داستانهای وفاداری - نسخهی قابل چاپ +- انجمن بانیان بهبودی (http://forum.banianbehboodi.ir) +-- انجمن: انجمن داستان نویسی (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=249) +--- انجمن: عرفان (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=250) +---- انجمن: داستانهای عرفانی (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=265) +---- موضوع: داستانهای وفاداری (/showthread.php?tid=4078) |
داستانهای وفاداری - NASIB - 2014-01-18 پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد. پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟» زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.» پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.» ... زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است. پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود. پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.» پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.» RE: داستان رها کردن - NASIB - 2014-01-29 دو راهب که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیاری به دیار دیگر سفر میکردند سر راه خود دختری را دیدند که در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت که از آن بگذرد. وقتی راهبان نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آنها تقاضای کمک کرد. یکی از راهبان بلادرنگ دختر را برداشت و از رودخانه گذراند. راهبان به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام راهب دوم که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت: " دوست عزیز، ما راهبان نباید به زنان نزدیک شویم. تماس با آنها برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتیکه تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی. راهب اولی با خونسردی و با حالتی بی تفاوت پاسخ داد: "من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و آن را رها نمیکنی." RE: داستانهای وفاداری - sadaf - 2014-03-11 ه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ... مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ... طرف یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد ... مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه ... اون مرد گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ... مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربت بیاره ... توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ... مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت ... مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت آخر لیست و منتظر شد تا مرگ بیدار شه ... مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت! بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم! نتیجه اخلاقی : در همه حال منصفانه رفتار کنیم و بی جهت تلاش مذبوحانه نکنیم ! RE: داستانهای وفاداری - mohammad - 2014-03-11 مرد در حال تمیز کردن اتومبیل تازه خود بود پسرساله اش تکه سنگی برداشت و بر روی ماشین خط می انداخت . مرد با عصبانیت دست کودک را گرفت وچندین مرتبه ضربات محکمی بر دستان کودک زد. بدون اینکه متوجه آچاری که در دستش بود.شود. دربیمارستان کودک به دلیل شکستگی های فراوان انگشتان دست خود را از دست داد. وقتی کودک پدر خود را دیدبا چشمانی آکنده از درد از او پرسید:پدر انگشتان من کی دوباره رشد می کنند؟ مرد بسیارعاجز و نا توان شده بود ونمی توانست سخنی بگوید.به سمت ماشین خود بازگشت. شروع کرد به لگدمال کردن ماشین... وبا این عمل کل ماشین را از بین برد و ناگهان چشمش به خراشیدگی که کودک ایجاد کرده بود خورد که نوشته بود. "دوستت دارم پدر" روز بعد مرد خودکشی کرد. عصبانیت و عشق محدودیتی ندارند. یادمان باشد چیز ها برای استفاده کردن وانسان ها برای دوست داشتن. RE: داستانهای وفاداری - NASIB - 2014-03-11 چرا می ترسی؟ بچهها روانکاوانِ بیتابلو و مدرکاند. به تخت و صندلی هم نیازی ندارند. نگاهت میکنند و سوالی ساده میکنند که سالهاست دربارهاش از خودت چیزی نپرسیدهای و بعد همهچی تمام است. باید حرف بزنی و در این حرفها همیشه رازهایی رو میشود که خیلی وقت است پنهان کردهای. اینبار سروش صحت در اتاق روانکاویِ پسرش، گیر افتاده است. «یه سوسک تو توالته بیا بکش.» «خودت بکشش خب.» «من میترسم.» این گفتوگوی من با پسر سیزدهسالهام بود. داشتم تلویزیون نگاه میکردم. با دلخوری بلند شدم. سوسک بزرگِ قهوهایرنگی بالای کاشیهای دیوار نزدیک سقف نشسته بود و شاخکهای بیشازحد درازش را آرامآرام تکان میداد. از سوسکهای معمولی بزرگتر بود، خیلی بزرگتر. به پسرم نگاه کردم، پسرم هم به من نگاه کرد. گفتم: «چیه؟» پسرم گفت: «هیچی.» دمپاییام را درآوردم و با تمرکز کامل به سوسک نزدیک شدم. دمپایی را بلند کردم. پسرم گفت: «در توالت رو ببند.» تمرکزم بههم ریخت، تمام و کمال. با عصبانیت برگشتم و به پسرم گفتم: «چی میگی؟» گفت: «در رو ببند، یهدفعه میپره بیرون.» گفتم: «مگه پر داره؟» پسرم گفت: «آره از این سوسکاست که میپره.» از سوسک بزرگی که پرنده باشد اصلا خوشم نمیآید. پسرم داشت راستراست توی چشمم نگاه میکرد. دوباره گفتم: «چیه؟» پسرم گفت: «چرا هی میگی چیه؟» گفتم: «تو چرا هی نگاه میکنی؟» پسرم گفت: «تو هی نگاه میکنی.» گفتم: «اصلا چرا اینجا واستادی؟» پسرم گفت: «میخوام ببینم سوسکه رو چهجوری میکشی.» گفتم: «دمپایی رو میزنم تو سرش میمیره.» گفت: «نمیترسی؟» با صدای بلند گفتم: «نه.» و دوباره دمپایی را بلند کردم. پسرم که حتی حاضر نبود به درِ دستشویی نزدیک شود دوباره گفت: «در رو ببند.» گفتم: «اگه در رو ببندم تو چهجوری میخوای ببینی سوسک رو چهجوری میکشم؟» پسرم گفت: «دمپایی رو میزنی سرش میمیره دیگه. میخوام مردهش رو ببینم.» با دلخوری درِ دستشویی را بستم. حالا در یک فضای دووجبیِ دربسته با یک سوسک بزرگِ پرنده تنها بودم. سوسک شاخکهایش را پیچوتاب میداد. دمپاییبهدست، آرام به سوسک نزدیک شدم. کمی بالا رفت و دقیقا روی شیار بین دیوار و سقف ایستاد. خیلی بد شد. اینجا بددست بود و مشکل میشد دمپایی را به سوسک زد. باید جوری ضربه میزدم که دمپایی به سقف نرسد ولی به بالاترین جای دیوار بخورد. پسرم از بیرون دستشویی گفت: «خوبی؟» داد زدم: «یهدقیقه خفهشو دیگه.» با یک حرکت ناگهانی دمپایی را به دیوار کوبیدم. کنارهی دمپایی به سقف گیر کرد و ضربه روی بدن سوسک جفتوجور نشد. سوسک از جایش بلند شد و عین گنجشک بال زد و چرخ خورد و از یقهی بازِ لباسم رفت تو. داشت بین شکم و پیراهنم وول میخورد و خودش را به اینطرف و آنطرف میزد. دیوانهوار نعره میکشیدم و در آن فضای دومتری اینطرف و آنطرف میدویدم. پسرم هم وحشتزده پشتسرهم داد میزد: «چی شده؟ چی شده؟» پیراهنم را درآوردم و پرت کردم و خودم را از دستشویی بیرون انداختم و در را بستم. پسرم داشت از ترس سکته میکرد. «چی شد؟» گفتم: «هیچی.» پرسید: «کشتیش؟» طوری نگاهش کردم که فهمید فعلا اصلا نباید با من حرف بزند. دستها و پاهایم میلرزید، ولو شدم روی کاناپه. به شکمم نگاه کردم و حالم از خودم و شکمم و همهچیز بههم خورد. قلبم تند میزد و دهانم خشک شده بود. پسرم آمد و پرسید: «میخوای برات آب بیارم؟» گفتم: «آره.» رفت و با یک لیوان بزرگ آب برگشت. گفت: «ترسیدی؟» دیدم وقت دروغگفتن نیست. گفتم: «آره.» گفت: «همیشه از سوسک میترسی؟» گفتم: «آره.» گفت: «پس چرا گفتی سوسک ترس نداره؟» گفتم: «ببین سوسک ترس نداره چون کاری با آدم نمیتونه بکنه ولی چون آدم چندشش میشه برای همین ازش میترسه ولی چون آدم میدونه که سوسک کاری نمیتونه با آدم بکنه خیلی هم نمیترسه... فهمیدی؟» پسرم گفت: «تقریبا.» بغلش کردم، پسرم هم من را بغل کرد. بعد پرسید: «تو ترسویی؟» ایوای! دیگر وقتِ این سوال نبود. گفتم: «نه.» گفت: «واقعا؟» چه جوابی باید میدادم وقتی چنددقیقه پیش دیده بود که یک سوسک من را به چهحالی انداخته. گفتم: «این از اون سوالهاییه که نمیشه راحت بهش جواب داد برای اینکه ترس یهچیز نسبیه.» پسرم گفت: «اینجوری که هیچ سوالی رو نمیشه جواب داد.» گفتم: «چرا؟» گفت: «چون همهچی نسبیه.» اصلا انتظار چنین جوابی را از یک پسر سیزدهساله نداشتم. گفتم: «بهنظر تو همهچی نسبیه؟» گفت: «تقریبا.» گفتم: «تقریبا یعنی چی؟» گفت: «آخه جواب همین سوال هم نسبیه.» گفتم: «تولهسگ اینا رو از کجا یاد گرفتی؟» گفت: «چیها رو؟» گفتم: «اصلا نسبی یعنی چی؟» پسرم گفت: «یعنی یه چیزی که صددرصد نیست... حتمی نیست.» گفتم: «اونوقت تو میگی همهچی نسبیه؟» گفت: «تقریبا.» گفتم: «باریکلا به تو.» گفت: «حالا تو ترسویی یا نه؟» گفتم: «من هم تقریبا.» بعد گفتم: «بالاخره همه از یه چیزایی میترسن.» گفت: «تو از چیا میترسی؟» گفتم: «بذار فکر کنم بعد بهت بگم.» از سگهایی که پارس میکنند و دنبال آدم میکنند میترسم، از مار و موش هم میترسم، از سوسکی که کشتهام ولی هنوز تکانتکان میخورد هم میترسم ولی وانمود میکنم که نمیترسم. از جنازهی سوسک هم... اصولا از جنازه میترسم حتی جنازهی عزیزان و نزدیکانم، همانهایی که تا وقتی زنده بودند عزیزترینهایم بودند وقتی میمیرند، جنازهشان برایم ترسناک میشود چون بدنِ بدون روحشان را نمیشناسم. تازه از روح هم میترسم؛ نه بدن بیروح، نه روح بیبدن. از کلاغی که خیره به آدم نگاه میکند و نمیپرد و از گربههای خیابانی که وقتی پخشان میکنی فرار نمیکنند، میترسم و از گربهای که وقتی پخاش میکنی نزدیکتر هم میآید، بیشتر میترسم و از گیرکردن در راهرویی دربسته با یک گربه، بیشتر از بیشتر میترسم. از جاهای خیلی تنگ، از جاهای خیلی بلند، از سیم برق لخت، از چاقوی خیلی تیز، از در قوطی کنسرو که خوب باز نشده و به تو میگویند: «میتونی این رو بازش کنی؟» از بریدهشدن انگشت با ورق کاغذ، از صدای زنگ تلفن در نیمهشب، از رد شدنِ سینی چای از بالای سرم ، از گرفتنِ پا موقع شنا در جای عمیق دریا، از پریدن از بانجیجامپینگ، رد شدن از مقابل تفنگ سربازی که جلوی در کلانتری ایستاده وحواسش جای دیگری است. از رانندگی کسانی که توی اتوبان لایی میکشند، از رفتن توی محفظهی دستگاهِ اِم آر آی، از دندانپزشکی، از آمپولزدن، از هرچیزی که انتظار نداری حرکت کند ولی یکدفعه راه میافتد، از موجوداتی که خیلی کند حرکت میکنند، از رهگذری که آخرشب تنها پشتسرت راه میرود، از صدای تلقوتولوق نیمهشب وقتی هیچکس خانه نیست، از پشتسرِ یک وانت یا یک کامیون بودن، وقتی که دارد بار سنگینی را در وضعیتی نامتعادل حمل میکند، از نشستن و بلندشدن هواپیما، از دعواهای خیابانی، از نشستن توی پارکهایی که لابهلای بوتههایش پر از سرنگ است، از آدمهایی که عجیبوغریب و خیره نگاه میکنند، از فیلمهای ترسناک. باورم نمیشد، چه فهرست بلندبالایی و تازه هنوز خیلی چیزهای دیگر مانده بود. همهی اینها را نوشتم و به پسرم نگاه کردم که کمی آنطرفتر داشت پیاسپی بازی میکرد، انگار متوجه سنگینی نگاه من شده باشد، به طرف من برگشت. بلافاصله نگاهم را دزدیدم. ترسهایم از کی شروع شد؟ از بچگی؟ از شب می ترسیدم از تاریکی، از خوابیدن، از تنهایی... دلم میخواست همیشه همهجا روشن باشد. آرزو داشتم دانشمندان آینهی بزرگی اختراع کنند و آن را با سفینهای به فضا بفرستند تا وقتی یک نیمکره تاریک است، آینهی غولآسا نور خورشید را از آنطرف بگیرد و به اینطرف بتاباند و بهاینترتیب همیشه همهجا روشن باشد. بعد یاد سنگهای آسمانی افتادم و احتمال اینکه سنگی به آینه بخورد و آینه را بشکند. با خودم فکر کردم وقتی بزرگ شدم، ششماه اول سال را در قطب شمال و ششماه دوم سال را در قطب جنوب زندگی خواهم کرد تا همیشه روز باشد و شب نشود. دلم میخواست موقع خواب جایی بخوابم که بقیه هم باشند و همه باهم حرف بزنند. من بیهوا خوابم ببرد، بعد یکنفر بیاید و لحاف بیندازد رویم و بگذارند همانجا بخوابم. چقدر شبهایی را که همه کنار هم رختخواب میانداختیم و ردیفی میخوابیدیم، دوست داشتم و چقدر از جملهی «برو تو اتاق خودت بخواب.» متنفر بودم. خانهی ما قدیمی و اتاق من ته حیاط بود، حیاطی با دو کاج بلند که شبها باد توی شاخههایش میپیچید و گاهی باد، کاجی میانداخت و... تق! خانهی قدیمی، اتاقِ آنطرف حیاط، درختهای کاج، باد، صدای افتادن میوهی کاج... شاید هرکس دیگری هم جای من بود، میترسید. شاید من ترسو نبودم. اولینبار فکر سنگهای آسمانی وقتی به سرم زد که به آینهی غولآسا فکر میکردم ولی بعد خود سنگها هم برایم مساله شدند. سنگهای عظیمی که ممکن بود به زمین بخورند و کل هستی را نابود کنند. شنیدم که ستارهی دنبالهدارِ ادموند هالیدی که به آن ستارهی هالی میگویند، هر هفتادوپنجسال از کنار زمین میگذرد و با یک تغییر کوچک در مسیر بر اثر یک رویدادِ جوّیِ غیرمنتظره، ممکن است به زمین بخورد و در یک لحظه هرچه هست و نیست، دود بشود و به هوا برود. همانموقع بود که خیلی چیزها بهنظرم بیاهمیت شد. درسخواندن، نخواندن، تلاش، پشتکار... آدمهایی را که در خیابان سر جای پارک یا سبقتگرفتن باهم دعوا میکردند، میدیدم و شاخ درمیآوردم، از جنگها و کشورگشاییها شاخ درمیآوردم، از سخنرانیها، وعدهها، آرزوها، تنگنظریها و حسادتها شاخ درمیآوردم... چطور این آدمها حواسشان نبود هرلحظه ممکن است سنگی از جایی بیاید و پروندهی همهچیز را برای همیشه ببندد. بعدها به دانشِ دانشمندان دل بستم. به لیزر، به بمب... با خودم فکر کردم بالاخره این دانشمندان به داد ما خواهند رسید و اگر سنگی در راه باشد، قبل از اینکه سنگ به زمین برسد با لیزر یا بمب یا هر کوفت و زهرمار دیگری آن را تکهتکه خواهند کرد و ذهنم را بستم، بستم که به سنگهای آسمانی، به زلزله، به گردباد و به آتشفشان فکر نکنم. ولی ترسها ولکن نبودند. در را به روی مجموعهای از ترسها میبستم، ترسهای دیگر میآمدند. میترسیدم، میترسیدم پدرم یا مادرم بمیرند (اتفاقی که بعدها برای هردو افتاد)، از ازدواجکردن و مشکلات زندگی میترسیدم، از ازدواجنکردن و تنهاماندن هم میترسیدم، ازدواج کردم. از بچهدارشدن و مسؤولیت بچه میترسیدم، از بچهدارنشدن و پشیمانیِ اینکه چرا بچهدار نشدهام هم میترسیدم، وقتی داشتیم بچهدار میشدیم میترسیدم نکند بچه سالم نباشد اما سالم بود. بعد برای آیندهی بچهام میترسیدم. شغلش، زنش، کارش... ترسها تمامی نداشتند. یکبار دوستم گفت: «میدونی آهویی که تو جنگله از چی میترسه؟» گفتم: «از چی؟» گفت: «فقط از شیر... دیگه هیچی.» پس من چرا از اینهمه چیز میترسیدم؟ حتی وقتهایی که نباید میترسیدم هم میترسیدم. یکبار با زنم رفته بودیم بیرون، یک ماشین که یکطرفه و خلاف میآمد، جلویمان سبز شد. بوق زدم که عقب برود، جوانی که رانندهی ماشین بود سر را از پنجره بیرون آورد و گفت: «بیشعور اینقدر بوق نزن.» دیگر بوق نزدم. زنم که آنموقع نامزدم بود، نگاهم کرد و گفت: «چیزی بهش نمیگی؟» این جوانهای بیکله اکثرشان چاقوماقو هم دارند، خیلیهایشان دعوایی هم هستند. گفتم: «ولش کن جواب ابلهان خاموشیه.» هنوز که هنوز است، زنم توی دعواهایمان آن روز را یادآوری میکند که چرا آن روز پیاده نشدم و یک مشت توی فک مرتیکه نکوبیدم؟ سالها بعد یکبار وقتی با زنم و یکی از دوستانم و همسرش بیرون رفته بودیم، با رانندهی ماشین بغلی که جلوی ما ویراژ میداد دعوایمان شد، رانندهی ماشین بغلی که هیکلش سهبرابر من بود با یک چوب گنده از ماشینش پیاده شد، دوستم که همقدوقوارهی من بود، در چشمبههمزدنی پایین پرید و به دماغ مردِ سهمتری یک «کله» زد، مردِ چوببهدست نقش زمین شد. من ایستاده بودم و نگاه میکردم و تمام بدنم میلرزید. به دوستم گفتم: «از قدوهیکلش نترسیدی؟ ندیدی چوب دستشه؟» دوستم گفت: «چرا ترسیدم ولی خب باید میزدم دیگه.» بعد گفت: «همه میترسن. باید به روی خودت نیاری. اگه به روی خودت نیاری یعنی نترسیدی.» بارها سعی کردم وانمود کنم که نمیترسم ولی میترسیدم. پسرم را صدا زدم و گفتم: «خیلی ناراحتم.» پسرم گفت: «چرا؟» گفتم: «برای اینکه فهمیدم آدم ترسویی هستم.» پسرم گفت: «از کجا فهمیدی؟» گفتم: «فهرست ترسهام رو نوشتم.» پسرم گفت: «ببینم.» گفتم: «نه.» گفت: «چرا؟» گفتم: «خجالت میکشم.» پسرم گفت: «بده ببینم.» جایمان عوض شده بود، کاغذ را دادم دست پسرم. نگاهش میکردم. خیلی بادقت میخواند، وقتی تمام شد یکبار دیگر هم خواند. گفت: «بهنظرم تو ترسو نیستی.» گفتم: «واقعا؟» گفت: «آره مثل همهای.» خوشحال شدم. از اینکه بهنظرش مثل همه بودم، اینقدر خوشحال شدم که در پوستم نمیگنجیدم. پسرم گفت: «حالا سوسکه رو نمیکشی؟» فکر میکردم ماجرای سوسک و کشتنش تمام شده باشد ولی از قرار معلوم این رشته سر دراز داشت. گفتم: «خودت نمیکشیش؟» گفت: «نه. میترسم.» گفتم: «میدونم، ولی بالاخره ممکنه یه موقعی مجبور بشی مثلا وقتی زن بگیری، اگه زنت بگه یه سوسک تو دستشوییه و بخواد بکشیش که نمیتونی بگی میترسم.» پسرم گفت: «اونموقع میرم میکشم.» گفتم: «دیدی که منم نوشتم میترسم.» گفت: «زود باش، داره میریزه.» دوباره شروع شد، وارد شدن به توالت، درآوردن دمپایی، بستن در توالت و تنهاشدن با سوسک. اینبار سوسک روی زمین بود، پیراهنم هم کنار سوسک روی زمین افتاده بود و نوک شاخکهای سوسک به یقهی پیراهنم میخورد. همین که به سوسک نزدیک شدم، سوسک رفت پشت پایهی سرامیکِ روشویی قایم شد. با دمپایی یکی دو ضربه به پایهی سرامیکی زدم که سوسک بیرون بیاید. یکدفعه سروکلهی سوسک پیدا شد و در فاصلهی یک سانتیمتری، صاف جلوی چشمم شروع به بالزدن کرد. اینقدر نزدیک بود که بالزدنش باعث میشد باد آرامی که بوی سوسک میداد به صورتم بخورد. اینبار دیگر نمیخواستم جیغ بزنم ولی زدم و وقتی میخواستم از دستشویی بیرون بدوم، پایم روی آبی که از شیلنگ بیرون ریخته بود لیز خورد و کف خیس دستشویی خوردم زمین. سوسک آمد و نشست روی پیشانیام آرام گرفت. پسرم داد زد: «دوباره چی شد؟» داشتم قبض روح میشدم. با صدایی که بهسختی از گلویم بیرون میآمد گفتم: «چیزی نشده.» پسرم گفت: «کشتیش؟» گفتم: «تقریبا.» گفت: «تقریبا یعنی چی؟» گفتم: «یعنی بهطور نسبی دارم میکشمش.» پسرم گفت: «در را باز کنم؟» اینبار دیگر فریاد زدم: «نه... نه.» سوسک آرامآرام روی پیشانیام قدم زد و آمد نوک دماغم، جوری با طمانینه راه میرفت انگار پیشانی من خیابان شانزلیزه است. حالا نوک شاخکهایش زیر چشمم میخورد و هم قلقلکم میآمد هم صدبرابر چندشم میشد. سوسک گفت: «چطوری؟» گفتم: «داری حرف میزنی؟»گفت: «از بس ترسیدی فکر میکنی من دارم حرف میزنم.» پسرم دوباره از پشت در گفت: «بیام تو؟» اینبار بلندتر از دفعهی قبل داد زدم: «نه.» به سوسک گفتم: «ببین پسرِ سیزده سالهی من پشت در وایساده خیلی بده اگه در رو باز کنه من رو که باباشم تو این موقعیت ببینه، جان هرکی دوست داری یه لطفی به من بکن.» گفتم: «بذار جامون عوض بشه.» گفت: «عین اون صحنهی فیلم گوزنها؟.» گفتم: «آره، بیا و عین پوریای ولی یه کار جوونمردونه بکن، جای دوری نمیره.» سوسک گفت: «نمیتونم پسر من هم داره نگاه میکنه.» دیدم بغل پاشویه یک بچهسوسک دارد به ما نگاه میکند. بچهسوسک گفت: «بابا، گناه داره از روی دماغش برو اونطرف.» سوسک کمی فکر کرد. بعد پر زد و از روی دماغم بلند شد و رفت پیش پسرش. از جایم بلند شدم و سوسک بامعرفت و پسرش را با یک ضربه له کردم. سوسکِ لهشده گفت: «این بود نتیجهی جوونمردی من؟ حالا که اینجوری من رو کشتی دیگه بهنظرت ترسو نیستی؟» و دیگر حرفی نزد. پسرم گفت: «بیام تو؟» گوشهی چشمم اشک جمع شده بود، گفتم: «ببین بهخاطر یه دستشویی رفتن آدم رو مجبور به چهکارایی میکنی؟» پسرم آمد توی دستشویی و گفت: «تازه میخوام دربارهی شجاعت، گذشت، عشق، دوستی، خودخواهی، قهرمانی، ازخودگذشتگی و این چیزا باهم حرف بزنیم.» ایوای اینبار سوسک بود، دفعههای بعد باید شیر میکشتم. RE: داستانهای وفاداری - NASIB - 2014-06-05 تلفن های شبانه از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش میخواست او همان جا بماند. از حرفهای پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس میخواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانهشان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده میشد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمیکرد: «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون میروید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درسها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر میشود. بزودی برمیگردیم...» چند روز بعد، پزشکها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه میکرد گفت: «اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچهها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداریدهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت، پرستاران زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمیشناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شبهای گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بیهوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمیتوانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن میخواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد میخواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ میزد. همان صدای بلند و همان حرفهایی که تکرار میشد. روزی در راهرو قدم میزدم. وقتی از کنار مرد میگذشتم، داشت میگفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب میشود و ما برمیگردیم.» نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره میکرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش میکنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلاً برای هزینه عمل جراحیش فروختهام. برای این که نگران آیندهمان نشود، وانمود میکنم که دارم با تلفن حرف میزنم.» در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بینشان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازیهای رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم میکرد. |