2015-05-10، 10:33
بر دل من گشت عشق نیکوان فرمانروا
اشک سرخ من دلیل و رنگ زرد من گوانیستی رنگم چنین و نیستی اشکم چنان
گر بر این دل نیستی عشق بتان فرمانرواتا شدم با مهر آن نامهربان دلبر، قرین
تا شدم با عشق آن ناپارسا یار آشنامهربان بودم، به جان خود شدم نامهربان
پارسا بودم، به کار دین شدم ناپارساشد دژم جان من از نیرنگ آن چشم دژم
شد دوتا پشت من از افسون آن زلف دوتااز دل عاشق به عشق اندر درختی بردمد
کش برآید جاودان برگ و بر از رنج و عنا تن اسیر عشق اگرکردم غمی گشتم غمی
دل به دست یار اگر دادم خطا کردم خطاچاره ی خود را ندانم من بهعشق اندرکنون
بنده ی مسکین چه داند کرد پیش پادشادر بلای عشق اگر ماندم نیندیشم همی
کافرین شهریار از من بگرداند بلا