انجمن بانیان بهبودی
حکایت زن وخدا - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن بانیان بهبودی (http://forum.banianbehboodi.ir)
+-- انجمن: انجمن داستان نویسی (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=249)
+--- انجمن: داستانهایی در باره خداوند(نیروی برتر) (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=252)
+--- موضوع: حکایت زن وخدا (/showthread.php?tid=453)



حکایت زن وخدا - mojtaba_s - 2013-10-19

روزی روزگاری زنی در کلبه ای کوچک زندگی می کرد.
این زن همیشه با خداوند صحبت می کرد وبا او به راز ونیاز می پرداخت.
روزی خداوند پس از سالها با زن صحبت کرد و به زن قول داد که
آن روز به دیدار اوبیاید.زن از شادمانی فریاد کشید،
کلبه اش را آماده کرد و خود را آراست ودرانتظار آمدن خدا نشست !
چند ساعت بعد در کلبه اوبه صدا در آمد! زن با شادمانی به استقبال
رفتامابه جز گدایی مفلوک که با لباس های مندرس و پاره اش
پشت در ایستاده بود،کسی آنجا نبود! زن نگاهی غضب آلود
به مرد گدا انداخت وبا عصبانیت دررا به روی او بست.
دوباره به خانه رفت و دوباره به انتظار نشست .
ساعتی بعدباز هم کسی به دیدار زن آمد .
زن با امید واری بیشتری در را باز کرد. اما این بارهم
فقط پسر بچه ای پشت در بود.پسرک لباس کهنه ای به تن داست،
بدن نحیفش از سرما می لرزید و رنگش از گرسنگی و خستگی
سفید شده بود. صورتس سیاه و زخمی بود
و امیدوارانه به زن نگاه می کرد! زن با دیدن او بیشتر از پیش عصبانی
شد و در را محکم به چهار چوبش کوبید. ودوباره منتظر خداوند شد.
خورشید غروب کرده بود که بار دیگر در خانه زن به صدا درآمد.
زن پیش رفت و در را باز کرد! پیرزنی گوژپشت و خمیده که
به کمک تکه چوبی روی پاهایش ایستاده بود، پشت در بود .
پاهای پیرزن تحمل نگه داشتن بدن نحیفش را نداشت.
و دستانش از فرط پیری به لرزش درآمده بود.
زن که از این همه انتظار خسته شده بود، این بار نیز در را به روی پیرزن
بست . شب هنگام زن دوباره با خداوند صحبت کرد و از
او گلایه کرد که چرا به وعده اش عمل نکرده است!؟
آنگاه خداوند پاسخ گفت: من سه با در خانه تو آمدم ،
اما تو مرا به خانه ات راه ندادی!


RE: حکایت زن وخدا - زهرا20 - 2013-10-19

سارا هشت ساله بود كه از صحبت پدر و مادرش فهمید كه برادر كوچكش سخت مریض است و پولی هم برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی كارش را از دست داده بود و می‌توانست هزینه‌ی جراحی پرخرج برادرش را بپردازد.
سارا شنید كه پدر به آهستگی به مادر گفت فقط معجزه می‌تواند پسرمان را نجات دهد.
سارا با ناراحتی به اتاقش رفت و از زیر تخت قلك كوچكش را درآورد. قلك را شكست.
سكه‌ها را روی تخت ریخت و آن‌ها را شمرد . فقط پنج دلار بود.
سپس به آهستگی از در عقب خارج شد و چند كوچه بالاتر به داروخانه رفت.
جلوی پیشخوان انتظار كشید تا داروساز به او توجه كند ولی داروساز سرش به مشتریان گرم بود. بالاخره سارا حوصله‌اش سر رفت و سكه‌ها را محكم روی پیشخوان ریخت.
داروساز با تعجب پرسید چی می‌خواهی عزیزم؟
دخترك توضیح داد كه برادر كوچكش چیزی تو سرش رفته و بابام می‌گه كه فقط معجزه می‌تونه او را نجات دهد. من هم می‌خواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدراست؟
داروساز گفت: متاسفم دختر جان ولی ما این‌جا معجزه نمی‌فروشیم. چشمان دخترك پر از اشك شد و گفت شما رو به خدا برادرم خیلی مریضه و بابام پول نداره و این همه‌ی پول
منه. من از كجا می‌تونم معجزه بخرم؟
مردی كه در گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت از دخترك پرسید چقدر پول داری؟ دخترك پول‌‌ها را كف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندی زد و
گفت: آه چه جالب! فكر كنم این پول برای خرید معجزه كافی باشد. سپس به آرامی دست او راگرفت و گفت: من می‌خواهم برادر و والدینت را ببینم، فكر كنم معجزه برادرت پیش من باشه. آن مرد دكتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیكاگو بود.. فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرك با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت. پس از جراحی پدرنزد دكتر رفت و گفت: از شما متشكرم، نجات پسرم یك معجزه واقعی بود، می‌خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت كنم؟
دكتر لبخندی زد و گفت: فقط پنج دلار!

دو راه برای زندگی كردن وجود دارد:

یك راه این كه هیچ چیزی را معجزه ندانید و دیگری این كه همه چیز را معجزه بدانید !