2015-05-10، 10:30
مشتاقي و صبوري از حد گذشت يارا
گر تو شکيب داري طاقت نماند ما راباري به چشم احسان در حال ما نظر کن
کز خوان پادشاهان راحت بود گدا راسلطان که خشم گيرد بر بندگان حضرت
حکمش رسد وليکن حدي بود جفا رامن بي تو زندگاني خود را نميپسندم
کسايشي نباشد بي دوستان بقا راچون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد
آب از دو چشم دادن بر خاک من گيا راحال نيازمندي در وصف مينيايد
آن گه که بازگردي گوييم ماجرا رابازآ و جان شيرين از من ستان به خدمت
ديگر چه برگ باشد درويش بينوا رايا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت
چندان که بازبيند ديدار آشنا رانه ملک پادشا را در چشم خوبرويان
وقعيست اي برادر نه زهد پارسا رااي کاش برفتادي برقع ز روي ليلي
تا مدعي نماندي مجنون مبتلا راسعدي قلم به سختي رفتست و نيکبختي
پس هر چه پيشت آيد گردن بنه قضا را