انجمن بانیان بهبودی
جایگاه احساس و عقل - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن بانیان بهبودی (http://forum.banianbehboodi.ir)
+-- انجمن: روانشناسی (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=261)
+--- انجمن: مطالبی در باره روان (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=262)
+--- موضوع: جایگاه احساس و عقل (/showthread.php?tid=5834)



جایگاه احساس و عقل - sabor - 2014-06-17

من و شما از تولد تا يك سالگي مون بيش از همه با حسمون زندگي مي كنيم و مقصود از حس كه مردم معمولا 5 تا شو مي شناسند .... و به همين جهت است كه بچه بيش از هر چيزي ديگه به غذاش ، به خوابش ، به بازيش ، با تاچ و لمسش اهميت مي ده ، ... بين يك تا هفت سالگي دو چيز ديگه به اين حسي كه خودش رشد مي كنه اضافه مي شه ، يكي ما از هوشمون كه روابط پنهان اشياء رو به مقدارزيادي مشخصي مي كنه استفاده مي كنيم و يكي از تخيل و تصور ... بنابراين كودك بين يك تا هفت سالگي چه جور موجودي است در حالي كه جهان رو حس مي كنه ، مي بينه ، مي چشه ، دست ميزنه ، مي شنوه ... در عين حال از هوشش استفاده مي كنه كه اين ادم كه اسمش پدربزرگه يا مادر
بزرگه ....مهربونه ، منو نوازش مي كنه ، به من چيزايي ميده كه مي خوام ، خيلي هم به من بكن و نكن نميگه ، .... بنابراين مامان بزرگ و بابا بزرگ رو خيلي دوست دارم.... و در نتيجه جهان را با هوش خودش اينگونه فكر مي كنه كه مامان بزرگ و بابابزرگ كه امد ، ....بره پهلوشون ، تو بغلشون باشه ....تا مثلا شيرينی شو بگيره ، پاداششو بگيره ، نوازش رو بگيره ، يا هر چيزي ديگه .. و ضمنا از تخيلش هم فكرمي كنه كه اصلن بره خونه ي بابابزرگ يا بابا بزرگ بياد اينجا ، پهلو ي اونا بمونه و حرفايي از اين قبيل .......و ما بين يك تا هفت سالگيمون با حسمون ، هوش مون و تخيل مون زندگي مي كنيم .اما .....اين حس و هوش و تخيلي دو چيز رو بوجود مياره ،.... دو چيز اصلي ... حالا چيزاي ديگه هم هست ... يكي احساس و هيجان ..... يعني چي ؟... يعني من حالا بابا بزرگو دوست دارم ، مامان بزرگوخيلي بيشتر دوست دارم ..... اما مثلا همسايه مون رو دوست ندارم براي اينكه وقتي اون مياد هي به من ميگه بكن و نكن يا بشين ، يا نخور ،.... اينو دوسش ندارم ... پس من يه احساسي پيدا ميكنم ...... حتي اگه اين همسايه ما كلاه سرشه ، سبيل هم داره ... عينكم هم مي زنه ... من با كلاه و وسبيل و عينك هم مساله پيدا مي كنم ... چرا ؟ ... براي اونكه اون رو بد مي دونم ....
پس احساس و هيجانات ما در طول زندگي ، هميشه ولي به هر حال از حس ما ، تخيل ما و هوش مابدست مياد .......
از طرف ديگه نظام باورها و اعتقادات ما ، يعني جهان بيني ما ، انسان چگونه موجودي است ، من كي هستم ، زنان چه جورين ، مردان چه جورين ، مدرسه چه جوريه ، خيابون چه جوريه ، كوچه چه جوريه ، غذا چه گونه هست ....
يعني من يه باورها و اعتقادات و فلسفه اي هم پيدا مي كنم .... بنابراين كودكي كه تا هفت سالگي باحسش و هوشش و تخليش زندگي كرده ، حالا يه مجموعه اي از احساسات و عواطف و هيجانات داره ،يه مجموعه از باورها و اعتقادات ....اتفاقي كه در طول تاريخ افتاده چي بوده ؟ ......اين بوده كه اين حس و هوش و تخيل رشد خودشون روادامه داند ، البته حس و هوش يا هوش خيلي بيشتر ،.... حس كمتر ،.... تخيل خيلي خيلي كمتر.....
ادامه پيدا كردن تا 18 سالگي يا 22 سالگي بلكه هم رفتن تا صد سالگي و انسان يه موجودي بوده كه باحسش ، هوشش ، تخليش ، احساسات و عواطف و هيجانات رو بوجود اورده ، بعدم با رشد حس وهوش تخيلش..... اين احساسات وعواطف رو و هيجانات رو يا باورها يا اعتقادات رو كمي اين ور و اون ورتغيير داده و دگرگون كرده.... و به يه صورتي در امده .... بنابراين من در سن سي و چهل و پنجاه ،....
همون باورهايي دارم كه هفت سالگي داشتم ، همون گونه زندگي مي كنم كه در شش و هفت سالگي كردم ... همون نظر راجع به مادر و عمه و خالم دارم كه در شش و هفت سالگي داشتم ...و اين حالتي بوده كه مردم از وفاداري و مثل گذشته منو دوست داره ...و به من توجه مي كنه ....و بغل من ميادو پيش من ميادو ، خونه من ميادو ، پهلوي من مي مونه ، ... در بياره ... و بسيار هم عادي و طبيعيه .. امااين احساس و عواطف و هيجانات خودشون درست نمي شن ، خودشون كالا توليد نمي كنن ، .....البته مغز هميشه مي تونه با تغييراتي در خودش اين رو بوجود بياره و باز از همون حس و هوش و تخيلش داره استفاده مي كنه و اونا رو توليد مي كنه ،.... بنابراين اينكه شما چيزي رو دوست دارين ، يه كسي رودوست دارين يا دوست ندارين بر نمي گرده به اينكه ما يه دنياي احساسات و عواطف و هيجاناتي داريم
كه خودشون ميرن از يه جايي اطلاعات رو ميگيرن ...نه ... ما از حس و هوش و تخيل مون داريم استفاده مي كنيم .....
اما طي دويست ، سيصد سال گذشته ، برخي از مردمان به دليل شرايط و محيطي كه داشتند كه حالااشاره مي كنم... تغييرات اساسيش كجا بوده يه چيز ديگه رو از هفت سالگي در خودشون رشد دادند ،
چيزي كه البته در هفت سال اول پايه هاش ريخته شده و اون عقله .....
اون از هفت سالگي سر و كلش پيدا مي شه و حالا يه نيرويي كه در انسان وجود داشته اشكار ميشه ...اين نيرو اولا خود به خود نيست ... مثل حس و تخيل وهوش نيست كه خودش رشد بكنه ،... يااحساس و هيجان يا باور كه بوجود بياد ... اين درست مانند جويدنه كه من و شما بايد انتخاب بكنيم كه بوجودش بياريم ، دندان مون درست بكنيم يا از دندان مون استفاده بكنيم يا نه ... به بيان ديگه اون چيزي كه اسمش عقله ، اولا بايد توليد بشه ... 99 درصد مردم در99 درصد تاريخ عقل نداشتند .....بنابراين باهمون حس و هوش وتخيل زندگي مي كردند ... احساس و عواطف و هيجانات و باورها و اعتقادات شون هم از همون مي امده كه مربوط به كودكيست ... تغييري هم در جهان در 5000 سال و 10000 سال هم نشده ...
اما طي دويست ، سيصد سال گذشته يه عده ايي عقل رو پيدا كردند و كساني كه عقل رو پيدا كردن باتوجه به اين عقل ، ... به واقعيات جهان رسيدند و از طريق اين عقل و واقعيت به علم .. و با رعايت اصولي براي اين عقل ، منطق رو ....
بنابراين ما يه مرتبه با يه موجوداتي روبرو مي شويم كه بخاطر رشد عقلي و رعايت اصول منطقي كه قوانين بكار گرفتن درست عقل رو مي اموزه به واقعيات نگاه كردند و از طريق واقعيات به درك روابط و كشف قوانين رسيدند ... بنابراين حالا شما يه مجموعه اي اينجا داريد كه عقله و منطق و واقعيته وعلمه ... كه اينا يه جهان ديگه رو تصوير مي كننن ...بچه يه موجود ديگه مي شه ، غذاي بچه يه چيزه ديگه مي شه،... دوا يه مساله ي ديگه مي شه ،... زندگي يه معناي ديگه پيدا مي كنه ،... ازدواج يه چيزه ديگه ميشه ... اين موجودات ، اين ادما .... كه عقل رو رشد دادن حالا ، يه مجموعه اي تازه اي از احساسات وعواطف و هيجانات و يه مجموعه اي تازه اي از باورها و اعتقادات را در خودشون مي تونن بوجود بيارن ...
و اگه دلشون خواست مي تونن از اون استفاد كننن ... ولي البته همچنان اون باورها و اعتقادات واحساسات وعواطف كودكي به مقدار زيادي اونجاست ، ....
مگر اينكه با بي رحمي سراغش بروند ، به كند و كاو اون بپردازند ، اضافات و غلطهاش كه بيش از 90درصدش هم غلط و اشتباه هست رو دور بريزند.... و بيان يه مجموعه اي از احساسات و عواطف وهيجانات و باورهايي بوجود بيارند كه مال اين زمانه ......... مال اين واقعيته .... مال اين مكانه .... به قدرت علم بدست امده .... با رعايت اصول عقلي و منطقي فراهم اومده ....
حالا اگر شما يه همچين كسي باشيد بين احساسات و عواطف و هيجانات و باورها و اعتقادات تون ،...عقلتون در تضاد نيست ... اينكه عقلم اينو ميگه و احساسم اينو ميگه اين مال ادميست كه يا عقلش رشد پيدا نكرده يا احساسات و يا هر دو...... يا همچنان ميخاد تحت تاثير احساسات و عواطف كودكي باقي بمونه ...
چون اشكال كار ديگه ي عقل اينه كه مادامي كه داريمش اگر نخايم بكار بگيريمش از صحنه ميره بيرون ...
درست مثل اتومبيلي است كه دم دره اگر سوارش نشيم در نتيجه بايد پياده بريم مثل بقيه ولي اگر داريم مي تونيم با سرعت حركت كنيم ........
بنابراين انچه كه اسمش احساسات ، عواطف و هيجانات ، هستند ، در كودكي نتيجه ي حس و هوش وتخيلند ... در بزرگسالي نتيجه ي واقعيتند ، علمند ، عقلند ، و منطقند .... و در نتيجه اينا با هم تضادي ندارند ... درست مثل اينكه من شما رو مي بينم در عين حال صداي شما رو مي شنوم .... درسته كه چشم من و گوش من متفاوته ولي اينا به يه مرگز مخابره ميشن ،... از يه مركز هم زمينه گرفتن كه من وشما همديگر رو ببينيم ، و بشنويم ....
بنابراين وقتي كه گفته ميشه عقلم اينو ميگه ،... نمي دونم احساسم اينو ميگه ...مال ادميست كه گرفتاره ...و بعدم معناش يه چيزه ديگه س ... معناش اين است كه من يه چيزي رو دوست دارم و يه چيزي رو درست مي دونم .... فرض بفرماييد كه شما الان دوست داريد شيريني بخوريد ،...... با توجه به ويژگيهاي فيزيگيتون ، نياز فيزيكتون ، يا هر شرايط و موقعيتي كه هست دوست داريد شيريني بخوريد ....اما باتوجه به بيماري تون كه خطراتي شما رو تهديد ميكنه خوردن شيريني درست نيست .... بنابراين دوست داشتن و درست بودن در مقابل هم قرار مي گيرند .... ولي ادمي كه عاقله ، واقع بينه ، مي تونه يه گفتگويي بين اين دوست و درست داشته باشه ...كه احساس است و به يكبار انديشه ... ولي چيزي نيست كه پنهان باشه ، و يا در تضاد باشه ...اين گفتگوهاي هم كه در طول تاريخ درباره ي تضاد عقل و بالاترين مرحله ي احساس كه عشقه....ناشي از ناداني شون... و ناشي از اين است كه اصلن راجب يه چيزي ديگه صحبت مي كردن ... نه عشقشون عشقي بوده كه امروز در اين جهان هست و درذهن و رابطه ي هاي انساني هست بلكه عشق اسماني بوده ،.... نه عقلشون ... قصدشون از عقل ، عقل معاش بوده ... يعني چگونه ما ازواقعيات بر اساس مصلحت و منفعت استفاده كنيم ... و اون تضادها را بوجود اوردن ...
در حالي در دنياي امروز تضادي بين احساس و انديشه و هيجان نيست ... در جاهاي مختلف مغز كار ميكنه ، درست مثل چشم و گوش .. ولي ماهيتا به دليل ارتباطاتشون شبيه و مانند هم هستند ...
نتيجتا تو زندگي چه بايد كرد ؟ ...تو زندگي ابتدا وقتي به مسايل اين جهاني كار داريم واقعيت مهمه ،...اين واقعيت كه اشيايي هستند و عناصر هستند كه در جهان وجود دارند ... يه صفات و ويژگيهايي دارند ،خواص فيزيكي و شيميايي يا خواص ديگري دارند ..... اين عناصر با هم روابطي دارند ..... اين روابط كه ماهم جزء اون هستسم ، قوانيني داره ، بنابراين دنيايي كه عقل درش رفته و به كند و كاوي پرداخته به يه روابط و قوانيني رسيده ... قوانين مختلف و متفاوت رو در زمينه هاي فراواني كشف كرده و اختراعات روانجام داده ...
اينا رو واقعيت كه امكانش رو داشته ،... انساني كه از عقلش استفاده كرده ،.... قوانين طبيعت رو كشف كرده ،.... از اين قوانين به نفع خودش استفاده كرده .....براي اينكه قوانين رو شناخته ...
بنابراين روزي كه شما عقل رو بكار مي گيرد و با واقعيت برخورد مي كنيد به قواعد و اصولي مي رسيد ...دوتا علم هم ما نداريم ... هر دانايي هم كه داريم اين توي همين چارچوب علميست...
جهان طبيعت يه جهان قانونمنديست ،.... روابط ميان اشياء وجود داره و اصلا طبيعت چيزي جز روابط نيست ...
روزي كه من و شما با موضوعات و مسايل روبرو مي شيم مهم اين است كه بيايم واقع بينانه از طريق علمي و عقلي با مسايل برخورد كنيم اونوقت هست كه مي تونيم تصميم بگيريم ....
توي رابطه ي احساسي و عاطفي شما مي تونيد فرض بفرماييد از خانمي يا اقايي خوشتون مياد ....بخاطر ظاهرش ، بخاطر زيباييش ، بخاطر كشش . كه بهش دارين .... بسيار خوب .... ولي مهم اينه چه هزينه اي شما ميخوايد بديد .... و چه چيزاي ديگه كنارش مياد... كه مسايل ديگري كنارشه .. اون موقعه است كه مي تونه انتخاب شما درست و غلط باشه ...از نظر احساسي و عاطفي درحال و در لحظه .... درست مثل ادم گرسنه اي كه يه غذا ميخاد يا شيريني ميخاد جالبه... ولي اگر بيماري داره يا شيريني به دليل بيماري من ممكنه خطراتي داشته باشه هميشه موضوعش مطرح هست... بنابراين ما بين درست و دوست داشتن يه چيزي در ارتباط هستيم ...
احساس و عواطف و هيجانات هم در حقيقت كاملا مرتبط با نظام عقلي ما هستند ،.... ما قراره عاقلانه درباره احساسات و عواطف مون فكر كنيم و احساسات و عواطف بايد با جنبه ي واقعي و عقلي در ارتباط باشه ...
آدماي سالم اين تضاد رو ندارند .... ياحداقل درست مثل هر تصميم گيري ديگه كه ايا پول بدم اين بلوز روبخرم يا نخرم .... در خصوص چون با احتمالاتي هم همراهه ... براشون پرسشي مطرحه ... اما گيج وگرفتار نيستند و اينها متضاد نيستند ...كه ما يكي رو انتخاب كنيم و ديگري رو از بين ببريم ....بنابراين تضادي ، تخالفي ميان احساسات ، هيجانات و عقل و واقعيت و علم نيست .. اينا همه يكي هستند ....فقط درست مثل يه ادمي كه حرف مي زنه ، صداش .... با نظرش با عقيدش با بدنش با گذشتش ، بافرزندانش در حالي كه مختلف و متفاوتند ولي واقعيت مساله اين است كه يك چيز بيشتر نيستند ، فقط جنبه ها و جلوه هاي يك موضوعند
..


RE: جایگاه احساس و عقل - mohsen..yazd - 2014-06-18

عقل و احساس در جامعه مدرن و پیشرفته و دنیایی که ما در آن زندگی میکنیم که روز به روز در حال پیشرفت و ترقی میباشد نقش بسزایی دارد.انسان در دنیای مدرن همانند ماشینی شده است که غوطه ور با افکار پیچیده اش به زندگی خود ادامه میدهد.انجایی که احساس حکومت می کند عقل نیست و آنجایی که عقل حکومت میکند احساس نیست.عقل به همراه خود منطق و استدلال را به وجود می آورد و حال آنکه احساس از درون دل سرچشمه می گیرد و عطوفت،عشق و مهربانی را در خود می پروراند.

عقل و احساس لازم و ملزوم همدیگر میباشند و این دو در کنار همدیگر معنا و مفهوم می یابد و مسلما افراط و تفریط در هر کدام معنایی ندارد اگر در جایی که لازم باشد انسان از عقل خود و در جایی دیگر از احساس خود به طور ایده آل و شایسته به کار گیرد خوب میباشد.بدون شک اگر عقل و احساس در انسان نباشد،انسان از انسانیت خارج شده و از درون تهی می باشد.



1-انسان از عقل خود به عنوان ابزار برتر در میان مخلوقات،پیشرفت و ترقی میکند و به متعالی میرسد.

2-احساس بعنوان نیرویی که از درون و باطن انسان سر چشمه می گیرد.

3-عقل را میتوان با قوّه تشخیص و قضاوت خوب و بد (خیر و شر)قلمداد کرد.

4- احساس را می توان واکنش آنی در مقابل رویداد پیش آمده در برخورد با مسائل دانست.

5-انسان با تجزیه و تحلیل از عقل و احساس خود در برابر مسائل پیش آمده سعی میکند راه درست را انتخاب کند