داستان آموزنده (آهنگر خدا شناس) - نسخهی قابل چاپ +- انجمن بانیان بهبودی (http://forum.banianbehboodi.ir) +-- انجمن: انجمن داستان نویسی (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=249) +--- انجمن: داستانهایی در باره خداوند(نیروی برتر) (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=252) +--- موضوع: داستان آموزنده (آهنگر خدا شناس) (/showthread.php?tid=2559) |
داستان آموزنده (آهنگر خدا شناس) - meshki - 2013-12-01 آهنگری بود که پس از گذران جوانی پر شر و شور،تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سالها با علاقه کار کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگیش چیزی درست به نظر نمی آمد، حتی مشکلاتش مدام بیشتر می شد! روزی دوستی به دیدنش آمده بود پس از اطلاع از وضعیت دشوارش به او گفت: “واقعا عجیب است! درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مرد خدا ترسی بشوی، زندگیت بدتر شده. نمی خواهم ایمانت را تضعیف کنم اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده!” آهنگر بلافاصله پاسخ نداد. او هم بارها همین فکر را کرده بودو نمی فهمید چه بر سر زندگیش آمده است! اما نمی خواست سؤال دوستش را بدون پاسخ بگذارد، کمی فکر کرد و ناگهان پاسخی را که می خواست یافت. این پاسخ آهنگر بود: در این کارگاه، فولاد خام برایم می آورند که باید از آن شمشیر بسازم. میدانی چه طور این کار را میکنم؟ اول فولاد را به اندازه جهنم حرارت میدهم تا سرخ شود. بعد با بی رحمی، سنگین ترین پتک را بر میدارم و پشت سر هم به آن ضربه میزنم تا اینکه فولاد شکلی را بگیرد که میخواهم. بعد آن را در ظرف آب سرد فرو میکنم، بطوریکه تمام این کارگاه را بخار فرا می گیرد. فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله میکند و رنج می برد. یک بار کافی نیست، باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم… آهنگر لحظه ای سکوت کرد. سپس ادامه داد: گاهی فولاد نمی تواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سرد باعث ترک خوردنش میشود. میدانم که از این فولاد هرگز شمشیر مناسبی در نخواهد آمد لذا آن را کنار می گذارم. آهنگر باز مکث کرد و بعد ادامه داد: می دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می برد. ضربات پتکی را که بر زندگی من وارد کرده پذیرفته ام و گاهی به شدت احساس سرما میکنم، انگار فولادی باشم که از آب دیده شدن رنج می برد. اما تنها چیزی که می خواهم این است: “خدای من، از کارت دست نکش، تا شکلی که تو میخواهی، به خود بگیرم… با هر روشی که می پسندی، ادامه بده،هر مدت که لازم است، ادامه بده…اما هرگز مرا به میان فولادهای بی فایده پرتاب نکن!” آورده اند که روزى یکى از بزرگان به سفر حج مى رفت . نامش عبد الجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت...چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد.عبد الجبار براى تفرج و سیاحت ، گرد محله هاى کوفه بر آمد. از قضا به خرابه اى رسید. زنى را دید که در خرابه مى گردد و چیزى مى جوید. در گوشه مرغک مردارى افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت...! عبد الجبار با خود گفت : بى گمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان مى دارد. در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد. چون زن به خانه رسید، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه آورده اى که ازگرسنگى هلاک شدیم! مادر گفت : عزیزان من ! غم مخورید که برایتان مرغکى آورده ام و هم اکنون آن را بریان مى کنم . عبد الجبار که این را شنید، گریست و از همسایگان احوال وى را باز پرسید. گفتند: سیده اى است زن عبدالله بن زیاد علوى ، که شوهرش را حجاج ملعون کشته اند . او کودکان یتیم دارد و بزرگوارى خاندان رسالت نمى گذارد که از کسى چیزى طلب کند. عبد الجبار با خود گفت : اگر حج مى خواهى ، این جاست . بى درنگ آن هزار دینار را از میان باز و به زن داد و آن سال در کوفه ماند و به سقایى مشغول شد... هنگامى که حاجیان از مکه باز گشتند، وى به پیشواز آنها رفت . مردى در پیش قافله بر شترى نشسته بود و مى آمد. چون چشمش بر عبد الجبار افتاد، خود را از شتر به زیر انداخت گفت : اى جوانمرد! از آن روزى که در سرزمین عرفات ، ده هزار دینار به من وام داده اى ، تو را مى جویم . اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان ! عبد الجبار، دینارها را گرفت و حیران ماند و خواست که از آن شخص حقیقت حال را بپرسد که وى به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد. در این هنگام آوازى شنید که : اى عبد الجبار! هزار دینارت را ده هزار دادیم و فرشته اى به صورت تو آفریدیم که برایت حج گزارد و تا زنده باشى ، هر سال حجى در پرونده عملت مى نویسیم ، تا بدانى که هیچ نیکوکارى بر درگاه ما تباه نمى گردد ... RE: داستان آموزنده (آهنگر خدا شناس) - sadaf - 2013-12-02 در زندگی «قطارهایی» هستند که هر کداممان دیر یا زود سوارشان میشویم. بعضی از این قطارها منتظر ما نمیمانند تا حتماً به آنها برسیم و سوارشان بشویم. آنها در ساعت معینی به ایستگاه میرسند و چند دقیقهی معلوم منتظر میمانند و بعد سوتکشان میروند. تو، ممکن است آدم دقیق و حسابگری باشی و خودت چند دقیقه مانده به زمان موعود، در ایستگاه منتظر ایستاده باشی. آنوقت است که با خیال راحت سوار میشوی و معمولاً هم جایی برای نشستن داری. قطار درسخواندن معمولاً از همین قطارهاست. * * * قطارهایی هم هستند که همینطوری میآیند، اما تویی که خودت را در آخرین لحظه به قطار میرسانی. شلنگتخته، خودت را پرت میکنی جلو و نفسزنان میرسی. خودت را از قطار آویزان میکنی، مبادا جا بمانی. بعضی از این قطارها شاید تا سالهای سال دیگر از این ایستگاه که تو در آن ایستادهای رد نشوند. به این مقصد فقط یک قطار آنهم چندین و چند سال یکبار میگذرد و تو نباید فرصت را برای رسیدن از دست بدهی. مثل قطارهایی که تو را به جایی بسیار دور میبرند و تو در آنجا در یک تئاتر بسیار مهم نقشی دستنیافتنی بازی میکنی. * * * بعضی از قطارها اما فقط یکبار در زندگی آدم میآیند و از ایستگاه شما رد میشوند. فقط یکبار و مدتی بسیار بسیار کم در ایستگاه میمانند. فقط کافی است که آنجا ایستاده باشی. بدیاش این است که زمان مشخصی برای ورود ندارند. تو برای سوار شدن به این قطار باید تمام روزهای زندگیات را در ایستگاه بگذرانی. حقیقت این است که برای بعضیها ارزشش را دارد و برای خیلیها ارزش ندارد. بعضیها برای سوار شدن به این قطار سالها و سالها زندگی ایستگاهی دارند. زندگی در انتظار. شلوغ. خالی. سرد. با کمترین امکانات ممکن، اما پر از اشتیاق سفر. گاهی حتی معلوم نیست که این قطار شما را به کجا میبرد. اما میدانید که ارزشش را دارد. شما از آن دسته آدمها هستید که فکر میکنید رفتن از نرفتن بهتر است. * * * قطاری هم هست که شما همین الآن سوار آن هستید. قطار زندگی؟ نه عزیز من. قطار مرگ! همه فکر میکنند مرگ که اینهمه هم ماجرای هولناکی به نظر میآید، قطاری است که بیخبر از راه میرسد و آدم را سوار میکند و میبرد. یعنی از آن دسته قطارهای بامزه است که اولاً ساعت ورودش هیچوقت اعلام نمیشود و دیگر اینکه اصلاً مهم نیست که شما در ایستگاه باشید یا نباشید. هر وقت او بیاید و بخواهد شما را سوار کند، همانجا ایستگاه شماست. اما من فکر میکنم اینطور نیست. ما از همان اول که به دنیا آمدهایم، سوار این قطار شدهایم. و همین الآن همه با هم در آن نشستهایم. ما برعکس همهی قطارهای زندگیمان سوار این قطار نمیشویم، بلکه در ایستگاهی از آن پیاده میشویم و به سرزمین دیگری میرویم. قبل از ما نیوتن، سهراب سپهری، پدربزرگ، حافظ شیرازی، پوریای ولی، بچههای بم، مرغابی عمو حمید، خانمجان، فردوسی و خیلیهای دیگر از این قطار پیاده شدهاند و به سرزمینهای خودشان رفتهاند. این قطار از آن دسته قطارهایی است که ما در آن از پشت پنجره دنیا را میبینیم و با پیاده شدن از آن به دنیای واقعیتری وارد میشویم که در آن ابعاد همه چیز متفاوت و تصورناکردنی است! تصور اینکه ما در قطار مرگ نشستهایم، خیال آدم را راحت میکند. چون به نظر میرسد که اتفاق زیبایی برای ما افتاده است. ما مرگ را با خوردن بستنی، با بردن خوشهی انگوری به دهان*، با گیم بازی کردن و تماشای آثار هنری تجربه میکنیم و این راز خداوند است. * * * قطارهایی هم هستند که ما آنها را میسازیم و میرانیم. این قطارها خیلی مهماند. ما تعیین میکنیم که قطارمان چند صندلی جا داشته باشد. ما مقصدش را تعیین میکنیم و توی قطار، حواسمان به همه چیز هست. درست مثل خداوند که حواسش به همه چیزِ همه چیزِ همه چیز بوده و هست. لیلی شیرازی RE: داستان آموزنده (آهنگر خدا شناس) - abbas - 2013-12-08 Closeسفارش تبلیغ انجمن گفتگوي رهروان ولايت گوشی سه سیم کارته با تلویزیون ستاره سهیل داستان آموزنده (آهنگر خدا شناس) آهنگری بود که پس از گذران جوانی پر شر و شور،تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سالها با علاقه کار کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگیش چیزی درست به نظر نمی آمد، حتی مشکلاتش مدام بیشتر می شد! روزی دوستی به دیدنش آمده بود پس از اطلاع از وضعیت دشوارش به او گفت: “واقعا عجیب است! درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مرد خدا ترسی بشوی، زندگیت بدتر شده. نمی خواهم ایمانت را تضعیف کنم اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده!” آهنگر بلافاصله پاسخ نداد. او هم بارها همین فکر را کرده بودو نمی فهمید چه بر سر زندگیش آمده است! اما نمی خواست سؤال دوستش را بدون پاسخ بگذارد، کمی فکر کرد و ناگهان پاسخی را که می خواست یافت. این پاسخ آهنگر بود: در این کارگاه، فولاد خام برایم می آورند که باید از آن شمشیر بسازم. میدانی چه طور این کار را میکنم؟ اول فولاد را به اندازه جهنم حرارت میدهم تا سرخ شود. بعد با بی رحمی، سنگین ترین پتک را بر میدارم و پشت سر هم به آن ضربه میزنم تا اینکه فولاد شکلی را بگیرد که میخواهم. بعد آن را در ظرف آب سرد فرو میکنم، بطوریکه تمام این کارگاه را بخار فرا می گیرد. فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله میکند و رنج می برد. یک بار کافی نیست، باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم… آهنگر لحظه ای سکوت کرد. سپس ادامه داد: گاهی فولاد نمی تواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سرد باعث ترک خوردنش میشود. میدانم که از این فولاد هرگز شمشیر مناسبی در نخواهد آمد لذا آن را کنار می گذارم. آهنگر باز مکث کرد و بعد ادامه داد: می دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می برد. ضربات پتکی را که بر زندگی من وارد کرده پذیرفته ام و گاهی به شدت احساس سرما میکنم، انگار فولادی باشم که از آب دیده شدن رنج می برد. اما تنها چیزی که می خواهم این است: “خدای من، از کارت دست نکش، تا شکلی که تو میخواهی، به خود بگیرم… با هر روشی که می پسندی، ادامه بده،هر مدت که لازم است، ادامه بده…اما هرگز مرا به میان فولادهای بی فایده پرتاب نکن!” داستان کوتاه (لیلی و مجنون) روزی لیلی از علاقه شدید مجنون به او و اشتیاق بیش از پیش دیدار او با خبر شد پس نامه ای به او نوشت و گفت “اگر علاقه مندی که منو ببینی ، نیمه شب کنار باغی که همیشه از اونجا گذر میکنم باش” مجنون که شیفته دیدار لیلی بود چندین ساعت قبل از موعد مقرر رفت و در محل قرار نشست . نیمه شب لیلی اومد و وقتی اونو تو خواب عمیق دید … از کیسه ای که به همراه داشت چند مشت گردو برداشت و کنار مجنون گذاشت و رفت مجنون وقتی چشم باز کرد ، خورشید طلوع کرده بود آهی کشید و گفت : “ای دل غافل یار آمد و ما در خواب بودیم . افسرده و پریشون به شهر برگشت” در راه ، یکی از دوستانش اونو دید و پرسید : چرا اینقدر ناراحتی؟! و وقتی جریان را از مجنون شنید با خوشحالی گفت : این که عالیه ! آخه نشونه اینه که ،لیلی به دو دلیل تو رو خیلی دوست داره ! دلیل اول اینکه : خواب بودی و بیدارت نکرده! و به طور حتم به خودش گفته : اون عزیز دل من ، که تو خواب نازه پس چرا بیدارش کنم؟! و دلیل دوم اینکه : وقتی بیدار می شدی ، گرسنه بودی و لیلی طاقت این رو نداشت پس برات گردوگذاشته تا بشکنی و بخوری ! مجنون سری تکان داد و گفت : نه ! اون می خواسته بگه : تو عاشق نیستی ! اگه عاشق بودی که خوابت نمی برد ! تو رو چه به عاشقی؟ بهتره بری گردو بازی کنی!چگونگی و کیفیت افراد ، وقایع و یا سخنان دیگران به تفسیر ی است که ما ، از آنها می کنیم ، و چه بسا که حقیقت ، غیر ازتفسیر ماست . قضاوت همیشه آسانست ، اما حقیقت در پشت زبان وقایع نهفته است . |