2015-05-10، 10:40
بدو فرهاد گفت که ای سرو نوخیز
لبت جان پرور و زلفت دلاویزخیالت برده از دل صبر و تابم
نگاهت کرده سرمست و خرابمکمند زلف مشکین تو دامم
شراب لعل نوشینت به جاممبه هر خدمت که فرمایی برآنم
به جان کوشم درین ره تا توانمنه کوه سنگ اگر باشد ز پولاد
کنم با نیروی عشقش ز بنیادچه جای کوه اگر همت گمارم
اگر دریاست گرد از وی برآرمشکفت از گفته فرهاد آن ماه
به سان غنچه از باد سحرگاهپس از این گفتگو و عهد و پیوند
قرار این داد شیرین شکر خندکه تا انجام کار آن شوخ طناز
به هر نزهتگهی جشنی کند سازبه هر دشتی کند روزی دو منزل
به مشغولی گشاید عقدهٔ دلرسد چون کار آن مشکو به انجام
کشد رخت اندر آن آن ماه خودکاموز آن پس لعل شکر بار بگشود
به سد شیرینی او را کرد بدرودبه مرکب جست و گلگون را عنان داد
ز فرهاد آن خبردارد که جان دادبرفت از بیستون آن سرو آزاد
نه او ماند اندر آن منزل نه فرهاد