انجمن بانیان بهبودی
داستانهای زیبا از اقای محسن سلیمانی - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن بانیان بهبودی (http://forum.banianbehboodi.ir)
+-- انجمن: انجمن داستان نویسی (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=249)
+--- انجمن: عرفان (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=250)
+---- انجمن: داستانهای عرفانی (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=265)
+---- موضوع: داستانهای زیبا از اقای محسن سلیمانی (/showthread.php?tid=4961)



داستانهای زیبا از اقای محسن سلیمانی - NASIB - 2014-02-04

روزی دختر جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیباترین قلب را در تمام آن منطقه دارد ، جمعیت زیادی جمع شدند ، قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود ، پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده اند .
دختر جوان در کمال افتخار ، با صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود پرداخت ، ناگهان پسر جوانی جلو جمعیت آمد و گفت : اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست .
دختر جوان و بقیه جمعیت به قلب پسر جوان نگاه کردند ، قلب او با قدرت تمام می تپید ، اما پر از زخم بود . قسمتهایی از قلب او برداشته شده و تکه هایی جایگزین آنها شده بود ، اما آنها به درستی جاهای خالی را پر نکرده بودند و گوشه هایی دندانه دندانه در قلب او دیده می شد .

در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه ای آنها را پر نکرده بود ، مردم با نگاهی خیره به او می نگریستند و با خود فکر می کردند که این پسر جوان چطور ادعا می کند که قلب زیباتری دارد .
دختر جوان به قلب پسر جوان اشاره کرد و خندید و گفت : تو حتماً شوخی می کنی … قلبت را با قلب من مقایسه کن ، قلب تو ، تنها مشتی زخم و خراش و بریدگی است .
پسر جوان گفت : درست است قلب تو سالم به نظر می رسد ، اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمی کنم ، می دانی ، هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده ام ، من بخشی از قلبم را جدا کرده ام و به او بخشیده ام ، گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه بخشیده شده قرار داده ام ، اما چون این دو عین هم نبوده اند گوشه هایی دندانه دندانه در قلبم دارم که برایم عزیزند ، چرا که یادآور عشق میان دو انسان هستند ، بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده ام اما آنها چیزی از قلب خود به من نداده اند ، اینها همین شیارهای عمیق هستند ، گرچه درد آورند اما یادآور عشقی هستند که داشته ام ، امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارها عمیق را با قطعه ای که من در انتظارش بوده ام ، پر کنند .
پس حالا می بینی که زیبایی واقعی چیست ؟
دختر جوان بی هیچ سخنی ایستاد در حالی که اشک از گونه هایش سرازیر می شد به سمت پسر جوان رفت ، از قلب جوان و سالم خود قطعه ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پسر جوان تقدیم کرد ، پسر جوان آن را گرفت و در قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب دختر جوان گذاشت ، دختر جوان به قلبش نگاه کرد ، دیگر سالم نبود ، اما از همیشه زیباتر بود ، زیرا که عشق از قلب پسر جوان به قلب او نفوذ کرده بود …