و خیلی خوب حقم رو گذاشت کف دستم، دختره تمام پولم رو برد ، نه تنها پول من ، برای تمام افراد گروه رو هم برداشت و رفت ، رفت که رفت ، پول به جهنم ، تمام احساس و عشقم رو هم برد ، سر همین قضیه پدرم سکته کرد و فوت شد ، بعد از فوت پدرم بیشتر سرمایهء پدرم رفت به بدهکاریهای من ، خودم حدود یک سال و نیم دوچار افسرگی شدید شدم و مدام دارو مصرف کردم ، مادر ِ بیچاره ام هم در همان سالها که من مریض شدم عمرش رو داد به شما .

حالا من مونده بودم و یک دل شکسته و تنها ، از همون موقع اعتیاد اومد سراغمو تا الآن هم باهاش درگیرم.

دیگه حرفی نزد و سکوت کرد .

یک لحظه بغضم گرفت و خیلی دلم براش سوخت . سمت دیگه ای رو نگاه می کرد ، توی چشمهاش اشک حلقه زد و برای اینکه من متوجه اشکهاش نشم بلند شد و به سمت دیگهء محوطه رفت، دریغ از اینکه اشکهای من هم داشت سرازیر می شد ...

شبِ همان روز بیشتراز 5 بار اون سرگذشت رو روی کاغذ آوردم و هر دفعه دلم می خواست اشک بریزم ، به قولی " درد را از هر طرف نوشتم ، بازهم درد بود " .

اون سرگذشت توی روزنامه ای که من براش کار میکردم چاپ شد و خیلی از خواننده ها تماس گرفتن و با سیاوش احساس همدردی کردند.

الآن سیاوش یه زندگی جدیدی رو شروع کرده...

به امید بهبودی تمام معتادان