2014-01-05، 06:08
ای رفته زدل، رفته زبر، رفته زخاطر!
برمن منگر؛ تاب نگاه تو ندارم
برمن منگر؛ زانکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم
ای رفته زدل، راست بگو، بهر چه امشب
با خاطره ها آمده ای باز به سویم؟
گرآمده ای از پی آن دلبر دلخواه
من اونیم، او مرده و من سایه اویم!
من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است
او در دل سودازده از عشق، شررداشت
او درهمه جا، با همه کس، در همه احوال
سودای تو را ای بت بی مهر، به سرداشت!
من او نیم این دیده ی من گنگ و خموش است
در دیده ی او آن همه گفتار، نهان بود
وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ
مرموزتر از تیرگی شامگهان بود
من او نیم آری، لب من_ این لب بی رنگ_
دیریست که با خنده ای از عشق تو نشکفت
اما به لب او همه دم خنده ی جان بخش
مهتاب صفت برگل شبنم زده می خفت
برمن منگر؛ تاب نگاه تو ندارم
آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد!
او در تن من بود و ندانم که به ناگاه
چون دید و چه ها کردو کجا رفت و چرا مرد!
من گور وی ام، گور وی ام، برتن گرمش
افسردگی و سردی کافور نهادم
او مرده و در سینه ی من، این دل بی مهر
سنگی است که من بر سر آن گور نهادم.
برمن منگر؛ تاب نگاه تو ندارم
برمن منگر؛ زانکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم
ای رفته زدل، راست بگو، بهر چه امشب
با خاطره ها آمده ای باز به سویم؟
گرآمده ای از پی آن دلبر دلخواه
من اونیم، او مرده و من سایه اویم!
من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است
او در دل سودازده از عشق، شررداشت
او درهمه جا، با همه کس، در همه احوال
سودای تو را ای بت بی مهر، به سرداشت!
من او نیم این دیده ی من گنگ و خموش است
در دیده ی او آن همه گفتار، نهان بود
وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ
مرموزتر از تیرگی شامگهان بود
من او نیم آری، لب من_ این لب بی رنگ_
دیریست که با خنده ای از عشق تو نشکفت
اما به لب او همه دم خنده ی جان بخش
مهتاب صفت برگل شبنم زده می خفت
برمن منگر؛ تاب نگاه تو ندارم
آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد!
او در تن من بود و ندانم که به ناگاه
چون دید و چه ها کردو کجا رفت و چرا مرد!
من گور وی ام، گور وی ام، برتن گرمش
افسردگی و سردی کافور نهادم
او مرده و در سینه ی من، این دل بی مهر
سنگی است که من بر سر آن گور نهادم.