انجمن بانیان بهبودی
داستان هاي شنيدني - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن بانیان بهبودی (http://forum.banianbehboodi.ir)
+-- انجمن: سرگرمی و شنیدنی (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=268)
+--- انجمن: دنیای اس ام اس (پیامک) SMS (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=269)
+---- انجمن: پند آموز (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=272)
+---- موضوع: داستان هاي شنيدني (/showthread.php?tid=5782)

صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7


داستان هاي شنيدني - آرتیمس - 2014-05-30

شاید گاهی باید آرام تر قدم برداریم



تاجری در روستایی، مقدار زیادی محصول کشاورزی خرید و می‌خواست با آنها را با ماشین به انبار منتقل کند. در راه از پسری پرسید: «تا جاده چقدر راه است؟»

پسر جواب داد: «اگر آرام بروید حدود ده دقیقه کافی است. اما اگر با سرعت بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر.»


تاجر از این تضاد در جواب پسر ناراحت شد و به او بد و بیراه گفت و به سرعت خودرو را به جلو راند. اما پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ ماشین به سنگی برخورد کرد و با تکان خوردن ماشین، همه محصول‌ها به زمین ریخت. تاجر وقت زیادی برای جمع کردن محصول ریخته شده صرف کرد و هنگامی که خسته و کوفته به سمت خودرواش بر می‌گشت یاد حرف‌های پسر افتاد و وقتی منظور او را فهمید بقیه راه را آرام و بااحتیاط طی کرد.


شاید گاهی باید آرام تر قدم برداریم تا به مقصد برسیم.


لابروير: «برای كسی كه آهسته و پيوسته راه می‌رود، هيچ راهی دور نیست.»


RE: داستان هاي شنيدني - mohammad - 2014-05-31

داستان کوتاه : خر یک گوش !
در یک روز زیبای بهاری به ییلاق رفته بودیم در آنجا مردی را دیدیم که آهسته با خرش به ما نزدیک می شد . هنگامی که مرد به ما رسید دیدیم خرش یک گوش ندارد . شگفت زده شدیم و به او گفتیم چرا خر شما یک گوش است ؟ مرد روستایی با قاطعیت گفت : خرم حرف گوش نمی کرد یک گوشش را بریدم تا آدم شود . دهانمان از تعجب دقایقی باز مانده بود وقتی به خود آمدیم مرد خر سوار از ما دور شده بود . چه زیبا حکیم ارد بزرگ فرموده است : درنده خویی برخی از آدمیان ، بسیار ترسناکتر از جانوران است .



RE: داستان هاي شنيدني - آرتیمس - 2014-05-31


داستان عاشقانه مرا بغل کن !



روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.»


زن پرسید: «چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند.


شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.»


زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.»


شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.


عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید.



RE: داستان هاي شنيدني - mohammad - 2014-05-31

ثروت واقعی
روزي يک مرد ثروتمند پسرك خود را به روستايي برد
تا به او نشان دهد چقدر مردمي که در آنجا زندگي مي کنند
فقير هستند آنها يک شبانه روز در خانه محقر يک روستائي به سر بردند۰
در راه بازگشت مرد از پسرش پرسيد:
اين سفر را چگونه ديدي؟
پسر پاسخ داد: عالي بود پدر!
پدر پرسيد:
آيا به زندگي آنها توجه کردي؟
پسر پاسخ داد:
در مورد آن بسيار فكر كردم.
و پدر پرسيد: پسرم، از اين سفر چه آموختي؟
پسر کمي تامل كرد و با آرامي گفت:
«دريافتم،
اگر در حياط ما يک جوي است
اما آنها رودخانه اي دارند که نهايت ندارد،
اگرما در حياطمان فانوسهاي تزئيني داريم
اماآنها ستارگان درخشان را دارند،
اگرحياط ما به ديوار محدود است
،اما باغ آنها بي انتهاست.
زبان پدر بند آمده بود.
در پايان پسر گفت:
پدر متشكرم، شما به من نشان دادي كه ما حقيقتاً فقير و ناتوان هستيم،
خصوصاً به اين خاطر كه ما با چنين افراد ثروتمندي دوستي و معاشرت نداريم.



RE: داستان هاي شنيدني - آرتیمس - 2014-06-02

داستان آموزنده بادکنک من





سمیناری برگزار شد و پنجاه نفر در آن حضور یافتند. سخنران به سخن گفتن مشغول بود و ناگاه سکوت کرد و به هر یک از حاضرین بادکنکی داد و تقاضا کرد با ماژیک روی آن اسم خود را بنویسند. سخنران بادکنک‌ها را جمع کرد و در اطاقی دیگر نهاد. سپس از حاضرین خواست که به اطاق دیگر بروند و هر یک بادکنکی را که نامش روی آن بود بیابد. همه باید ظرف پنج دقیقه بادکنک خود را بیابند. همه دیوانه‌وار به جستجو پرداختند؛ یکدیگر را هُل می‌دادند؛ به یکدیگر برخورد می‌کردند و هرج و مرجی راه انداخته بودند که حد نداشت. مهلت به پایان رسید و هیچکس نتوانست بادکنک خود را بیابد. بعد، از همه خواسته شد که هر یک بادکنکی را اتفاقی بردارد و آن را به کسی بدهد که نامش روی آن نوشته شده است. در کمتر از پنج دقیقه همه به بادکنک خود دست یافتند.


سخنران ادامه داده گفت: «همین اتّفاق در زندگی ما می‌افتد. همه دیوانه‌وار و سراسیمه در جستجوی سعادت خویش به این سوی و آن سوی چنگ می‌اندازیم و نمی‌دانیم سعادت ما در کجا واقع شده است. سعادت ما در سعادت و مسرّت دیگران است. به یک دست سعادت آنها را به آنها بدهید و سعادت خود را از دست دیگر بگیرید.»



RE: داستان هاي شنيدني - sepahrad - 2014-08-25

روزی مرد ثروتمندی در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت زیاد از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت. ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه آجری
به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل برخورد کرد. مرد سریع ترمز کرد پیاده شد ،نگاهی به اتومبیلش کردو دیدخسارت زیادی دیده. مردبه طرف پسرک دوید و او را سرزنش کرد. پسک با تلاش فراوان توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو جلب کند، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده بود جلب کند .....پسرک گفت :اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند . برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زورم نمی رسه بلندش کنم . برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از پاره آجر استفاده کنم
مرد بسیار متاثر شدو از پسر عذر خواهی کرد و برادر پسرک را از روی زمین بلند کرد و سوار اتومبیل گرانقیمتش شد و رفت
پیام این داستان
ما نباید در زندگی چنان با سرعت حرکت کنیم که دیگران برای جلب توجه ،مجبور بشن از پاره سنگ استفاده کنند
پیام روحانی
خدا در روح ما زمزمه می کنه و با قلب ما حرف می زنه اما بعضی وقتها زما نیکه ما وقت نداریم گوش کنیم او مجبور می شه پاره آجر به سوی ما پرتاب کند .



RE: داستان هاي شنيدني - sahar - 2014-08-27

روزی پادشاه و درباریانش برای شکار به جنگل رفتند-هوا خیلی گرم بود و تشنگی داشت پادشاه و یارانش را از پا در می آورد-بعداز ساعتها جستجو جویبار کوچکی دیدند پادشاه شاهین شکاریش را به زمین گذاشت و جام طلایی را در جویبار زد و خواست آب بنوشد اما شاهین به جام زد و آب بر روی زمین ریخت-برای بار دوم هم همین اتفاق افتاد،پادشاه خیلی عصبانی شد و فکر کرد-اگر جلوی شاهین:را نگیرم،درباریان خواهند گفت او نمیتواند از پس یک شاهین بر آید-پس اینبار با شمشیر به شاهین ضربه ای زد-پس از مرگ شاهین-چنگیز مسیر آب را دنبال کرد و دید که ماری بسیار سمی در آب مرده و آب مسموم است او از کشتن شاهین بسیار متاثر گشت مجسمه ای طلایی از شاهین ساخت-بر یکی از بالهایش نوشتند:یک دوست همیشه دوست شماست-حتی اگر کارهایش شمار ا برنجاند-روی بال دیگرش نوشتند:هر عملی که از روی خشم باشد محکوم به شکست است....


RE: داستان هاي شنيدني - MOZHGAN - 2014-08-29

یک پالتو...
 
یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند 
جلوی ویترین یک مغازه می ایستند 
دختر:وای چه پالتوی زیبایی 
پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری؟
وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده
پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟
فروشنده:360 هزار تومان!!
  
پسر: باشه میخرمش
دختر:آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟
پسر:پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش
چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند
دختر:ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری
پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه:
مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم
بعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شدن
پسر:عزیزم من رو دوست داری؟
دختر: آره
پسر: چقدر؟
دختر: خیلی
پسر: یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی؟
دختر: خوب معلومه نه
یک فالگیر به آنها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگویید بیا فالت رو بگیرم
دست دختر را میگیرد
فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده ای درخشان عاشقی عاشق
چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق میزند
فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با موهای مشکی و چشمان آبی
دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند
پسر وا میرود
دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد
چشمان پسر پر از اشک میشود
رو به دختر می ایستدو میگویید :
او را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم
دختر سرش را پایین می اندازد
پسر: تو اون پالتو را نمیخواستی فقط میخواستی او را ببینی
ما هر روز از آن مغازه عبور میکردیم و همیشه تو از آنجا چیزی میخواستی چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با من اینکارو کردی چرا؟
 
دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش را با خود نبرد...

 

 


RE: داستان هاي شنيدني - mohammad - 2014-08-29

‏پل
 پلی بودم سخت و سرد، گسترده به روی یک پرتگاه. این سو پاها و آن‌سو دست‌هایم را در زمین فرو برده بودم، چنگ در گِل ترد انداخته بودم که پابرجا بمانم. دامن بالاپوشم در دو سو به دست باد پیچ و تاب می‌خورد. در اعماق پرتگاه، آبِ سردِ جویبارِ قزل‌آلا خروشان می‌گذشت. هیچ مسافری به آن ارتفاعات صعب‌العبور راه گم نمی‌کرد. هنوز چنین پلی در نقشه ثبت نشده بود. بدین سان، گسترده بر پرتگاه، انتظار می‌کشیدم، به ناچار می‌بایست انتظار می‌کشیدم. هیچ پلی نمی‌تواند بی‌آن‌که فرو ریزد به پل بودن خود پایان دهد.  ‏یک بار حدود شامگاه - نخستین شامگاه بود یا هزارمین، نمی‌دانم -، ‏اندیشه‌هایم پیوسته درهم و آشفته بود و دایره‌وار در گردش. حدود شامگاهی در تابستان، جویبار تیره‌تر از همیشه جاری بود. ناگهان صدای گام‌های مردی را شنیدم! به سوی من، به سوی من. - ای پل، اندام خود را خوب بگستران، کمر راست کن، ای الوار بی‌حفاظ، کسی را که به دست تو سپرده شده حفظ کن. بی‌آن‌که خود دریابد، ضعف و دودلی را از گام‌هایش دور کن، و اگر تعادل از دست داد، پا پیش بگذار و همچون خدای کوهستان او را به ساحل پرتاب کن.  ‏مرد از راه رسید، با نوک آهنی عصای خود به تنم سیخ زد؛ سپس با آن دامن بالاپوشم را جمع کرد و به روی من انداخت. نوک عصا را به میان موهای پرپشتم فرو برد و درحالی‌که احتمالاً به این‌سو و آن‌سو چشم می‌گرداند، آن را مدتی میان موهایم نگه داشت. اما بعد - در خیال خود می‌دیدم که از کوه و دره گذشته است که - ناگهان با هر دو پا به روی تنم جست زد. از دردی جانکاه وحشت‌زده به خود آمدم، بی‌خبر از همه‌جا. این چه کسی بود؟ یک کودک؟ یک رؤیا؟ یک راهزن؟ کسی که خیال خودکشی داشت؟ یک وسوسه‌گر؟ یک ویرانگر؟ سپس سر گرداندم که او ‏را ببینم. _ پل سر مي‌گرداند! اما هنوز به درستی سر نگردانده ‏بودم که فرو ریختنم آغاز شد، فرو ریختم، به یک آن از هم گسستم و قلوه سنگ‌های تيزی که هميشه آرام و بی‌آزار از درون آبِ جاری چشم به من می‌دوختد، تنم را تکه‌پاره ‏کردند.


RE: داستان هاي شنيدني - sepahrad - 2014-08-29

درخت
....
یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند و به دنبال آن برگ های ضعیف و کم طاقت جدا
شدند و آرام بر روی زمین افتادند. شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد تا اینکه تمام برگ ها جدا
شدند و شاخه از کارش بسیار لذت می برد.
برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبیده بود و همچنان در مقابل افتادن مقاومت می کرد.
باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ
جدا می کرد و با خود می برد. وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش
صرف نظر کرد. بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت
چندین و چند بار خودش را تکاند تا اینکه به ناچار برگ با تمام مقاومتی که داشت از شاخه جدا شد و بر روی
زمین افتاد.
باغبان در راه بازگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد بی درنگ آن شاخه را از بیخ قطع کرد. شاخه بدون
آنکه مجال برای اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد که ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت :
اگرچه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود ولی
همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت که
فراموش کنی نشانه ی حیاتت من بودم.