انجمن بانیان بهبودی
اشعار مهدي سهيلي - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن بانیان بهبودی (http://forum.banianbehboodi.ir)
+-- انجمن: انجمن شعر و ادبیات (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=148)
+--- انجمن: شعر نو (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=150)
+--- موضوع: اشعار مهدي سهيلي (/showthread.php?tid=6275)



اشعار مهدي سهيلي - sadaf - 2014-10-04

ای رفته از برم به دیاران دوردست !
 
با هر نگین اشک ، به چشم تر منی
هر جا که عشق هست و صفا هست و بوسه هست -
در خاطر منی.
هر شامگه که جامه ی نیلین آسمان -
پولک نشان ز نقش هزاران ستاره است -
هر شب که مه چو دانه ی الماس بی رقیب -
بر گوش شب به جلوه ، چنان گوشواره است -
آن بوسه ها و زمزمه های شبانه را -
یادآور منی -
در خاطر منی
در موسم بهار -
کز مهر بامداد -
دوشیزه ی نسیم
مشاطه وار ، موی مرا شانه می کند -
آن دم که شاخ پُر گل باغی به دست باد -
خم می شود که بوسه زند بر لبان من -
وآنگاه ، نرم نرم -
گل های خویش را به سرم شانه می کند -
آن لحظه ، ای رمیده ز من ! در برمنی -
در خاطر منی.
هر روز نیمه ابری پاییز دلپسند
کز تند بادها -
با دست هر درخت -
صدها هزار برگ ز هر سو چو پول زرد -
رقصنده در هواست -
وآن روزها که در کف این آبی بلند -
خورشید نیمروز -
چون سکه ی طلاست -
تنها توئی توئی تو که روشنگر منی -
در خاطر منی .
هر جا که بزم هست و زنم جام را به جام
در گوش من صدای تو گوید که : نوش ، نوش
اشکم دود به چهره و لب می نهم به جام -
شاید روم ز هوش
باور نمی کنی که بگویم حکایتی :
آن لحظه ای که جام بلورین به لب نهم -
در ساغر منی
در خاطر منی .
بازگرد ، ای پرنده ی رنجیده ، بازگرد
بازآکه خلوت دل من آشیان تست
در راه ، در گذر -
در خانه ، در اتاق -
هر سو نشان تست
با چلچراغ یاد تو نورانی ام هنوز
پنداشتی که نور تو خاموش می شود ؟
پنداشتی که رفتی و یاد گذشته مرد ؟
و آن عشق پایدار ، فراموش می شود ؟
نه ، ای امید من !
دیوانه ی توام
افسونگر منی
هر جا ، به هر زمان -
در خاطر منی ...
" مهدی سهیلی "



RE: اشعار مهدي سهيلي - sadaf - 2014-10-04

بار الها بال پروازم ببخش
روح آزاد سبکتازم ببخش
عاشق بزم تو ام ،راهم بده
عقل روشن ،جان آگاهم بده 
 مهدی سهیلی



RE: اشعار مهدي سهيلي - sadaf - 2014-10-04

آمدی با تاب گیسو ،تا که بی تابم کنی
زلف را یکسو زدی،تا غرق مهتابم کنی
آتش از برق نگاهت ریختی بر جان من
خواستی تا در میان شعله ها آبم کنی 
 مهدی سهیلی



RE: اشعار مهدي سهيلي - sadaf - 2014-10-04

زندگي يعني چه؟ يعني آرزو كم داشتن
چون قناعت پيشگان روح مكرم داشتن
جامهي زيبا بر اندام شرف آراستن
غير لفظ آدمي معناي آدم داشتن
قطره ي اشكي به شبهاي عبادت ريختن
بر نگين گونه ها الماس شبنم داشتن
نيمشب ها گردشي مستانه در باغ نياز
پاكي عيسي گزيدن عطر مريم داشتن
با صفاي دل ستردن اشك بي تاب يتيم
در مقام كعبه چشمي هم به زمزم داشتن
تا برآيد عطر مستي از دل جام نشاط
در گلاب شادماني شربت غم داشتن
مهتر رمز بزرگي در بشر داني كه چيست
مردم محتاج را بر خود مقدم داشتن
مهلت ما اندک است وعمر ما بسیار نیست
در چنین فرصت مرا با زندگی پیکار نیست
سهم ما چون دامنی گل نیست در گلزار عمر
یار بسیار است اما مهلت دیدار نیست
آب و رنگ زندگی زیباست در قصر خیال
جلوه این نقش جز بر پرده ی پندار نیست
با نسیم عشق باغ زندگی را تازه دار
ورنه کار روزگار کهنه جز تکرار نیست 
 مهدی سهیلی



RE: اشعار مهدي سهيلي - sadaf - 2014-10-04

 
خداوندا به دلهای شکسته
به تنهایان در غربت نشسته
به مردانی که در سختی خموشند
برای زندگانی، جان میفروشند
همه کاشانه شان خالی زقوت است
سخنهاشان نگاهی در سکوت است
به طفلانی که نام آور ندارند
سر حسرت به بالین میگذارند
به آن< درمانده زن> کز غم جانکاه
نهد فرزند خود را بر سر راه
به آن جمعی که از سرما بخوابند
ز <آه> جمع، <گرمی> میستانند
به آن چشمی که از غم گریه خیز است
به بیماری که با جان در ستیز است
به دامانی که از هر عیب پاک است
به هر کس از گناهان شرمناک است
دلم را از گناهان ایمنی بخش
به نور معرفتها روشنی بخش 
مهدی سهیلی



RE: اشعار مهدي سهيلي - sadaf - 2014-12-16

دختر زشت

خدایا بشکن این آیینه ها را 
که من از دیدن آیینه سیرم
مرا روی خوشی از زندگی نیست
ولی از زنده ماندن ناگزیرم

از آن روزی که دانستم سخن چیست
همه گفتند این دختر چه زشت است
کدامین مرد او را می پسندد
دریغا دختری بی سرنوشت است

چو در آیینه بینم روی خود را
در آید از درم غم با سپاهی
سیه روزی نصیبم کردی اما 
نبخشیدی مرا چشم سیاهی

به هر جا پا نهم از شومی بخت
نگاه دلنوازی سوی من نیست
از این دلها که بخشیدی به مردم
یکی در حلقه گیسوی من نیست

مرا دل هست اما دلبری نیست
تنم دادی ولی جانم ندادی
به من حال پریشان دادی اما
سر زلف پریشانی ندادی

به هر جا ماهرویان رخ نمودند
نبردم توشه ای جز شرمساری
خزیدم گوشه ای سر در گریبان
به درگاه تو نالیدم به زاری

چو رخ پوشم ز بزم خوبرویان
همه گویند او مردم گریز است
نمی دانند زین درد گرانبار
فضای سینه من ناله خیز است

به هرجا هم گنانم حلقه بستند
نگینش دختری ناز آفرین بود
ز شرم روی نا زیبا در آ جمع
سر من لحظه ها بر آستین بود

چو مادر بیندم در خلوت غم
ز راه مهربانی می نوازد
ولی چشم غم آلودش گواه است
که در اندوه دختر می گدازد

به بام آفرینش جغد کورم
که در ویرانه هم نا آشنایم
نه آهنگی مرا تا نغمه خوانم
نه روشن دیده ای تا پر گشایم

خدایا بشکن این آیینه ها را 
که من از دیدن آیینه سیرم
مرا روی خوشی از زندگی نیست
ولی از زنده ماندن ناگزیرم

خداوندا خطا گفتم ببخشای
تو بر من سینه ای بی کینه دادی
مرا همراه رویی ناخوشایند
دلی روشن تر از آیینه دادی

مرا صورت پرستان خوار دارند
ولی سیرت پرستان می ستایند
به بزم پاک جانان چون نهم پای
در دل را به رویم می گشایند

میان سیرت و صورت خدایا
دل زیبا به از رخسار زیباست
به پاس سیرت زیبا کریما
دلم بر زشتی صورت شکیباست